خروس

 

ظهر تابستانی بود که ما ناهارآبدوغ خیارخورده بودیم .سفره را جمع کرده  دراز کشیده بودیم وسط هال.من ، مادر و برادر بزرگترم. پسر عمویم زنگ خانه مان را زده بود و نفس زنان به مادرم گفته بود"سلام زن عمو....مامانم... گفت... بهتون بگم عمه ...امشب... می یاد خونه ی شما.مادربا لبخند گفت"مگه قرار نبود امشب خونه شما باشن؟ "  پسر عمویم عرق پیشانی اش را پاک کرد و گفت "آخه امشب ...خاله ام ما رو دعوت کرده شام... ختنه سوران پسرخاله ام.عمه هم گفت ما بریم اونجا اونم میاد خونه شما". مادربا لحنی آرام و نگران جواب داد"باشه...باشه".معنی لحن مادر را با تمام کودکی ام متوجه شدم . 

جنگ بود.همه چیزکوپنی شده بود.مرغ ،روغن، قند،برنج حتی سیب زمینی .مرغ آزاد هم که می خواستی بخری باید می رفتی کل شهر کوچک ما را می گشتی شاید پیدا می شد.اما نه من و برادرم آنقدر بزرگ بودیم که برویم خرید ،نه برای زن جوانی مثل مادرم خوبیت داشت بیفتد دنبال تهیه ارزاق.

می توانم این روایت را غیر مستقیم، به گونه ای پیش ببرم که شما متوجه شوید من و برادرم هر روز بعد از ظهر با خروس قهوه ای-حنایی رنگی که در حیاط داشتیم بازی می کردیم و غیر مستقیم به این موضوع هم اشاره کنم که عاشق خروسمان شده بودیم.اما همین قدر مستقیم اشاره می کنم و ادامه می دهم که مادرم گفت " چاره ای جز بریدن سر خروس نداریم".مادرم رو کرد به سمت من و برادرم "یالا،خروسو بگیرین ببرین بدین مش رجب ".برادرم گریه کرده بود. داد و بیداد راه انداخته بود که این کاررا نکنیم .پیشنهاد هم کرده بود برای شام دوباره آبدوغ خیار بگذاریم جلوی مهمانها.من اما نگرانی مادرم را بیشتر از برادرم حس کردم.خروس را گرفتم.از خانه تا سر کوچه چسباندم به صورتم و بردم پیش مش رجب که نشسته بود روی صندلی جلوی مغازه اش."مش رجب مادرم گفت سر این خروس رو ببر". مش رجب بی تفاوت وچرت آلوده جواب داد"باشه.ولی من چاقو ندارم بپر از خونتون چاقو بیار" .بدو بدو برگشتم  و چاقوی محبوب مادرم را گرفته ودادم به مش رجب.هنوز هم که هنوز است فکر می کنم هر زن خانه داری یک ازچاقوهایش را بیشتر از بقیه چاقوهای خانه دوست دارد .مش رجب  دوتا بال خروس را چسباند به هم /خروس را زد به  زمین / پای چپش را گذاشت روی بالهایش/ منقارش را گرفت/زبان خروس را از لای منقارهایش آورد بیرون/با دست چپ گردنش را گرفت و کشید/ با دست راست برید/خون می جهید/خروس بال بال می زد/خون می جهید/خروس بال بال زد/بال بال زد و.../....زد و ..../ خون چکه... چکه... می ریخت.مش رجب خروس را برداشت گذاشت داخل پلاستیک.پلاستیک را داد یک دستم،چاقو را یک دستم.خروس سبک شده بود.چاقو سنگین.آنقدر سنگین که نتوانسته بودم با خودم برگردانم خانه.چاقو را انداخته بودم توی جوب و به مادرم گفته بودم  که نمی دانم کجا از دستم افتاد و گم شد. آن شب من  شام نخوردم ولی برادرم خورد.چقدر هم با علاقه خورد....طعم تلخ چاقو، تمام دهانم را پر کرده بود.

نظرات 64 + ارسال نظر
sahar دوشنبه 17 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 07:39 ب.ظ http://sahar-ho.blogfa.com/

آخــــــی .

