پدر

کبوتری سفید با بالهایی خاکستری نشست روی شانه هایش و مثل پرنده ها به وقت آب خوردن،دومرتبه منقارش را در شانه هایش فرو بردو بالا آورد ،فرو برد و بالا آورد وسپس به آرامی پرواز کرد همچون پروانه ای از روی برکه.

کبوتر که می گویم، قصد استفاده از استعاره یا مجاز را ندارم ها!یعنی واقعن کبوتر.سفید با بالهایی خاکستری.این امر بر می گردد به سالهایی که اکثر کوچه ها،اسم خاکی اشان را بیشتر می پسندیدند، مخصوصن اوقاتی که باران نم نم بود.

چهار شانه بود و قدش لابد برای این بلند بود که جوجه گنجشکهای نابلد پرواز را از کف کوچه های خاکی خردادها بردارد و بگذارد بالای شاخه ای ، روی دیواری یا هر جای بلندی.مرد مهمی نبود که مرگش ارزش خبری داشته باشد اما اهمیتش را پرنده های کوچه  می دانستند.

                                                      ********************

مردن راه و رسم دارد.روش خودش را دارد.تا جایی که من شنیده ام و خوانده ام و دیده ام کیفیت خاصی دارد.تو اما بلد نبودی بمیری، ناشیانه مرده بودی . انگار تعمدا مرده باشی ای مرد!.شوخی می کردی حتمن.بر خلاف همیشه ات در مردن جدی نبودی . خودت را زده بودی به بی تفاوتی .مثل وقتی که شنیدی رتبه ی پسر بزرگت در کنکور دشوار آن سال های سخت تک رقمی شده است .گفته بودی مهم برای تو این است که فرزندانت تا به حال پایشان را جلوی تو دراز نکرده اند و چقدر هم با افتخار گفته بودی!

 نقش آخر خودت را خوب بازی نکردی پدر! مرگ تو هیچ ارزش خبری ندارد ،هیچ خبر گزاری خبربرهنگی ات را در غسالخانه پوشش نداد اما پرندگان روی سیم های تیر برق کوچه جور عجیبی دارند می خوانند. تواز استعاره و مجاز و کنایه چیز زیادی نمی دانی. وقتی می گویم پرندگان،  منظورم گنجشکها هستند. وقتی می گویم عجیب یعنی عجیب ها!

                                                 ************************

پرستار بخش گفت که صبح زود تمام کرده است. با برادرانم که رفتیم تحویل اش بگیریم بالای درب ورودی بیمارستان، کبوتری نشسته بود سفید با بالهای خاکستری ....  

 

                                                                                                      ۱۹تیر 1390

گاهی خودمان را می زنیم به خریت. راه خوبی برای شناخت آدمهای دورو برمان هست. می خواهیم ببینیم اگر الاغ باشیم، چه کسانی سوارمان می شوند و تا کجا قصد دارنداز ما سواری بگیرند. آدمی برای شناخت پیرامونش، هزار راه بلد است این هم یکی از راههایش.این شگرد برای کشف بیشترخودمان نیز کاربرد دارد.

 من آخرین بار که از  شیوه ی فوق استفاده کردم سر تقاطع خیابان آذربایجان با آزادی ایستاده بودم پشت چراغ قرمزعابر پیاده. چراغ قرمز120ثانیه ای. تلفن همراهم زنگ خورد. 

-سلام علیکم.جناب آقای آذری؟ 

-بفرمائید لطفا 

-من ح هستم.دوست محمد حسن.محمد حسن الف. 

-بله حاج آقا. احوالتون چطوره؟بفرمائید امرتون رو 

-واللا محمد حسن موضوع آن دختر خانم را با بنده در میان گذاشتند. خیلی خیلی ناراحت شدم. از ناراحتی زیاد نتوانستم صبر کنم فردا با هاتون تماس بگیرم. در این موضوع حساس یک دقیقه صبر هم جائز نیست. 

- خدا خیرتون بده حاج آقا. اون بنده خدا هم شب و روز کارش شده گریه و زاری.من چه کاری باید انجام بدم؟ 

-شما بفرمائین در اولین فرصت تشریف بیارن پیش بنده

-حاج آقا ایشون امکان بیرون اومدن از خونه براشون  نیست. می خواین شما راه حلتون رو به بنده بفرمائین تاهم من جیزی از شما یاد بگیرم! هم به ایشون منتقل کنم. 

-حقیقتش را بخواهید مشاوره اینجوری  کار بسیار سختیه. اما چون هم شما نیتتون خیره هم بنده صبر رو در این امر جائز نمی دونم راه حلم را به شما می گم تا ببینیم خدا چه می خواهد. 

- بله بله حاج آقا. گوش می کنم. 

- از قرار معلوم اون چیزی که محمد حسن به بنده گفت این دختر خانم بیچاره رو شیطان فریب داده ودخترانگیشون رو از دست دادند.حالا هم که خواستگار خیلی خوبی براشون پیدا شده نه می تونن واقعیت رو به خواستگارشون بگن نه دلیل موجهی برای رد کردن این خواستگار دارن. چیزی که من فهمیدم اینه که پسره هم فرد مومن و با ایمان و پولداریه درسته؟ 

-بله بله حاج آقا.دقیق رسوندن خدمتتون. 

-باز خدا خیر بده این دختر خانم را که هنوز عزت و صداقتش رو از دست نداده. هر کس دیگری جای این بنده خدا بود می رفت عملی چیزی می کرد و قال قضیه رو می کند. 

- بله حاج آقا. یه اشتباه انسان رو که نمی شه به کل زندگیش تعمیم داد.. 

- علی ای حالن بنده راه حلم اینه چون این دختر خانم نمی خوان به خواستگارشون دروغ بگن  از طرفی هم نمی تونن تمام گذشته اشون رو توضیح بدن،من حاضرم ایشون را عقد موقت کنم. 

-به به! چه راه حل بکری حاج آقا.شما واقعا دارین فداکاری می کنین. 

-به هر حال کار بندگان خدا را باید راه انداخت.اگر ایشان با بنده عقد کنند می توانند به خواستگارشون بگویند که پای مواعظ بنده حاضر می شدند و آنقدر شیفته ی مباحث شده بودند که با بنده ازدواج موقت کردند. فکر نمی کنم خواستگارش هم زیاد از این موضوع ناراحت بشوند. 

- خیلی عالیه آقای ح. راه حل بسیار خوبی پیشنهاد دادید. من به زودی نتیجه رو بهتون می گم.  

چراغ سبز می شود. هیچ کسی تا به حال یک خر را در حال رد شدن از روی خط کشی خیابان آزادی و آذربایجان ندیده است. 

تلفن همراهم را می گیرم دستم. به آخرین تماس رسیده زنگ می زنم. 

-سلام علیکم بفرمائین. 

--حاج آقا می خواستم عرض کنم خر خودتونین و هم آغل هاتون. 

حالا پرنده ای هستم که می پرم تا سر اتوبان یادگار امام، تاکسی بگیرم و برسم به منزل.....

خانم س.و آقای ح.

 

من هر چقدر به خانم م. توضیح دادم قبول نکرد.گفتم "امکان ندارد کسی بتواند حدس بزند منظور من از خانم س. در این داستان تو بودی"اما توی کتش نرفت که نرفت. گفت" من چطور فهمیدم که منظور تو از خانم س . خودم هستم؟ بقیه هم همونجوری ممکنه بفهمن" دیدم راست می گوید. اصلا فکر نمی کردم که خانم م. ممکن است اینجارا بخواند.حتی یک در صد. دنیا کوچک تر از این حرفهاست. خیلی کوچک تر از تصورات ما.و همه می دانند منظور من از دنیا چیست...

خدا ما را در بزرگراه همت چرخاند.

 

من تهران را دوست دارم.کسی کاری به کارت ندارد. همین بزرگترین حسن زندگی دراین کلانشهر است. به تحمل  آلودگی ها و ترافیک و گرانی واراذل و اوباش و روسپیان ومعتادان وبیماران روانی رها شده در خیابانهایش می ارزد.تهران دوست داشتنی من،پایتخت ((سطح)) است. مرکز ظواهر و نمایش ها. بلوارهای زیبا، ساختمانهای مدرن.شهر گورستانهای مشهور با مرده هایی مشهورتر.در شهرهای دیگر ایران، ((تریپ هنری)) بخواهی برداری محل سگ هم به تو نمی گذارند اما در تهران بر عکس است. تهران بهشت تریپ هنری ها و ادای روشنفکری در آوردنهاست.تجربه من می گوید که تهران شهر عمیقی نیست. همه ی اتفاقاتش در سطح رخ می دهند.جشن ها و عزاداری هایش، راهپیمایی هاو تظاهرات هایش، دینداری و بی دینی هایش حتی روشنفکریهاو  عوام بازی هایش.

 یکی از اداهای ((تریپ هنری))اواسط دهه هفتاد، رفتن به گورستان ظهیر الدوله بود.سر خاک فروغ.یک بسته سیگار،چند عدد شمع، یک جلد دیوان فروغ و همراه داشتن خانمی که بلد باشد شعرهای فروغ را مثل خود فروغ بخواند برای تکمیل این تریپ الزامی بود.

 من با دوستانم اغلب می رفتیم می نشستیم سر مزار ملک الشعرای بهاریا روح الله خالقی تا دور و بر مزار فروغ خالی شود و خلوت.به جز ما که زیاد قاطی سینه چاکان! فروغ نمی شدیم دو دختر دیگر هم بودند که کاری به کار کسی نداشتند.دو خواهر دوقلو.آشنایی ما با این دو از همینجا آغاز شد.حکایت این پست مربوط می شود به این دو خواهر:  

عصر تا صدای اذان در خیابانهامی پیچید ،هر کجای تهران که بودیم ، دستشان را می کردند توی کیفشان،دیوان جیبی حافظ را در می آوردند ولو می شدند کف خیابان . کتاب را می چسباندند  وسط پیشانی شان،نیت می کردند و شروع می کردند به خواندن.با اینکه  حافظ را حفظ بودند اما می گفتند دیوان نور دارد و خواندن از روی کتاب نور چشمانشان را بیشتر می کند!.به حافظ می گفتند پدر.تا پایان اذان حافظ می خواندند و اشک می ریختند.حالا شما واکنش عابران را تصور کنید... 

اکثر اوقات در میان حرفهایشان از شخصی به نام ((استاد)) نام می بردند.گاهی هم به او می گفتند خدا. می گفتند "خدا ما را زیر پل مدرس سوار کرد . "ما با خدا در در بزرگراه همت چرخیدیم". "خدا برای ما چای ریخت"."خدا برای ما آب معدنی خرید"! "((استاد)) در جهان جز زیبایی نمی بیند"."استاد انرژی های غریبی دارد"."استاد زن را آیینه جمال خدا می داند"."استاد در جلساتش ساقیان کمر باریکی به زیبایی حوری های بهشتی دارد".

بعد از سالها بی خبری ،با اینکه محل کار و خانه ام عوض شده بود شماره تلفنم را پیدا کرده با من تماس گرفتند.قرار گذاشته بودیم که همدیگر را ببینیم. آدرس منزلی در سعادت آباد را دادند و گفتند که جمعه عصر منتظرم هستند.با خودم فکر کرده بودم شاید دعوتم کرده اند به یکی از این جلسات عرفانی.اما وقتی رسیدم متوجه شدم جلسه پرزنت هست برای گلدکوئست!بعد از اتمام جلسه حال خدا را پرسیدم.نگاه تلخی به هم کردند. خواهری که ما به او می گفتیم خواهر بزرگه جواب داد" همه ی مردها سرو ته یک کرباسند"  و من تمام داستان دستم آمده بود.یک داستان سه جمله ای: یک شب زن خدا خانه نبود.استاد ما را دعوت کرد منزل.مردک یکی مثل بقیه مردها.... 

 

  

پ.ن: لطفا ارتباط عکس  با موضوع این پست را حدس بزنید و جایزه بگیرید.