از مرجان دوستت دارم 2

 نوشته های روی تخته سنگها، کنار جاده ها و تونل ها، یادگاری های روی درختها و دیوارها ،ناخود  آگاه غمگینم می کنند. تصور سرگذشت مبهم انسان هایی که آنها رانوشته اند و رفته اند... این تصاویر برای من، صورت نمادینی از مرگ هستند. حضور متن علیرغم غیبت مولف!رفتن اما از خود چیزی  را جا گذاشتن. نوشتن و رفتن. این همان چیزی است که اندوهبار است. روی دیوار تونل با اسپری قرمز رنگی نوشته شده بود" مرجان خفه شو! من دوستت دارم". 

مرجان هر صبح که از خواب بیدار می شود، می رود سر میز صبحانه.همخانه ای مرجان ، دختر بیست و هفت هشت ساله ای است اهل یکی از شهرهای شمالی ،کارمند شرکتی خصوصی.هر روز صبح زود از خانه می زند بیرون و در این یک سالی که مرجان با او همخانه شده است حتی یکبار هم بدون خوردن صبحانه سر کار نرفته است.تنها کار مرجان برای صبحانه، گرم کردن مجدد کتری آب است. همخانه ای مرجان هر جمعه یا با دوستانش می روند کوه یا با تور اینطرف و آنطرف،مسافرت یک روزه.برای همین مرجان جمعه ها صبحانه نمی خورد. حال و حوصله ی صبحانه درست کردن را ندارد. جمعه ها، مرجان تا ظهر می خوابد.از خواب که بیدار شد می رود دوش می گیرد.بعد ازحمام ،اغلب اوقات می ایستد روبروی آینه قدی و به اندام برهنه اش نگاه می کند.چرخی جلوی آینه می زند و هر بار از دیدن هیکلش سرشار از شعف می شود. گاهی هم با صدای بلند خودش را تحسین می کند. موهایش را درست می کند، لاک می زند،آرایش می کند و در حین انجام همه این کارها ، تلفنی با رضا مشغول گفتگوست. یکبار رضا به او گفت" تو چرا هیچوقت با همخونه ایت نمی ری بیرون؟". مرجان بدش نمی آمد با دختر،گاه گداری بروند جایی اما دختر بکبار هم به مرجان پیشنهاد بیرون رفتن را نداده است. مرجان همخانه ایش را به ندرت می بیند. دختر صبح زود که از خانه بیرون می رود، مرجان خواب است. بعد از ظهرها هم هیچوقت به خانه نمی آید.کلاس زبان، باشگاه،خانه ی دوستان اوقات بعد از ظهرش را پر کرده اند. شب  هم که به آپارتمان می رسد شامش را بیرون خورده است. دوش می گیرد، چند دقیقه کانال های ماهواره را جابجا می کند، مسواک می زند، شب به خیر مرجان را می گوید و بلافاصله می خوابد. همخانه ای مرجان بسیار زیباست. از آن دسته دخترها که چهره ی شیک و باکلاسی دارند.از همانها که در نگاه اول آرام و باهوش به نظر می رسند .همخانه ای در روزنامه آگهی داده بود که تمایل دارد با یک خانم دانشجو یا کارمند در آپارتمانی 65 متری با کلیه امکانات همخانه شود.مرجان دنبال آپارتمان می گشت. به پدر گفته بود که زندگی در خوابگاههای دانشجویی خودِ خودِ نکبت است. پدر گفته بود" دختر نباید تنهایی خونه بگیره، حالا باز اگه یه دو سه تا همخونه ای داشته باشی شاید بهت اجازه بدم که بیرون از خوابگاه باشی". مرجان گفته بود" دو سه تا همخونه ای با خوابگاه چه فرقی داره؟". مرجان زنگ زده بود به شماره ای که در آخر اگهی بود.مرد جوانی جواب تلفن را داده بود. مرجان گفته بود به خاطر آگهی زنگ زده است اما انگار شماره را اشتباه گرفته . مرد جوان جواب داده بود که شماره را درست گرفته است و بعد گوشی را داده بود به دختر. دختر به مرجان گفته بود "نمی شود برای این نوع آگهی ها شماره خودت را بگذاری. یک عده آدم مریض تو روزنامه ها دنبال زنان تنها می گردند".قرار گذاشته بودند تا همدیگر را ببینند.در کافی شاپی حوالی میدان انقلاب.دختر تا رسیده بود سیگارش را روشن کرده بود. این یک پیام مستتر بود برای مرجان:  همخانه ی احتمالی تو سیگار می کشد!مرجان از چهره دختر خوشش آمده بود. از قاطعیت نرمی که در حرکات دختر بود.دختر هم به مرجان گفته بود" باید ترک باشی. شبیهه ترکایی.اکثر تون یه خوشگلی خاصی دارین". و بعد سریع رفته بود سر اصل مطلب" همخونه ای من باید سه تا شرط داشته باشه. اول اینکه تو مسائل خصوصی من به هیچ عنوان کنجکاوی نکنه... حتی از سر دوستی و دلسوزی ... دوم به هیچ عنوان دوست پسرش رو نیاره خونه....یه دختر تنها رو همه زیر چشم دارن. کافیه مردای همسایه ببینن تو با یه پسری رفتی تو آپارتمان. دیگه کاری ندارن اون پسر کیه تو می شه.... همه اشون دندوناشونو برات تیز می کنن... مردا اعتقاد دارن اگه دخترا و زنها  ازیه مردی خوششون بیاد پس امکانش هست که به مردای دیگه هم پا بدن... سوم اینکه حساب کتاب همخونه ایم باید درست باشه. چهارم اینکه تمیز باشه. خیلی هم تمیز باشه". مرجان خندیده بود و گفته بود " اینا که شدن چهار تا شرط!".دختر هم خندیده بود. وقتی خندید صورتش متشخص تر شد . مرجان با خودش گفت " همینه. اگه بابام دختره رو ببینه بی برو برگرد موافقت می کنه باهاش همخونه بشم". پدر موافقت کرده بود.آمده بود تهران و آپارتمان دختر را دیده بود. از همسایه ها هم پرس و جویی کرده بود. آنها را قسم داده بود که دختر متوجه این قضیه نشود. 

مرجان عصرهر جمعه از خانه می زند بیرون.رضا سر کوچه داخل ماشین منتظرش می ایستد. رضا مرجان را به خانواده اش معرفی کرده است.مادر به رضا گفته گاهی وقتها  مرجان را برای شام دعوت کند به خانه.مرجان شبهایی که خانه ی رضا می رود زنگ می زند به مادرش. می گوید که دعوت شده خانه ی مریم یکی از همکلاسی هایش . اگر  پدر یا  مادر مرجان تماس بگیرند، مریم خواهر رضا  ماجرا را طوری پیش می برد که همه چیز واقعی و عادی جلوه می کند....آخر شب که رضا مرجان را به آپارتمانش بر می گرداند،مرجان سر کوچه پیاده می شود و به رضا می گوید" تا در خونه نیا. ممکنه یکی ببینه خیلی بد می شه". این را همخانه ای مرجان به او تذکر داده است.... 

     ---------------------------------------------- 

مادر رضا با مرجان تماس می گیرد. می گوید که چند وقت است رضا نیمه شب از خانه می زند بیرون.آیا مرجان خبر دارد که رضا کجا می رود. مرجان جواب می دهد که بعد از انتخابات، رضا را به ندرت می بیند.رضا به مرجان گفته که با او تماس نگیرد... ممکن است برای مرجان خطری پیش بیاید. مرجان از رضا پرسیده بود" چه خطری؟" رضا چیزی نگفته بود. همخانه ای مرجان که چند وقت است شبها زود به خانه بر می گردد، متوجه موضوع شده است.با قاطعیتی که همیشه در حرفهایش وجود دارد به مرجان می گوید"الکی الکی خودت رو به باد فنا نده. این پسره تنش می خاره. ولی ممکنه بیان سراغ تو ببرنت یه جایی شیشه نوشابه بکنن تو ماتحتت!". 

پ. ن:این روایت ادامه دارد. شما هم می توانید ادامه اش را حدس بزنید...من حدس خودم را هفته بعد ادامه می دهم

پ. ن:یک شعر خیلی کوچولو در اینجا

از مرجان دوستت دارم

 

نوشته های روی تخته سنگها، کنار جاده ها و تونل ها، یادگاری های روی درختها و بناهای تفریحی و  باستانی ،ناخود آگاه غمگینم می کنند. سرنوشت مبهم  انسانی که آن رانوشته است و رفته است.... برای من این گونه نوشته ها ، صورت نمادین مرگ هستند.رفتن و از خود چیزی را به یادگار گذاشتن.

 روی دیوار تونل، با اسپری قرمز رنگی نوشته شده است " مرجان ! خفه شو. من دوستت دارم".اسم مرجان مرا یاد "داش آکل " می اندازد و پایان اندوهناکش.مرجان  دختر زیباییست با چهره ای شرقی. هر روز صبح چادرش را سر می کند و می رود تا سنگکی سر کوچه دو عدد نان می گیرد بر می گردد صبحانه پدر را می دهد.پدر صبحانه اش راکه می خورد از خانه می زند بیرون.پدر به مرجان گفته "رئیس خط مسافرکش هاشدم.در آمدش بد نیست هر تاکسی که پر کنم  پونصد تومنش مال منه اما این کار که آخر و عاقبت نداره".مرجان تنها دختر خانواده است با سه برادر. برادربزرگترش افتاده زندان... خرده فروشی می کرده... برادر وسطی هر روز صبح از خانه می زند بیرون و شب با روزنامه ای زیر بغلش بر می گردد. برادر کوچک تررفته بندر کار پبدا کند. مادر فوت کرده است. چند سال پیش در کوچه یک موتوری به او زد و در رفت. مادر را تا برسانند بیمارستان تمام کرده بود.پسران محل می دانند که مرجان از صبح تا شب در خانه تنهاست.یک دختر تنها در خانه، به خودی خود موقعیتی است که اکثر پسر ها را تحریک به ایجاد رابطه می کند.شماره تلفن منزلشان را تقریبا همه ی پسران محل دارند. مغازه دارها و قصاب محله هم همینطور.مردان متاهلی که تازه ازدواج کرده اند گاهی به یاد زمان مجردی هوس می کنند که با مرجان تماس بگیرند.زیبایی مرجان، اصلا به سرنوشتش نمی آید. این را مادر رضاگفته بود. رضا موتور دارد و در پیک موتوری کار می کند. اصرار کرده بود که مادر برود خواستگاری مرجان. مادر رضا گفته بود "مرجان خانم ماشاللا دست رد به سینه هیچ مردی نمی زنه. هرکی شمارشونو داره  یه دو سه ساعتی باهاش لاس زده.... مگه همه چی به خوشگلیه؟ دختر باید خونواده دار باشه... اصل و نسب داشته باشه". رضا چند وقتی می شود که شب ها می رود باشگاه بدنسازی. تازگیها یک چاقوی دسته زنجان هم  می گذارد توی جورابش. بچه های محل را تهدید کرده است که اگر بفهمد کسی به خانه مرجان زنگ می زند مادر و خواهرشان را می اورد جلوی چشمشان.رضا و مرجان قرار گذاشته اند وسط هفته بروند شمال. مرجان تاکسی می گیرد و می رود میدان آزادی. رضا دور میدان منتظر مرجان ایستاده است.مرجان شماره ی ایرانسل رضا را می گیرد و به او می گوید که رسیده است. رضا به چشم هم زدنی مرجان را پیدا می کند. مرجان آرایش غلیظی کرده است. مانتوی کوتاهی پوشیده و چادرش را برداشته گذاشته توی کیفش.رضا تا مرجان را می بیند با صدای نیمه بلندی می گوید" اوه اوه اوه... تیپو نگاه ... بپر بالا تا ندزدیدنت. مرجان سوار موتور می شود .به سه راهی کرج – چالوس که می رسند رضا از وانتی اول جاده هندوانه می خرد. می دهد به مرجان و مرجان هندوانه را می گذارد روی پاهایش و سفت می چسباند به هندوانه.رضا به مرجان می گوید" کاش من هندوانه بودم". مرجان بلند می خندد.رضا گاز موتور را می گیرد و حالا در پیچ های جاده هستند. جاده خلوت است . مرجان روسری اش را بر می دارد و با دو دستش دو گوشه روسری را نگه می دارد. باد موهای مرجان را شبیه تبلیغات  ماهواره ای شامپو کرده است. رضا به مرجان می گوید" تابلو بازی در نیار روسریتو سرت کن". مرجان جواب می دهد "اینجا مگه کسی ما رو می شناسه؟".رضا بلند می گوید " مگه هرجا نشناختنت باید روسریتو برداری؟". نزدیک تونل که می رسند رضا موتور ا مگه می دارد. می روند کنار جاده. هوا آفتابی شده و کمی گرم. رضا می گوید" تا هندونه هم گرمتر نشده بیا بخوریمش". رضا هندوانه را از وسط نصف می کند. گوشی مرجان زنگ می خورد. مرجان کمی از رضا فاصله می گیرد و آرام با تلفنش صحبت می کند .رضا هندوانه را می گذارد زمین  و بلند می شود می رود دنبال مرجان. مرجان تلفن را قطع می کند. رضا می پرسد" کی بود؟".مرجان جواب می دهد "اشتباه گرفته بود". همان لحظه دوباره گوشی مرجان زنگ می خورد. رضا گوشی را ازدست مرجان می قاپد و جواب می دهد" بله؟!" پسری پشت خط می گوید " شما؟" رضا جواب می دهد " من باید بپرسم شما!". چند لحظه ی بعد خودروهای عبوری صدای فریاد رضا را  از نزدیک تونل می شنوند که پشت گوشی داد می زند" خواهر مادرتو می گا... بذار بیام محل... دهنت سرویسه". رضا می آید سمت مرجان. چاقو را نزدیک گردن مرجان می گیرد . داد می زند" به ابلفض می کشمت مرجان.... به مولا زنده نمی ذارمت ... با بچه های محل صحبت می کنی؟". مرجان می گوید" می خواستی از صبح تا شب تو اون خونه کوفتی چیکار کنم ؟ بشینم برات مساله فیزیک اتمی حل کنم؟" رضا بلند تر داد می زند" مگه هر کی خونه تنهاس باید جنده بشه؟" مرجان داد می زند" جنده خواهرته. تو هم یکی دیگه مثل پسرای محل. توفکر کردی  فرقت با بقیه چیه؟".رضا چاقو را به گردن مرجان نزدیکتر می کند. خون مانتوی سفید مرجان را قرمز کرده است.رضا روی صورت مرجان خط انداخته است. مرجان داد می زند.... خودروهای عبوری هیچکدام نگه نمی دارند. رضا می رود سمت موتور.از کوله پشتی اش اسپری را بر می دارد و می دود سمت تونل... روی دیوار تونل می نویسد" مرجان! خفه شو من دوستت دارم". 

این داستان دو ایراد اساسی دارد. اول اینکه هیچ کسی در کوله پشتی اش اسپری ندارد.مگر اینکه بخواهد روی دیوارها شعار بنویسید! دوم اینکه طرح  بسیارشبیه فیلمفارسی های سابق شده است.شباهتش به فیلمفارسی های زمان شاه دست من نیست. چون این اتفاق برای حجت، آرایشگر محل افتاده است با این تفاوت که اسم دختر داستان مرجان نبود، پریسا بود...

باید داستان را طور دیگری رقم بزنم مثلا: