از میانمایگی

 

الف-مادرِ "آنا" تصمیم گرفته بود از شوهر خود یعنی پدر آنا جدا شود اما چون "آنا " را حامله بود، قرار شد پس از زایمان، از پدر جدا شود.وقتی آنا در بیمارستان به دنیا آمد، مادر به نوزادش شیر نداد.گفت می ترسد مهرِ بچه بیفتد به دلش و دیگر نتواند از پدر آنا جدا شود.مادریک روزپس از زایمان، از بیمارستانمرخص شد و رفت...

آنا را مادربزرگ پدری آورد به خانه ی خودش.بزرگش کرد و تا دیپلمش را گرفت او را شوهرداد. دختر آنا امسال می رود کلاس اول.تابستان امسال، بعد از سی و چند سال، آنا افتاد دنبال پیدا کردن مادرش. کار سختی نبود، با دو سه بار پرس‌ و جو ‌از دو سه نفر آشنا و غریبه، شماره تلفن مادرش را پیدا کرد. زنگ زد ودر میدان راه آهن قرار گذاشتند تا همدیگر را ببینند.اگر این ماجرا واقعی نبود می گفتم آنها در میدان مادر قرار گذاشتند. شما از اینکه من نوشتم آنها در میدان راه آهن قرار گذاشتند باید متوجه چیزهای دیگری هم بشوید.مادرآنا با دختر کوچکی که همسن و سال دختر آنا بود آمده بود سر قرار .آنا هم با دخترش رفت.مادر،اسم دختر دومش را هم گذاشته بود "آنا".مطمئن نیستم  اما مادران بسیاری باید باشند که دو دختر همنام دارند.

ب- آقای دکترج چند دهه ی قبل مدرک ارشدش را در رشته ی فیزیک از دانشگاهی معتبر گرفت. تدریس در بهترین دانشگاههای پایتخت،تالیف چند عنوان کتاب،ارائه چندین مقاله و به هم زدن نامی معتبر در میان نخبگان فیزیک از این مرد چهره ای خوشایند ساخته است. بله ،خوشایند، اما تنها روی کاغذ. زیرا در دنیای واقعی کسی با این مرد نمی تواند کنار بیاید. بخصوص اعضاء خانوده اش. آقای دکتر دهه هاست که با همسر و فرزندانش در هیچ جمع خانوادگی شرکت نکرده است.همسرش، مهمانی  و جشن رفته است تنها ،عزاداری و ختم رفته است تنها ،عید ومحرم تنها .خیال نکنید که آقای دکتر ج  تمام وقتش را صرف امور علمی می کند نه! تنها دلیل آقای ج  این است که این گونه محفل ها جای آدمهای معمولی هست و صرفا برای تلف کردن وقت.

ج- خواستم بنویسم خانم ط بعد دیدم مگر چند اسم زنانه داریم که با ط شروع می شوند؟ برای همین می نویسم طیبه. خانم طیبه دوسال پیش با همسرش رفت کربلا.از سفر که برگشت چادری شد.خودش به من گفت که به آقا قول داده است چادر سر کند.به نظر من طیبه مادر خیلی خوبی هست. تمام حواس و وقتش را اختصاص داده به دو دختر نازنینش . اگر کسی دخترانش را بیاورد کتابخانه  با حوصله برایشان کتاب انتخاب کند و این یکی دختر را ببرد فلان کلاس در غرب تهران و آن یکی دختر را ببرد بهمان استخر در شرق وصبح ببردشان مدرسه و بعد از ظهر به فکر تفریح و درس و مشق دخترها باشد و طوری با مهربانی صادقانه ای دو دخترش را مامانی صدا بزند که بقیه همسن وسالا های دو دخترش به آنها رشک ببرند باید مادر خوبی باشد. طبیه هم هست.واقعا مادر خوبی هست.طیبه پوست تیره ی شفافی دارد ب این نوع رنگ پوست گویا می گویند اسمر.در محله ای که من کار می کنم،پسر جوانی با پراید می آید درکوچه نزدیک خانه ی طبیه اینها آهنگ اسمر اسمر را بلند می کند و بعد از چند لحظه می رود.به هرحال اینجا محله کوچکی هست و من بعد از نزدیک به ده سال کار کردن در این محل از چیزهای زیادی با خبر می شوم... به هر حال شنیده ام که طیبه و این پسر رابطه دارند... از نوع رابطه شان به هیچ عنوان دلم نخواسته است سر در بیاورم نه اینکه بخواهم ریا کنم برای شما مخاطبم ها، نه! واقعا دلم نخواسته است از این رابطه سر در بیاورم. اما به هر حال محله کوچک است و بلندگوهای پراید پسر جوان چیزهایی را داد می زنند...شنیده ام طیبه برای ایجاد رابطه با این پسر بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش بالاخره با قرآن استخاره  گرفته بود و استخاره خوب آمده بود. منظورم از شنیده ام این است که شرایطی پیش آمد که خود طیبه موضوع را به من گفت...

د- این بند دال را نمی خواستم بنویسم.دربند بالایی نوشتم کربلا، یاد چیزی افتادم.سالها قبل که تنها زندگی می کردم،ظهر عاشورا مجبور شدم از خانه بروم بیرون.زیرا در خانه چیزی برای ناهار نداشتم و باید می رفتم تا سوژر مارکت همیشه باز سر کوچه.دسته های محل آمده و رفته بودند. کوچه خلوت بود به جز صف ناهار نذری چند متر پائین تر از مغازه.مرد جوانی سرو شاخ گوسفندی را گرفته بود. گوسفند را می کشید سر جوب، برای قربانی کردن.دو دختر جوان با نوع پوششی که این سالها در روز عاشورا مرسوم شده است!!! از کنار مرد جوان رد می شدند. مرد در حالی که به کشیدن گوسفند مشغول بود نگاهش را از روی اندام دخترها بر نداشت و با صدای بلندی تقریبا داد زد که جووووووووون ... خونه خالیه ها در خدمت باشیم.این جوووووون را طوری ادا کرد که حتی ما مردها هم از شنیدنش چندشمان می شود چه برسد به آن دو دختر.اما چیزی که می خواهم بگویم ربطی به چندش آور بودن لحن مردها ندارد.چیزی که می خواهم بگویم مربوط می شود به "زندگی در سطح" و " زندگی سطحی" و البته تفاوتی که با همدیگر دارند.

آقای دکتر ج زندگی سطحی ندارد اما زیستن در سطح را بلد نیست.زیستن در سطح به معنای داشتن زندگی سطحی نیست. زیستن در سطح به معنای مواجهه با واقعیت است و تغییر آن در جهت خواسته های مطلوب ذهنی نه گریزان بودن ازواقعیات خانواده و جامعه. زیستن در سطح لذت بردن ازاین است که درکنار مردم ، در مجاورت لذتها و دردهای مردم باشی، انها را لمس کنی. با گریه ی آنها، با خنده ی آنها کنار بیایی اما قدرت نقد و تغییر را در خود تقویت کنی. بله آقای ج! شما زندگی سطحی  نداری اما زیستن در سطح را بعید می دانم که فرصت کنی و یاد بگیری.در بند دال این متن یعنی سالها قبل من هم بلد نبودم زندگی در سطح را تجربه کنم زیرا فکر می کردم اگر ظهر عاشورا در خانه بمانم با کژ رفتاری ها و خرافات مراسم این روز می توانم مبارزه کنم.اما برویم سراغ آنا و مادرش. این دو بعد از اینکه دوبار همدیگر را دیدند ،متوجه شدند که هیچکدام نمی تواند دیگری را از نظر مالی حمایت کند لذا دیگر سراغ هم نیامده اند.مادر آنا از بیمارستان رفت سراغ سرنوشت خویش. سرنوشت عبارتی بود که او به دیگران گفته بود اما آیا منظورش از سرنوشت شوهری معتاد در حوالی ورامین، خانه ای پنجاه متری با دو فرزند بود؟.در زندگی سطحی، احساسی که به سرعت بوجود آمده است به همان شتاب از بین می رود،روابط انسانی خلاصه می شود در انتفاع . در سودی که یکی از دیگری می برد نه در نفعی که از یکدیگر می بریم.زندگی سطحی هیجان هایی هستند که در جامعه شعله ور می شوند و به همان سرعت خاموش. به مصر نگاه کنید.... به لیبی و تونس نگاه کنید...زندگی سطحی، تضاد میان افکارو اعتقادات  خانم طبیه با رفتاراوهست.تضاد میان اعتقادات مردی که گوسفند قربانی می کند و همزمان خانه ی خالی اش را به دختران محله اش یاد آوری می کند، هست.زندگی سطحی همین چیزیست که این روزها دامن خیلی از ما را گرفته است. همین چیزی که من به آن می گویم میانمایگی...میانمایگی در هنر... در ادبیات... در سیاست... در ساختارهای رفتاری... در مد و پوشش و البته در همین پستی که نوشته شد.به سریالهای ترکیه ای نگاه کنید به سریالهای فارسی وان نگاه کنید تا دقیقا منظور مرا متوجه شوید.

بگذارید در مورد میانمایگی چیزهای بیشتری خواهم نوشت....

        

از هیچ

 

من همان شب اول در همان سال اول فهمیدم که پیر شدنم روندی نامتناسب در پیش خواهد گرفت.اگربه صورت طبیعی پیر می شدیم،عمق چین و چروک های پیشانی و انبوه موهای سفید نباید این اندازه می شدند.هشت سال روند پیری ما سرعتی مضاعف گرفت.در این هشت سال، اندوه ما از یک فرد نبود و اگر مسبب این همه نابودی را در یک فرد یا افراد خاصی خلاصه کنیم،قطع به یقین اشتباه کرده ایم. ما اندوه همدیگر بودیم.اینکه چگونه اجازه دادیم یک " هیچ" پا روی شانه هایمان بگذارد و آنگونه خودنمایی کند.این " هیچ " دیروز رفت.به احتمال زیاد امروز، وبلاگ ها و فیس بوک و سایر فضاهای مجازی پر خواهد شد از استاتوس هایی که در مورد رفتن احمدی نژادهستند.امروز فضای مجازی به احتمال زیاد تهوع خواهد گرفت.این نوع رفتن، گرچه ما را خوشحال کرده است،اما یادمان باشد که هیچ نوع پیروزی برایمان محسوب نمی شود.شب اعلام نتایج این دوره از انتخابات ریاست جمهوری،بی موردترین و بی ربط ترین شعاری که عده ای از مردم در جشن و پایکوبی سر دادند"احمدی بای بای" بود. شعار"احمدی بای بای" اگر در سال 88 تحقق مییافت،بزرگترین پیروزی مردم می شد. این شعار در این سال نشانه ی پیروزی نیست ... نیست. با این همه بهتر است هر کدام از ما عکسی کوچک از این هیچ را در جاهای مناسب و نامناسبی از منزلمان داشته باشیم بیم دارم با توجه به حافظه ی تاریخیمان،چند سال بعد هیچ دیگری، لباسی دیگر بپوشد و باز بر روی گرده هایمان ...

شادی را با پیروزی اشتباه نگیریم.

 

 

پ.ن: عاشقانه ی مفصلی در اینجا گذاشته ام.