لعنت به جنگ

مینافرهمند دوشنبه 17 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:03 ب.ظ http://telman-pinar.blogfa.com/

این داستانتن اونقدر برای من تصاویر قوی خلق کرده که هیچ وقت از ذهنم پا نخواهند شد. موفق باشید

آستاره دوشنبه 17 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:07 ب.ظ http://astare-sobh.blogfa.com

ومن چقدر میترسم از روزی که باز هم جنک بشه و برگردیم به اون روزای تلخ

محمد مهدی دوشنبه 17 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:59 ب.ظ http://mmbazari.blogfa.com



سلام

چقدر چیزهایی دوست داشتنی مان را در این دوروز زندگی هم میکشند هم میخورند ...

محمد سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 12:13 ق.ظ

این داستان این خاطره اونقدر تصاویرش زنده و واقعیه که گویا داری پشت سر هم به مخاطبت عکس نشان می دهی. به قول خانم فرهمند با اینکه قبلا این حکایت را از شما خوانده بودم خواندن مجددش برایم تازگی همان دفعه اول را داشت. من می گویم اینکه آقای آذری یک داشتان را دوبار منتشر می کند گویا قصدی دارد. من هم می گویم لعنت بخه جنگ. لعنت به جنگ که چاقوهای محبوب مدران نفرت انگیز می کند. و دورد بر شما که به موقع این حکایت را باز نشر کردی!

علیرضا سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 12:16 ق.ظ

یک بار برایتان نوشته بودم.این خاطره شما یکی از بهترین روایاتی است که علیه جنگ نوشته می شود بدون انکه کوچکترین شعاری داده باشد. درود بر اندیشه ای که این جا مرا به تحسن وا می دارد

فریدون سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 09:39 ق.ظ http://www.fereydountaghavi.blogfa.com

زیبا بود ، در حالی که ما خروس ها و نداری هایمان را پای یک ایدئولوژی بیهوده سر می بریدیم ، زرنگ تر ها مشغول جمع آوری ثروت و آن هم از نداشته های ما بودند و دیگران هم ... سپاس .

فریدون سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:32 ق.ظ http://www.fereydountaghavi.blogfa.com

از خبر جشنواره کتاب خوشحال شدم با ایمیل به دوستان اطلاع رسانی کردم و در صفحه اول وبلاگم منعکس کردم . سپاس . پایدار و پر توان باشید .

هورام سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:38 ق.ظ http://houram.blogfa.com/

جالب بود من و خواهرم هم چنین داستان مشابهی رو داشتیم
خبر جشنواره هم جالب بود! البته باید بگم که من جشنواره رو از جای دیگه مطلع شدم در سایت جشنواره وقتی به قسمت داوران رفتم و اسم شما رو دیدم هیجان زده شدم
مثل اینکه در شهر غریب آشنا ببینی

معصومه سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:48 ق.ظ

آمدم براتون کامنت بزارم دیم کامنت فریدون بسیار زیباست. کامنت فریدون بیست تا لایک!

بئاتریس سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 01:15 ب.ظ http://www.ourfancy.blogfa.com

طعم تلخ چاقو، تمام دهانم را پر کرده بود..دهانمان را پرکرده است!

احسان ن سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 02:16 ب.ظ http://radioehsan.blogsky.com


مم نون
"آن شب من شام نخوردم ولی برادرم خورد.چقدر هم با علاقه خورد"

سجاد رستمی سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 03:21 ب.ظ http://dinpajoohan.mihanblog.com/post/207

با سلام
دوست عزیز
ممنون از این داستان زیبا واقعا خیلی لذت بردم مدتی نبودم ولی حالا به امید خدا دیگه هستم و منتظر حضور گرم شما
با تشکر

صبور سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 04:15 ب.ظ http://saboraneh.blogfa.com

محمد مهدی سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 04:16 ب.ظ

با این خاطره قدیمی که دوباره به قول خودت باز نشرش دادی می خوای بری جلوی جنگ رو بگیری؟فکر می کنی چقدر مهم هستی که با یک خاطره به زعم خودت ضد جنگ می خوای جلوی وقوع یک جنگ رو بگیری؟! تو و امتال تو خود بزرگ بینی مزمن دارید. فکر می کنید خیلی مهم هستید. مرکز کائناتید.با روزی صد تا دویستا خواننده داشتن توهم موثر بودن و مفید بودن بهتون دست می ده.علیه مقدسات و ارزشهای جامعه یک سری مزخرفات می نویسید و چند تا زن بیکار خانه نشین هم میان به به و چه چه می ننو فکر میکنن خیلی دیگه روشنفکر شدن که علیه ارزشها کامنت گذاشتند.حالا باز برای اینکه فکر نکنی من آدم عقده ای هستم بهت می گم این خاطره ات زیبا بود . نوع روایتش رو دوس داشتم. ریتم تندش رو پسندیدم اما من می دونم چی باعث می شه که یه خاطره رو ده بار بذاری توی وبلاگ..... یادت باشه اینجا ایرانه بیشه ی شیرانه جناب آذری. بله...

دچار توهم بودن رو که حرفی ندارم. لابد حق با شماس که فکر می کنید همه دشمن هستند و همه علیه شما دست به دست هم داده اند تا بنیانتان را برکنند و جانا و مالا و قلما !!! در این راه قدم بر می دارند.از این بگذریم.
چند تا زن بیکار خانه نشین!!! من فکر می کردم شما ها دوست دارید همهی زن ها خانه نشین باشند و لزومی به بیرون رفتنشون نیست . خب پس چرا ناراحتی از اینکه همون زن ها دارن اینجا رو می خونن؟!
علیه مقدسات و ارزش ها و این نوع گفتمانها هم به اندازه کافی تهوع آور شده جناب! چرا هنوز از این نوع گفتمان استفاده می کنی؟کمی باهوش تر باش لطفا

مستانه سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 04:47 ب.ظ http://massi1353.blogfa.com

خونده بودمش قبلا توی وبلاگ دیگه تون ولی بازخوانی اش لذت بخش بود ممنون

پرژین سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 06:32 ب.ظ http://parzhin1359.blogfa.com

بهتر بود نگاه نمی کردی.ببین تا همین امروز هم صحنه هایش پیش چشمتان مانده

... سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:07 ب.ظ http://evrika.blogfa.com

منم همیشه یه جوجه داشتم که هر وقت میمرد مامانم میگفت بندازمش تو کوچه که لااقل گربه ها گشنه نمونن.
و من هیچ وقت به حرفش گوش نکردم!
جوجه هام به بهترین شکل ممکن دفن شدن!!!

... سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:13 ب.ظ http://evrika.blogfa.com

من یه سوالی برام پیش اومده که امیدوارم جواب بدین
چرا وب من تو لینک های شما هست؟
نمیگم نباشه و خیلی هم ممنونم از لطفتون. ولی واقعاً سواله برام که شما که انقد خوب مینویسین چرا چرت نوشته های من نظرتونو جلب کرده که لینکم کنید!!!
با تچکر!!!

چرا وب شما تو لینک نوشته های من نباشه؟

س سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:20 ب.ظ http://yad-sohrab.blogfa.com

سپاسگزارم از حضور و بیان نظرت. شاد باشید.

پگاه سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:21 ب.ظ http://yejayekhob.persianblog.ir

زندگی جنگ است و دیگر هیچ !
لعنت به زندگی

پگاه سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:22 ب.ظ http://yejayekhob.persianblog.ir

.هنوز هم که هنوز است فکر می کنم هر زن خانه داری یک ازچاقوهایش را بیشتر از بقیه چاقوهای خانه دوست دارد
به عنوان یه زن خانه دار این ادعا رو تایید میکنم !

وای اگر آن چاقو/ بیفتد از چشمش!

پگاه سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:24 ب.ظ http://yejayekhob.persianblog.ir

من یه جوجه رو بزرگ کردم ، اسمش مظفر بود کلی بهش می رسیدم
آخرش هم بردمش جایی که مطمئن باشم کسی نمی کشدش
با این سن تحمل نداشتم این صحنه رو ببینم که مظفر رو سر می برند و بدتر ازاون می خورندش
شما چطوری تحمل میکردید ؟!

رها سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 09:54 ب.ظ http://zendooneman.mihanblog.com

سلام..
واقعیت های تلخی درقالب این داستان به شنونده منتقل میشه..
بدنیست..گاهی کمی پابرهنه راه برویم!

مستانه چهارشنبه 19 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:44 ق.ظ http://mast-o-divaneh.blogfa.com

فسقلی من دوتا جوجه داره که بزرگشون کرده توو این چند ماهه ...می فهمم که چه حس و حالی بهتون دست داده ...وقتی دلتنگی پسرم رو در نیم روزی که میره مدرسه واسه جوجه هاش می بینم.

و اینکه چه سخت بوده روزگار در دوران جنگ ولی چقدر همه همدیگرو بیشتر دوست داشتند.

پریسا چهارشنبه 19 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 02:21 ب.ظ http://http://mozhganesiah.persianblog.ir/

چرا خاطرات کودکی اینهمه پررنگ و جاندار است؟ بقدری زنده که انگار همین دیروز اتفاق افتاده. امیدوارم آن روزها برای فرزندانمان تکرار نشود.

نسرین چهارشنبه 19 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 02:35 ب.ظ http://www.nimerahebehesht.blogfa.com

نگارش عالی بود اما موضوع تلخ..زمان جنگ همه چیز تلخ بود..اما نمیدانم چرا اینروزها هم مزه تلخی پیدا کرده همه چیز.
موفق باشید و امیدوارم تلخیها فراموش شوند و نابود

سارا پنج‌شنبه 20 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 04:03 ق.ظ

سلام
اومدم و دیدم نوشته تکراریه... فقط نظرات رو خوندم...
منم بچه جنگم... منم اون سختی ها یادمه...
منم هنوز که یه کمی اوضاع بهم میریزه, شب خواب موشک باران میبینم...
من موشک باران رو دیدم...
ولی, تلخ نبود...
اون روزا تلخ نبود...
بچگی من, حتی با جنگ هم , خیلی شاد بود... خیــــــــــــــــلی شاد...
دوباره میخونم ماجرای خروس رو... بعدا...
الانه که دیگه خروسمون بخونه... نزدیک سحره...

امید پنج‌شنبه 20 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 03:59 ب.ظ http://sabzefosfori57.blogfa.com

سلام سبز فسفری
تاب می خوردم و گریه می کردم/تاب،گریه/تاب،گریه...مرغهایم را خیلی دوست داشتم،عاشقشون بودم اما باید سر بریده می شدند پای کسانی که آمده بودند برای کمک کندن زمین سیب زمینی...
الآنم همچو حسی دارم...تاب می خورم و گریه می کنم،مرغهایمان را سر بریده اند پای ...!

شیدا پنج‌شنبه 20 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 06:54 ب.ظ http://alpha-beta.persianblog.ir/

چقدر زنده و ملموس بود

میس راوی پنج‌شنبه 20 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 09:19 ب.ظ

اون وقتا ک جگ و و خروس توی حیاطمون می‌چرخید،
حالا که جنگ نیست و خروس نداریم و ...

بهاره جمعه 21 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 01:22 ق.ظ http://alakiiiii.blogfa.com

طعم تلخ چاقو را من هم حس کردم..

فاطمه جمعه 21 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 09:15 ب.ظ http://optimist90.blogfa.com

درود جناب آذری!
داستانتون منو یهو یاد کباب غاز انداخت!
قسمت کشتن خروس عالی نوشته شده بود.میشد به راحتی تصورش کرد.
قلمتون پایدار تا همبشه!

مریم شنبه 22 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 09:37 ق.ظ http://mzbn.blogfa.com

حالا عمر شما مرغ نمی خورد می مرد. از عمه شما بدم اومد.که باعث شده بود شما در کودکی شاهد این صحنه زجر آور باشید.

عمه ام یه فرشته بود.... یه فرشته که سر اینکه مهمون کی باشه دعوا بود... بسکه عزیز بود خروسمون فنا شد:)

شاپری شنبه 22 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 09:59 ق.ظ http://www.shaaparii.blogfa.com

دور نیستن روزایی که مردم از گرسنگی سر خروس که هیچ سر سگ و گربه رو ببرن واسه سیر کردن خودشون...!!!

عاطفه شنبه 22 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 01:24 ب.ظ http://new-vita.blogfa.com

اون چاقورو بین هزاران هزار چاقو هم بزارن
با یک نگاه پیداش میکنی
چون خاطراتتو سر بریده
نه خروس رو
و همه ی خاطرات فرزندان جنگ

نواز شنبه 22 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 02:39 ب.ظ http://www.tapp.blogfa.com

زیبا و ملموس بود...و پر غم!

دانیال یکشنبه 23 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:01 ق.ظ http://poshteparchin.ir/

آخی. چه تلخ. چه زیبا تلخی رو مکتوب کردین. سن ما به دوران جنگ قد نمی‌ده. اما بعد از جنگ تا همین حالاش هم چنین تلخی‌های ناخواسته‌ای گریبان ماها رو گرفته و ول کن هم نیست. بلکم به چندین درجه شدیدتر حتا هم گریبان‌مون رو گرفته...

sahar دوشنبه 24 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 09:22 ق.ظ http://sahar-ho.blogfa.com/

از جنگ و کوپن گفتی .. یاد خاطره ای افتادم و نوشتمش .

شاعرشنیدنی ست پنج‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:17 ق.ظ http://kha2ne-sher.persianblog.ir/

داستانت خیلی قشنگ بود منو برد به بچگی 18تا جوجه اردک داشتم فکر کن! وقتی بزرگ شدن یه روز سر همه رو بریدن و من شام نخوردم!
یادش بخیر//داستان خیلی قشنگی بود وفضای خاصی داشت مرسی
به روزم

سعید شرقی پنج‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 06:13 ب.ظ http://http://shahrzadparsi.blogfa.com/

سلام
زنده و دلنشین نقل کردید.ممنون.

شیما پنج‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:46 ب.ظ http://kalaghroieboom.blogfa.com

فضا سازی عالی بود... عاشق داستان هایی ام که با فضا سازی پیش میرن؛نه دیالوگ ...
مرسی

اواز ماه شنبه 29 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:11 ق.ظ http://avazemah.blogsky.com

قدیما می گفتن طرف نیمه خالی لیوان پر از اب رو می بینه....ماشا ا... جناب اذری شما و دوستان هم که همش نیمه خالی لیوان پر از خروس رو می بینید...مرد تا زمین نخوره بزرگ نمیشه....ما هم داشتیم مرد میشدیم...سخت نینگیزید

ماهبان شنبه 29 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:30 ق.ظ http://www.gorizpa.blogfa.com

سلام
ممنونم از دعوتتون...
گویا اون زمان جنگ بود. اما الان چی؟ مردم ما چی میخورن؟
چی میذارن جلوی مهموناشون؟
و اما من از دو قسمت متن خیلی خوشم اومد که توی خط آخر خلاصه شده بود.
ماجرای چاقو و گریه برادرتون...
لذت بردم...

مریم شنبه 29 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 02:15 ب.ظ http://mzbn.blogfa.com

ببخشید که از عمه تان حرصم گرفت.

وحید شیخ احمد صفاری شنبه 29 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 05:36 ب.ظ http://khabzade2.blogfa.com

سلام

به خوانش داستان کوچه درختی ها دعوتید

ابوالفضل شنبه 29 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:19 ب.ظ http://shokolatcase.blogfa.com

غممان شد حسن خان...
بیچاره کشور....مرگا به جنگ

حقیقی یکشنبه 30 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:23 ق.ظ http://somayehhaghighi.blogfa.com/

من با اشکهای چشمانم خون خشک شده خروس را می شویم .

آرزوی یکشنبه 30 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 02:02 ب.ظ http://arezooyazari.blogfa.com

سلام .راستش نظرمحمدمهدی راخواندم گفتم بهش بگم پسرخوب حالا شایدآذری غلوکنه !این اسباب نویسنده وشاعربودنه/چرافکرمیکنی همه ی زنان بی کارندو...من قریب به بیست سال پیش لیسانس گرفتم ...ادعایی ندارم اما به روزاطلاعات وخبرهای اطرافم رادارم....شنونده ویاخواننده بایدعاقل باشد/من شعرمیگویم /حیدرزاده هم/آذری هم-هرکدام مخاطب خودراخواهیم داشت/شمادرحدمنتقدنیستید/منهم-مافقط نظرمیدهیم برای ارتقا/بقول جمیل نامه تمام

م مثل میترا یکشنبه 30 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 03:29 ب.ظ http://mitraiism.blogfa.com/

سلام دوست من
خوندمتان و لذت بردم از داستانکی که نوشتین صمیمی روون و بی غل و غش
مرسی از پست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد