-
[ بدون عنوان ]
شنبه 16 آذرماه سال 1392 15:31
مجموعه شعر دوم بنده با عنوان"سپیده دمی که بوی لیمو می دهد" توسط انتشارات بوتیمار به بازار کتاب عرضه شده است.این مجموعه در ۱۱۲صفحه تدوین گردیده و شامل هفتاد شعرمی باشد.قیمت پشت جلد این مجموعه ۵۰۰۰تومان بوده و دوستانی که تمایل به تهیه ی این کتاب دارند، می توانند از طریق کتابفروشیهایی که نامشان درج گردیده است...
-
از میانمایگی
دوشنبه 28 مردادماه سال 1392 18:01
الف-مادرِ "آنا" تصمیم گرفته بود از شوهر خود یعنی پدر آنا جدا شود اما چون "آنا " را حامله بود، قرار شد پس از زایمان، از پدر جدا شود.وقتی آنا در بیمارستان به دنیا آمد، مادر به نوزادش شیر نداد.گفت می ترسد مهرِ بچه بیفتد به دلش و دیگر نتواند از پدر آنا جدا شود.مادریک روزپس از زایمان، از بیمارستانمرخص...
-
از هیچ
یکشنبه 13 مردادماه سال 1392 15:34
من همان شب اول در همان سال اول فهمیدم که پیر شدنم روندی نامتناسب در پیش خواهد گرفت.اگربه صورت طبیعی پیر می شدیم،عمق چین و چروک های پیشانی و انبوه موهای سفید نباید این اندازه می شدند.هشت سال روند پیری ما سرعتی مضاعف گرفت.در این هشت سال، اندوه ما از یک فرد نبود و اگر مسبب این همه نابودی را در یک فرد یا افراد خاصی خلاصه...
-
از تنهایی
چهارشنبه 9 اسفندماه سال 1391 19:02
من از دنیای شما سه چیز را دوست دارم. اولی جاده است. دومی زن و سومی رفتن با زنی که جاده را دوست دارد. پس در اصل، من از دنیای شما دو چیز را دوست دارم. اولی جاده است و دومی زنی که جاده را دوست دارد. راستش را بخواهید برای شروع این متن، نمی خواستم از این جمله استفاده کنم. "تنهایی". متن پیش رویتان تمایل داشت با...
-
از گریه بر شانه جلاد
دوشنبه 2 بهمنماه سال 1391 10:56
هفده ساله بودم. ترم یک دانشگاه.حوالی میدان ولی عصر، خوابگاه دانشجویی داشتیم.تغییرات هورمونی در این سن، آدم را بیقرار می کنند. دوست داری تنها بروی توی خیابانها ، دلتنگ بشوی و اسم دلتنگی ات را بگذاری عشق! نشسته بودم روی نیمکتی در بلوار کشاورز. هوا آنقدر تاریک شده بود که بوتیک دارهای میدان و مغازه دارهای بلوار کشاورز کسب...
-
از کمک به کارگران
یکشنبه 17 دیماه سال 1391 20:13
عمویم تازه ازدواج کرده بود.عروس خانم را برده بود خانهی پدربزرگ، تا ساختمانی که درهمسایگی خانهی ما ساخته می شد آماده شود.پدرم، اغلب می رفت بالای سر کارگرها.مرا هم با خودش میبرد.همین رفت و آمدها مرا با کارگران، دوست نزدیک کرده بود.هر روز نزدیک ظهر، از جایخی یخچال خانهیمان برایشان یخ می بردم.بنّا،مردی با سبیلهای...
-
از مرجان دوستت دارم ۲.....
پنجشنبه 7 دیماه سال 1391 21:02
ناشناخته ماندن یا معروف بودن؟هردو موضوع لذت بخش هستند.لذت گمنامی شاید بیشتر از معروف بودن باشد.ناشناس بودن یعنی رهایی از زیرو روشدن توسط نگاه دیگران. یعنی مجازهستی و می توانی هر لذتی را که قضاوت دیگران از تو دریغ می کند تجربه کنی.ناشناس ماندن به فرد حق انتخاب بیشتری عطا می کند.مرجان برای همین تهران را دوست داشت.تهران...
