الف-مادرِ "آنا" تصمیم گرفته بود از شوهر خود یعنی پدر آنا جدا شود اما چون "آنا " را حامله بود، قرار شد پس از زایمان، از پدر جدا شود.وقتی آنا در بیمارستان به دنیا آمد، مادر به نوزادش شیر نداد.گفت می ترسد مهرِ بچه بیفتد به دلش و دیگر نتواند از پدر آنا جدا شود.مادریک روزپس از زایمان، از بیمارستانمرخص شد و رفت...
ب- آقای دکترج چند دهه ی قبل مدرک ارشدش را در رشته ی فیزیک از دانشگاهی معتبر گرفت. تدریس در بهترین دانشگاههای پایتخت،تالیف چند عنوان کتاب،ارائه چندین مقاله و به هم زدن نامی معتبر در میان نخبگان فیزیک از این مرد چهره ای خوشایند ساخته است. بله ،خوشایند، اما تنها روی کاغذ. زیرا در دنیای واقعی کسی با این مرد نمی تواند کنار بیاید. بخصوص اعضاء خانوده اش. آقای دکتر دهه هاست که با همسر و فرزندانش در هیچ جمع خانوادگی شرکت نکرده است.همسرش، مهمانی و جشن رفته است تنها ،عزاداری و ختم رفته است تنها ،عید ومحرم تنها .خیال نکنید که آقای دکتر ج تمام وقتش را صرف امور علمی می کند نه! تنها دلیل آقای ج این است که این گونه محفل ها جای آدمهای معمولی هست و صرفا برای تلف کردن وقت.
ج- خواستم بنویسم خانم ط بعد دیدم مگر چند اسم زنانه داریم که با ط شروع می شوند؟ برای همین می نویسم طیبه. خانم طیبه دوسال پیش با همسرش رفت کربلا.از سفر که برگشت چادری شد.خودش به من گفت که به آقا قول داده است چادر سر کند.به نظر من طیبه مادر خیلی خوبی هست. تمام حواس و وقتش را اختصاص داده به دو دختر نازنینش . اگر کسی دخترانش را بیاورد کتابخانه با حوصله برایشان کتاب انتخاب کند و این یکی دختر را ببرد فلان کلاس در غرب تهران و آن یکی دختر را ببرد بهمان استخر در شرق وصبح ببردشان مدرسه و بعد از ظهر به فکر تفریح و درس و مشق دخترها باشد و طوری با مهربانی صادقانه ای دو دخترش را مامانی صدا بزند که بقیه همسن وسالا های دو دخترش به آنها رشک ببرند باید مادر خوبی باشد. طبیه هم هست.واقعا مادر خوبی هست.طیبه پوست تیره ی شفافی دارد ب این نوع رنگ پوست گویا می گویند اسمر.در محله ای که من کار می کنم،پسر جوانی با پراید می آید درکوچه نزدیک خانه ی طبیه اینها آهنگ اسمر اسمر را بلند می کند و بعد از چند لحظه می رود.به هرحال اینجا محله کوچکی هست و من بعد از نزدیک به ده سال کار کردن در این محل از چیزهای زیادی با خبر می شوم... به هر حال شنیده ام که طیبه و این پسر رابطه دارند... از نوع رابطه شان به هیچ عنوان دلم نخواسته است سر در بیاورم نه اینکه بخواهم ریا کنم برای شما مخاطبم ها، نه! واقعا دلم نخواسته است از این رابطه سر در بیاورم. اما به هر حال محله کوچک است و بلندگوهای پراید پسر جوان چیزهایی را داد می زنند...شنیده ام طیبه برای ایجاد رابطه با این پسر بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش بالاخره با قرآن استخاره گرفته بود و استخاره خوب آمده بود. منظورم از شنیده ام این است که شرایطی پیش آمد که خود طیبه موضوع را به من گفت...
د- این بند دال را نمی خواستم بنویسم.دربند بالایی نوشتم کربلا، یاد چیزی افتادم.سالها قبل که تنها زندگی می کردم،ظهر عاشورا مجبور شدم از خانه بروم بیرون.زیرا در خانه چیزی برای ناهار نداشتم و باید می رفتم تا سوژر مارکت همیشه باز سر کوچه.دسته های محل آمده و رفته بودند. کوچه خلوت بود به جز صف ناهار نذری چند متر پائین تر از مغازه.مرد جوانی سرو شاخ گوسفندی را گرفته بود. گوسفند را می کشید سر جوب، برای قربانی کردن.دو دختر جوان با نوع پوششی که این سالها در روز عاشورا مرسوم شده است!!! از کنار مرد جوان رد می شدند. مرد در حالی که به کشیدن گوسفند مشغول بود نگاهش را از روی اندام دخترها بر نداشت و با صدای بلندی تقریبا داد زد که جووووووووون ... خونه خالیه ها در خدمت باشیم.این جوووووون را طوری ادا کرد که حتی ما مردها هم از شنیدنش چندشمان می شود چه برسد به آن دو دختر.اما چیزی که می خواهم بگویم ربطی به چندش آور بودن لحن مردها ندارد.چیزی که می خواهم بگویم مربوط می شود به "زندگی در سطح" و " زندگی سطحی" و البته تفاوتی که با همدیگر دارند.
آقای دکتر ج زندگی سطحی ندارد اما زیستن در سطح را بلد نیست.زیستن در سطح به معنای داشتن زندگی سطحی نیست. زیستن در سطح به معنای مواجهه با واقعیت است و تغییر آن در جهت خواسته های مطلوب ذهنی نه گریزان بودن ازواقعیات خانواده و جامعه. زیستن در سطح لذت بردن ازاین است که درکنار مردم ، در مجاورت لذتها و دردهای مردم باشی، انها را لمس کنی. با گریه ی آنها، با خنده ی آنها کنار بیایی اما قدرت نقد و تغییر را در خود تقویت کنی. بله آقای ج! شما زندگی سطحی نداری اما زیستن در سطح را بعید می دانم که فرصت کنی و یاد بگیری.در بند دال این متن یعنی سالها قبل من هم بلد نبودم زندگی در سطح را تجربه کنم زیرا فکر می کردم اگر ظهر عاشورا در خانه بمانم با کژ رفتاری ها و خرافات مراسم این روز می توانم مبارزه کنم.اما برویم سراغ آنا و مادرش. این دو بعد از اینکه دوبار همدیگر را دیدند ،متوجه شدند که هیچکدام نمی تواند دیگری را از نظر مالی حمایت کند لذا دیگر سراغ هم نیامده اند.مادر آنا از بیمارستان رفت سراغ سرنوشت خویش. سرنوشت عبارتی بود که او به دیگران گفته بود اما آیا منظورش از سرنوشت شوهری معتاد در حوالی ورامین، خانه ای پنجاه متری با دو فرزند بود؟.در زندگی سطحی، احساسی که به سرعت بوجود آمده است به همان شتاب از بین می رود،روابط انسانی خلاصه می شود در انتفاع . در سودی که یکی از دیگری می برد نه در نفعی که از یکدیگر می بریم.زندگی سطحی هیجان هایی هستند که در جامعه شعله ور می شوند و به همان سرعت خاموش. به مصر نگاه کنید.... به لیبی و تونس نگاه کنید...زندگی سطحی، تضاد میان افکارو اعتقادات خانم طبیه با رفتاراوهست.تضاد میان اعتقادات مردی که گوسفند قربانی می کند و همزمان خانه ی خالی اش را به دختران محله اش یاد آوری می کند، هست.زندگی سطحی همین چیزیست که این روزها دامن خیلی از ما را گرفته است. همین چیزی که من به آن می گویم میانمایگی...میانمایگی در هنر... در ادبیات... در سیاست... در ساختارهای رفتاری... در مد و پوشش و البته در همین پستی که نوشته شد.به سریالهای ترکیه ای نگاه کنید به سریالهای فارسی وان نگاه کنید تا دقیقا منظور مرا متوجه شوید.
بگذارید در مورد میانمایگی چیزهای بیشتری خواهم نوشت....
سلام آقای آذری عزیز .. چقدر حیف ه کم مینو یسید .
برای خوندن نوشته های زیبای شما مدت ها انتظار میکشم .
سلام
نتیجه گیری نهایی که از چهار داستان داشتید بسیار دقیق و ظریف و جالب بود
و یک سئوال که میشه مطرح کرد این است: از دیدگاه فردی و نه اجتماعی چگونه می توان از سطحی نگری و زندگی سطحی به در سطح زندگی کردن رسید؟
منتظر پست بعدی شما در مورد میانمایگی هستم
بد دردیست این میانمایگی. بد دردیست. نابود می کند ریشه های نیمچه اصالتی که می تواند در رفتار باشد.
و جالب و تلخ تر از همه این است که این رفتار عرف و هنجار شود و عدم انجامش ناهنجاری.
نه چندان بزرگم که کوچک شمارم خودم را نه آنقدر کوچک که خود را بزرگ ........ گریز از میان مایگی آرزویی بزرگ است!؟
(قیصر امین پور)
نگاه جالبی بود اقای أذری کمی گیجم کرده باید یکی دو بار دیگه بخونم بار اول بیشتر محو منطق و نگران شما شدم ولی مطمئنة منتظر آدامه این بحث با شوق می مونم ممنونم
سلام!
هرچند از سینما از دیدن فیلم هیس درخشنده برگشته ام و انقدر اشک ریخته ام که چشمانم بازنمیشد ولی نمیتونم از خوندنت بگذرم
هرچند حوصله ندارم برایت بنویسم اما همیشه از عمقی نگریت و عمیق نوشتنت لذت برده ام
دم خودت و قلمت گرم!
سلام
بعد مدتها خیلی خوشحالم کردید
قلمتان همواره نویسا باد
از خواندن این پست بسی لذت و رنج بردم.
لذت از زیبایی نوشتارتان و موشکافی تان
و از این زندگی های سطحی که در آن گرفتاریم.
درود بر شما
از خوندنتون لذت بردم به ویژه چالشی که در پایان برام ایجاد شد
سطحی نگری ؟
درباره اش بیشتر باید نوشت و خوندو پرسید و فکر کرد
سپاس از شما
سلام
زیبا نوشته ای.به خصوص فرق بین زندگی سطحی و سطحی بودن! البته درباره ی آنا و مادرش زیاد موافق نیستم!
درود اقای آذری
با احترام فراوان
خوشحال میشم سری بزنید بازگشته ام
سپاس
منتظر مطالب بیشتری در این خصوص هستیم.
سلام و
باغزلی به روزم
نظرگاه وبلاگم پذیرایتان
پرامیدوپاینده
از رنجی که می بریم...
چون میدونم چی میخواستی بنویسی و نتونستی از پس گفتنش بربیای و دلم برات میسوزه یه جمله راهگشا میگم. زنی که حوالی میدون راه آهن اسم دخترشو میذاره آنا و ولش میکنه که بره دنبال سرنوشتش حوالی ورامین اصلا دچار عباراتی که درباره سطح گفتی نیست...ولی خدایی ظهر عاشورا میخواستی بری تو سوپرمارکت دنبال غذا؟؟آخه آدمم انقد کم سعادت!
ضمنا وقتی یه خواننده مثل من داری(نمیگم مخاطب) دقت کن چی مینویسی چون من اینجام
هم اکنون در استان بوشهر خلاء پرداختن به ادبیات داستانی حس می شود
یاد کافه پاینو افتادم
کافه چی بهدخترش گل گیسو میگه متوسط بودن بده گل گیسو
متوسط بودن رو پشت سر بذار
از متن هاتون لذت بردم
اما برویم سراغ آنا و مادرش. این دو بعد از اینکه دوبار همدیگر را دیدند ،متوجه شدند که هیچکدام نمی تواند دیگری را از نظر مالی حمایت کند لذا دیگر سراغ هم نیامده اند.در زندگی سطحی، احساسی که به سرعت بوجود آمده است به همان شتاب از بین می رود،روابط انسانی خلاصه می شود در انتفاع ......
مرضیه خانم اگه با دقت متن را بخوانند و کمی هم در کامنت گذاشتن مودب باشند من کمتر بهش می خندم :)
من استفاده کردم.مرسی.
سلام
لذت بردم و استفاده کردم ... به قول دوستان کاش بیشتر می نوشتید هر چند که حکایت کم گویی و گزیده گوییتان است که دُر می شود و برجسته و نشان از هوشمندیتان دارد .
بسیار عمیق و تاثیر گذار بود .....
منتظر مطالب بعدب در زمینه میانمایگی میمانیم ..
باید دوباره بخونم تا متوجه بشم دقیقا منظورت از زندگی در سطح چیه.
خب من یکبار دیگر خواندم ومتوجه شدم چه میخواهید بگوئید فقط یک ایراد کوچک وارد است :در مورد تضاد بین افکار و اعتقادات خانم طیبه و رفتار او من هر چه فکر کردم تضادی ندیدم!احتمالا از آنجا که خانم طیبه زنی مومن است برای ثواب چنین کاری کرده است! تازه استخاره هم که خوب آمده! مثل مردان مومن متاهلی که برای ثواب زن صیغه می کنند. کجای این با دین تضاد دارد؟! حتی در مورد آن قربانی کننده گوسفند و اینها هم من تضادی نمی بینم! دین را هر طور بخواهی میتوانی تعریف کنی. آخوندها سالهاست آن را به نفع خودشان تعریف میکنند. این حق را از خانم طیبه و مرد گوسفند کش نگیرید!
جامعه ما قربانی همین میانمایگی است عرق بخور و بعد دهنتو اب بکش و نمازتو بخون.....قاطعیت فقط در مرگ و نیستی در این سرزمین وجود دارد وگرنه هر چیز دیگر را میتوان به دلخواه تعبیرش کرد ......داستان قشنگی بود ..مرسی به ما هم سر بزنید به جایی بر نمیخوره
مشتاقانه منتظر مطالب بعدیتون هستم. خیلی زیبا مینویسید.
نمیدانستم این خصوصیت را چه بنامم.همه عمر با شخصی مثل آقای ج. زندگی کرده ام.اما به قول خودش ،وقتی برای پدیده ها اسمی انتخاب میکنی ،جان میگیرند.حالا این پدیده با عنوان میانمایگی یبرای من جان گرفته.
حتی اگر بگم عالی بود؛بازم کم لطفی بود
در جایگاه یک دختر21 ساله امروز واقعا چیز جدید و مهمی یاد گرفتم
سلام
چه جالب این نوشته در روز تولدی من پست شده، ۲۸ مرداد، و ۲۸ تا کامنت هم داشته. من تازه این وبلاگ را پیدا کردم. خوشم اومد از این نوشته. جالب بود.
سلام
ظاهرا اینطرف چیزی نمی نویسید!
با سلام از وب شرقی امدم
وبلاگهایتای زیبا و قسمتی از مطالب ارزشمندتان را از نظر گذراندم
قلم شیوایتان ستودنیست و درد هایی که شنیدنیست
با افتخار لینک شدید
چه خوب می نویسید.
میانمایگی به حق درد عصر ماست.
سلام
اینجا نمیخوایید هیچی بنویسید؟
دلمان تنگ شده است خب!!!
[گل]
درودبرشما بانوی قلم و قدم
سلام!
قلم شیوایى دارید.
مطلب جالبى بود که لازمه با زهم بخونمش تا بیشتر متوجه شم.
کاشکى بیشتر توضیح میدادید در مورد این میانمایگى!
با این که چشم هایم حسابی درد می کند و جانم خسته است، با لذتی وصف ناشدنی این متن را خواندم و حتما در وب نگار درج می کنم و حیف که کم سر زدم.
خواندم از نوشته و قلم لذت بردم اما از غم شخصیت های داستان ها غم خوردم چون هر کدام از ما در زندگی معمولی خود افرادی شبیه به قهرمانان داستان های شما می بینیم و از کنارشان بی تفاوت می گذریم
سلام
تبریک میگم!
قلم شیوا و روانی دارید
شاد باشید
لایک
فوق العاده بود...
خدایا باورم نمی شه. مورد اول رو که داشتم می خوندم برق از کلم پرید! باورش سخت بود برام. نه از حیث غیر واقعی بودن. بلکه از این نظر که...
اجازه بدید از اولش بگم. تو راه شمال بودم. تو اتوبوس. تنها سفر می کردم. یه خانمی هم کنار دستم بود که کم کم سر صحبت با ایشون باز شد. تو این سفرای این مدلی من تا حالا چیزای خیلی عجیبی شنیدم. حالا راست و دروغش پای راوی! ولی از اونجایی که فقط چند ساعت کنار هم هستیم و البته تعریف از خود نباشه منم معمولا خوب آدما رو به حرف میارم معمولا طرف اعتماد می کنه و واسم یه چیزایی تعریف می کنه.
این خانم اول شروع کرد از ناامنی جامعه و تصادف و این که فلان جا خفتش کردند و طلاهاشو بردند واسم گفت بعدم داستان زندگیشو شروع کرد که عینا بند اول نوشته ی شما بود!! منتها بچه ی دومش پسر بود به اسم حسن آقا!
حالا واسم سوال شد. مورد اولی که شما گفتید واقعی بود؟!
یه حسی بهم می گه نکنه همون خانمه باشه!
سلام
بسیار لذت بردم از قلم شیواتون و در چند گروه اجتماعی لینک این مطلب رو به اشتراک گذاشتم با اجازتون. تضاد عقاید و رفتار موجود در جامعه ما همیشه مایه تعجبه منه ولی به قول خانم آریان شاید هر کس حق داره تعریف خودش رو از دین داشته باشه.