-
از مرجان دوستت دارم 2
شنبه 18 آذرماه سال 1391 20:37
نوشته های روی تخته سنگها، کنار جاده ها و تونل ها، یادگاری های روی درختها و دیوارها ،ناخود آگاه غمگینم می کنند. تصور سرگذشت مبهم انسان هایی که آنها رانوشته اند و رفته اند... این تصاویر برای من، صورت نمادینی از مرگ هستند. حضور متن علیرغم غیبت مولف!رفتن اما از خود چیزی را جا گذاشتن. نوشتن و رفتن. این همان چیزی است که...
-
از مرجان دوستت دارم
دوشنبه 6 آذرماه سال 1391 21:18
نوشته های روی تخته سنگها، کنار جاده ها و تونل ها، یادگاری های روی درختها و بناهای تفریحی و باستانی ،ناخود آگاه غمگینم می کنند. سرنوشت مبهم انسانی که آن رانوشته است و رفته است.... برای من این گونه نوشته ها ، صورت نمادین مرگ هستند.رفتن و از خود چیزی را به یادگار گذاشتن. روی دیوار تونل، با اسپری قرمز رنگی نوشته شده است...
-
از داد زدن و...
شنبه 27 آبانماه سال 1391 20:01
سرمای آذربایجان تا عمق استخوانهای آدم نفوذ می کند.روزهایی که هوا سرد می شود حتی سبیل مردها هم یخ می زند.مثل ناظم ما که ایستاده بود زیرپنچره ی دفتر مدرسه ، میکروفون بلند گو را گرفته بود دستش ،داد می زد " یه طوری بگین مرگ بر صدام یزید کافر که پایه های کاخش تو بغداد بلرزه". ما با تمام وجود فریاد می کشیدیم...
-
از ارزش پول ملی و دزدی و سایر مزخرفات
دوشنبه 8 آبانماه سال 1391 18:52
اولین بار که دزدی کردم ده ساله بودم. آن وقتها هر جمعه مادرم دست ما را می گرفت و پیاده راه می افتادیم سمت خانه ی مادر بزرگ. همانجا با خاله ها و پسر خاله ها و دختر دایی ها ناهار می خوردیم، برنامه ی کودک می دیدیم و بعد از برنامه ی کودک، فیلم سینمایی تنها کانال موجود را تماشا می کردیم و هوا تاریک نشده ،برمی گشتیم خانه ی...
-
خروس
دوشنبه 17 مهرماه سال 1391 18:43
ظهر تابستانی بود که ما ناهارآبدوغ خیارخورده بودیم .سفره را جمع کرده دراز کشیده بودیم وسط هال.من ، مادر و برادر بزرگترم. پسر عمویم زنگ خانه مان را زده بود و نفس زنان به مادرم گفته بود" سلام زن عمو....مامانم... گفت... بهتون بگم عمه ...امشب... می یاد خونه ی شما.مادربا لبخند گفت" مگه قرار نبود امشب خونه شما...
-
از فقر و کوبا و طبقات و اینگونه مزخرفات
دوشنبه 17 مهرماه سال 1391 18:24
از سر شب برف باریده بود وصبح مدرسه ها را به تعطیلی کشانده بود. من کلاس دوم بودم ،برادرم کلاس چهارم. دراز کشیده بودیم کنار بخاری نفتی،من مشغول خواندن کتاب زندگینامهی یکی از دانشمندان بودم و برادرم سرگرم مطالعه کتابهای درسی اش .در کتابی که من می خواندم،نوشته شده بود که وی در طبقه ای متوسط به دنیا آمد... به برادرم گفتم...
-
از زلزله ،سنت ، پوشش و سایر مزخرفات
دوشنبه 17 مهرماه سال 1391 18:22
1-نیمه شب خرداد سال 69مشغول تماشای بازی تیم های فوتبال برزیل و کاستاریکا در جام جهانی ایتالیا بودیم که زمین به شدت لرزید. مادرم اولین کاری که کرد این بود که دوید سمت چادرش ، برداشت و سرش کرد سپس برادر کوچکترم را بغل کرد و با ما دوید سمت درب کوچه .جلوی در که رسیدیم زلزله ایستاد.با خانه ی ما کاری نداشت چون کاراصلی خودش...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 16 مهرماه سال 1391 12:15
تمامی شما دوستان عزیزم را به شرکت در این جشنواره دعوت می کنم و ازهمه ی شما بزرگواران به عنوان یک همکار افتخاری خواهشمندم در اجرای این برنامه وسیع فرهنگی ما را یاری فرمائید.از تک تک شما دوستان....
-
از مرگ و دیگر هیچ
پنجشنبه 6 مهرماه سال 1391 20:56
سنتان که بالاتر برود،اندوهی درونتان شکل می گیرد که به ندرت در مورد آن با کسی صحبت می کنید.اندوهتان را با خودتان می برید روی تخت. می برید حمام و دستشویی. با خودتان سوار تاکسی می کنید و می آورید اداره. در خیابان رهایتان نمی کند. در پارک می نشیند روی همان صندلی که شما نشسته اید.با شما مسافرت می رود و هر چه شادتر می شوید...
-
از خون بس و ثبت ملی و اولین بودن ها
سهشنبه 28 شهریورماه سال 1391 15:58
"خون بس" آنگونه که از نامش بر می آید به معنای پایان دادن به خون و خونریزی است.رسمی که در قبایل و نواحی مختلفی از ایران در استانهای کهگیلویه و بویراحمد، لرستان، سیستان و بلوچستان، چهارمحال و بختیاری، ایلام، کردستان، کرمانشاه، تا بخشهایی از فارس و بوشهر و گلستان و استان خوزستان رایج بوده و امروزه هرچند به...
-
از جلد هشتم تفسیر المیزان و سرنوشت و شانس و سایرچیزها
پنجشنبه 23 شهریورماه سال 1391 16:12
هر چقدر به دیگران در باره ی خودت اطلاعات کمتری بدهی در حاشیه امنیت بیشتری قرار خواهی داشت.سعی کن دیگران از رفت و آمدهایت، مسافرت هایت،علایقت و... باخبرنشوند، بخصوص اگر آن دیگران از آشنایان ،همسایه ها و همکارهایت باشند.برای صحبت در باره این موضوعات به غریبه ها بیشتر می توان اعتماد کرد.این درس را چندین سال زندگی مجردی...
-
از حقارت و فروتنی و غر زدن و سایر...
دوشنبه 13 شهریورماه سال 1391 16:15
1-اواخر شهریور و اوایل مهر ماه، حوالی غروبشان را دوست دارم.دمای معتدل ، رنگ آسمان،نسیم ملایم و آفتاب نوازشگر با همراهی نوستالژی های دوران کودکی دست به دست هم می دهند و سطح سروتونین مغزم را افزایش می دهند.سروتونین با اینکه هورمون نیست اما معروف است به هورمون شادی.در یکی از همین غروبهای دلچسب-حدس می زنم هفت هشت سال قبل...
-
از ریا و سایر مزخرفات
پنجشنبه 2 شهریورماه سال 1391 19:00
آقای الف گفت" من دیگر دخترم را نمی بوسم. چون شش سالش تمام شده و وارد هفت سالگی شده است". من سرم را به نشانه تائید تکان دادم و با لبخندی ادامه دادم"بله. طبق روایات کار درستی می کنید".آقای الف که از حرکت من سر ذوق آمده بود ادامه داد"به مادرش هم گفتم که دیگر پسرمان را نبوسد ".اینبار فقط...
-
بدن، فیس بوک و از دیگر مزخرفات
جمعه 13 مردادماه سال 1391 03:26
بدن در بدو امر پدیده ای زیست شتاختی به نظر می رسد. یعنی می توان از جنبه ی فیزیولوژیکی،آناتومی و زیستی به آن نگریست. داوید لو بروتون، جامعه شناس فرانسوی می نویسد: « بدن به نادرست یک پدیده ای بدیهی به نظر می رسد، در حالی که داده ای ساده و بدون شبیه نیست ، بلکه حاصل یک تبیین اجتماعی و فرهنگی به حساب می آید >>امروز...
-
دوسیم کارته
یکشنبه 8 مردادماه سال 1391 18:32
مردان ((دوسیم کارته))، شک همسرانشان را بر می انگیزانند حتی اگر زن باهوشی داشته باشندکه حساسیت های زنانه اشان را کمتر بروز می دهند. از شما چه پنهان خود من ناخود آگاه به مردان دوسیم کارته مشکوکم.سال 88من به جرگه ی این مردان پیوستم.یک سیم کارت شرکتی خریدم و انداختمش توی یک گوشی زاقارت و گذاشتمش توی داشبورد ماشینم.هفته ای...
-
بی ماشینی
چهارشنبه 4 مردادماه سال 1391 17:09
صبح از خواب بیدار شوید و با عجله سوار ماشینتان شده گاز بدهید تا اداره بعد بروید توی اتاق خودتان و مشغول کارهای اداری شویدبدون اینکه با همکارانتا ن زیاد گرم بگیرید. هوا که تاریک می شود دوباره سوار ماشینتان شده برگردید به خانه و بنشینید جلوی تلویزیون و کانال بالا و پائین کنید وکانال بالا و پائین کنید تا بخوابید و دو...
-
پدر
یکشنبه 18 تیرماه سال 1391 16:45
کبوتری سفید با بالهایی خاکستری نشست روی شانه هایش و مثل پرنده ها به وقت آب خوردن،دومرتبه منقارش را در شانه هایش فرو بردو بالا آورد ،فرو برد و بالا آورد وسپس به آرامی پرواز کرد همچون پروانه ای از روی برکه. کبوتر که می گویم، قصد استفاده از استعاره یا مجاز را ندارم ها!یعنی واقعن کبوتر.سفید با بالهایی خاکستری.این امر بر...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 10 تیرماه سال 1391 20:13
گاهی خودمان را می زنیم به خریت. راه خوبی برای شناخت آدمهای دورو برمان هست. می خواهیم ببینیم اگر الاغ باشیم، چه کسانی سوارمان می شوند و تا کجا قصد دارنداز ما سواری بگیرند. آدمی برای شناخت پیرامونش، هزار راه بلد است این هم یکی از راههایش.این شگرد برای کشف بیشترخودمان نیز کاربرد دارد. من آخرین بار که از شیوه ی فوق...
-
خانم س.و آقای ح.
چهارشنبه 7 تیرماه سال 1391 14:03
من هر چقدر به خانم م. توضیح دادم قبول نکرد.گفتم "امکان ندارد کسی بتواند حدس بزند منظور من از خانم س. در این داستان تو بودی"اما توی کتش نرفت که نرفت. گفت" من چطور فهمیدم که منظور تو از خانم س . خودم هستم؟ بقیه هم همونجوری ممکنه بفهمن" دیدم راست می گوید. اصلا فکر نمی کردم که خانم م. ممکن است اینجارا...
-
خدا ما را در بزرگراه همت چرخاند.
شنبه 3 تیرماه سال 1391 23:54
من تهران را دوست دارم.کسی کاری به کارت ندارد. همین بزرگترین حسن زندگی دراین کلانشهر است. به تحمل آلودگی ها و ترافیک و گرانی واراذل و اوباش و روسپیان ومعتادان وبیماران روانی رها شده در خیابانهایش می ارزد.تهران دوست داشتنی من،پایتخت ((سطح)) است. مرکز ظواهر و نمایش ها. بلوارهای زیبا، ساختمانهای مدرن.شهر گورستانهای مشهور...
-
اعتراف
جمعه 26 خردادماه سال 1391 02:23
امتحان هندسه را افتاده بودم.نمره ها را چسبانده بودند پشت شیشه ی دفترمدرسه. نمره من شده بود 75/9. با پدرم رفته بودیم داخل دفتر. من به دبیر هندسه التماس می کردم که بیست و پنج صدم به نمره ام اضافه کند و همینطور اشک می ریختم .التماس می کردم و اشک می ریختم.دبیر هندسه از پشت میزش بلندشد. بارها سینوس کسینوس جای مهر روی...
-
همخانگی
جمعه 26 خردادماه سال 1391 01:21
اگر می خواهی زندگی خوبی با همخانه ات داشته باشی، در او دقیق نشو! در هیچ کدام از کارهایش. به قیافه اش دقت نکن.به راه رفتنش ، غذا خوردنش ،تلفنی حرف زدنش ، تلویزیون دیدنش ، خروپف کردنش ، دستشویی رفتنش،موسیقی گوش کردنش. این را دوازده سیزده سال زندگی مجردی-دانشجویی به من یاد داده است. مهمترین پیامد زیر یک سقف رفتن، گند زدن...