از ارزش پول ملی و دزدی و سایر مزخرفات

اولین بار که دزدی کردم ده ساله بودم. آن وقت­ها هر جمعه مادرم دست ما را می گرفت و پیاده راه می افتادیم سمت خانه ی مادر بزرگ.  همانجا با خاله ها و پسر خاله ها و دختر دایی ها ناهار می خوردیم، برنامه ی کودک می دیدیم و بعد از برنامه ی کودک، فیلم سینمایی تنها کانال موجود را تماشا می کردیم و هوا تاریک نشده ،برمی گشتیم خانه ی خودمان.با همین برنامه های معمولی و سرگرمی های عادی چقدر هم دلمان خوش بود. اصولا آدمها انگار در گذشته ها دلشان خوش تر بوده است.سرراه خانه ی مادر بزرگم، مغازه کتابفروشی محقری بود که کتابهای تازه اش را می گذاشت پشت ویترین.قیمت کتاب "بینوایان" را پرسیده بودم. مرد فروشنده جواب داده بود پنج تومان.مثل تمام کودکان آن زمان محترمانه اصرار کرده بودم که مادرم کتاب را برایم بخرد و مادرم مثل تمام مادرهای آن دوران قولش را داده بود برای بعد از شاگرد اول شدنم که به پدر بگوید و پدر پول کتاب را بدهد.چند باری هم غر زده بود که چرا از کتابخانه ی عمومی سرکوچه مان کتاب را امانت نمی گیرم؟ مادرم نمی دانست که از اداره فرهنگ چند مامور آمده بودندو به کتابدار کتابخانه دستور داده بودند اکثر کتاب ها را از کتابخانه خارج کند. کتابدار کتابخانه علی رغم سن وسال پائینم با من دوست بود،ماجرا را برایم تعریف کرده بودو اشک توی چشمهایش حلقه زده بود.هر جمعه سر راه خانه مادر بزرگ ،چند دقیقه می ایستادم پشت شیشه ی همان کتابفروشی محقر و زل می زدم به کتابهای جدید، مخصوصا " بینوایان" که تقریبا با ماجرای کوزت و ژان وال ژانش آشنا بودم 

         ***********************************************

مادر من تا همین چند سال پیش ،طلا ها و اسکناس هایش را در جاهای عجیب و غریب خانه مخفی می کرد. لابلای دیگ های بزرگ مسی که برای مهمانیها و مراسم های خاص بود، در لوله بخاری اتاق مهمان یا پشت قاب عکس پدر.یک بار پدرم که به خاطر شغلش اکثر اوقات خانه نبود یک بسته اسکناس 50تومانی داده بود به مادر.گفته بود ممکن است این بار سفرش طولانی شود و بهتر است در خانه پول زیادی باشد.فورا در ذهنم صد را ضربدر پنجاه کرده بودم و مبلغی را که پدرم به مادر داده بود برای خودم حساب کرده بودم.5هزار تومان.  چقدر پول! 

بعد از ظهر یک روز تابستانی بود. برنامه کودک ساعت 5 شروع می شد. دوستانم هیچکدام حال و حوصله بازی در کوچه را نداشتند و کتابخانه هم تا ساعت 3 بیشتر باز نبود.در خانه تنها مانده بودم و از بی حوصلگی مفرط در حیاط منزل افتاده بودم دنبال تعقیب مورچه ها تا لانه­ شان را کشف کنم.مورچه ها در دو ردیف کاملا منظم در حال رفت و آمد بودند. من  نمی دانستم که کدام ردیف به لانه می رود و کدام ردیف بر می گردد. ظاهرا باید از دانه ها وپوست تخمه هایی که با خودشان حمل  می کردند حدس می زدم که لانه شان کدام سمتی هست. اما یک ساعت زل زده بودم به مورچه ها و آخرش هم نفهمیده بودم لانه ی انها کجاست.مورچه ها علی رغم تلاش و کوشش زیادشان که مناسب پند و عبرت گرفتن در کتابهای درسی و کارتونها ی اموزنده هستند،از همان اول حرص مرا در می آوردند. اصلا دلیل این همه زحمتشان را نمی توانستم درک کنم . به نظرم موجوداتی حریص می رسیدند که همیشه بیش از اندازه مصرفشان انبار می کنند.آنروز مورچه ها، نتوانستند همبازی خوبی برایم بشوند. با بی حوصلگی مضاعفی برگشتم به اتاق که چشمم خورد به لوله بخاری...یک بسته اسکناس 50تومانی...کتاب بینوایان...بی حوصلگی...شیطان... وجدان...یک بسته اسکناس 50تومانی... شیطان....بی حوصلگی... یک بسته اسکناس 50تومانی...وجدان... بله!بله.زور بی حوصلگی و کتاب بینوایان  شیطان بدجنس وسوسه گربه وجدان کودکی هشت ساله چربید.یکی از 50تومانیها را از بسته بیرون کشیدم. بقیه اسکناسها را مرتب کردم تا ردی از خودم به جا نگذارم. اسکناس را مشت کردم و تا کتابفروشی مشتم را از جیب شلوارم بیرون نیاوردم.مرد کتابفروش 45 تومان را به من بر گرداند وتازه آن موقع بود که متوجه شدم پول زیادی را برداشته ام! می دانستم که با بقیه پول نباید به خانه برگردم چون قطعا با مدرک جرم به محل جرم بر می گشتم و این مساوی بود با تنبیه وحشتناکی هم از طرف مادر هم از طرف پدر هشدار داده شده بود. من عاشق شیوه ی تربیتی پدرم هستم. همیشه به مادرم می گفت هیچوقت بچه ها را تهدید به کتک زدن نکن ولی اگر این کار را می کنی واقعا تنبیهشان کن تا بفهمند که حرف پدرو مادر حرف است نه باد هوا. پدر قبلا یکبار که حرفش افتاده بود به من و برادرم گفته بود اگر بفهمم فرزندان من دزدی کرده اند دستشان را می شکنم!

                      *********************************

با کتاب بینوایان و چهل و پنچ تومان پول خورد برگشتم به کوچه.می دانستم که برای خرج کردن این همه پول، می توانم روی هم کوچه ای هایم حساب کنم. هم محله ای های من دوستان خوبی بودند. دوست خوب کسی است که وقتی گندی بالا می آوری، به جای نصیحت و غر زدن سعی در پاک کردن گندت دارد. کوچه ما پر بود از این دوست ها....جلال،محمد،اصغر،توحید،یوسف و حسین آماده بودند تا شب باقیمانده پول را تمام کنیم. توحید پیشنهاد کرد برویم جگر فروشی نزدیک کوچه. رفتیم. یک جگر فروشی کثیف با چند نیمکت و میزچوبی کهنه. هرکدام سه سیخ جگر سفارش دادیم با نان لواش . مرد جگر فروش البته که به ما مشکوک شده بود اما خب ایشان هم باید کارو کاسبی می کردند.کل پولی که برای جگرها دادیم بیست تومان شد.هنوز بیست و پنچ تومان دیگر برایمان مانده بود با این تفاوت که هیچکدام گرسنه نبودیم...جلال گفت بهتر است برویم یک توپ چرمی برای تیم فوتبال محله بخریم. اما خریدن توپ چرمی همان و سین جیم شدن ها توسط والدین همان که پول توپ از کجا امده است؟. اصغر گفت برویم نوشابه و کیک بخوریم. اینطوری با تشتک هایشان نیز می توانیم بازی بکنیم. چاره ای نبود. با اینکه سیر بودیم ،راه افتادیم سمت مغازه "مش احمد". پول یک نوشابه با کیک می شد سه تومان.با چهار تومان باقیمانده از پول هم یک پاکت پراز تخمه آفتابگردان خریدیم و تا هوا تاریک شود در خیابان و کوچه تخمه شکستیم. شب کتاب بینوایان را آوردم برای خواندن.به مادر گفته بودم که کتاب را از یکی از بچه ها امانت گرفته ام.کتاب را باز کردم و شروعکردم به ورق زدن تا برسم به جایی که ژان والژان از کلیسا دزدی می کند. گفتم که. تقریبا با موضوع کتاب آشنا بودم... 

پ. ن:اگر تمایل دارید به وبلاگ شعر های من نیز سری بزنید.

نظرات 80 + ارسال نظر
مجید دوشنبه 8 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 07:47 ب.ظ

آشنایی با اینجا سبب شد تا همه نوشته هایتان را سر بکشم. بسیار بسیار از َنایی با دوست متفکری مثل شما خوشوقتم.
در مورد این خاطره باید بگویم بسیار بسایر تقارن خوبی هم پیدا کرده است با ارزش پول ملی در این روزها. احسنت به ذکاوتتان

مه سیما دوشنبه 8 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 08:30 ب.ظ

سلام
مثل همیشه لذت بردم از خواندن این ماجرا
آخرش چه شد؟
تنبیه شدین؟
بخشیده شدین؟
لو رفت قضیه؟
نرفت؟

محسن سعادت دوشنبه 8 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 09:35 ب.ظ

من وقتی شما را می خوانم اغلب از خودم می پرسم: آقای آذری از چه چیزی می نویسد؟ ۲- آقای آذری چگونه می نویسد؟
آقای آذری خوب می نویسد. بد مهم نوشته است. نوشته متوسط هم دارد. چیزی که برای من اهمیت دارد این است که این فرد از چه چیزی می نویسد؟ من هم مثل بقیه دوستان در کامنتهای قبلی بر این نظرم که شما موضوعات خود را با ذکاوت عجیبی انتخاب می کنید.قطعا نمی شود کسی اینجا را بخواند و حداقل یک موضع مختصر اجتماعی دستگیرش نشود.در این خاطره- داستان خواننده زیرک می تواند چندین و چند اتفاق تاریخی - اجتماعی دریافت کند و جالب اینجاست که تمام ایتن اطلاعات بسیار نرم و مخملی ! تحویل مخاطب داده می شود.
این خاطره-داستان روایت انسانهای طبقه متوسط هست. کودکانی که در درجه ا.ول کودک هستند نه کودک کلیشه ای سفید سفید در روایات. نه اتفاقا کودکی که دزدی می کند و سایر دوستنش نیز دارند به او کمک می کنند تا لو نرود.
این داستان حکایت چند کودک است که در موقعیت جالبی قرار گرفته اند. خرج کردن ۴۵ تومان پول رایج ایرانی.در طی این روایت ما می توانیم بگردیم به حال . هوای قسمتی از تاریخ این سرزمین. به شیوه تربیتی کودکان. ب اتفاقات تاریخی مانند جمع کردن کتابها از کتابخانه ها بعد از انقلاب. به معیشت مردم. به سلیقه هایشان. اما قبول هم دارم که این خاطه - داستان خیلی کوتاهتر می توانست باشد.با اینکه به هیچ عنوان خواندنش ملال آور نبود

منیژه دوشنبه 8 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 10:27 ب.ظ http://zsbehesht.blogfa.com

من کنجکاوم بدونم مادرتون بالاخره متوجه شدن که شما اون پول رو برداشتین یا نه.بعد اگه متوجه شدن عکس العملشون چی بود؟

نه/ متوجه نشدند.

محیــا دوشنبه 8 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 11:32 ب.ظ http://besoyebehesht7.blogfa.com/

سلام .
یک دنیا ممنونم از اینکه دعوت کردید مارا به جشن واژه هایتان .
آقای سعادت زیرکانه همه ی حرف ها را زدند و دیگر چیزی باقی نماند که من بگویم .
قلمتان برای همیشه نویسا .

llvll سه‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 12:30 ق.ظ http://20220107.blogfa.com

"برای خودم حساب کرده بودم.50هزار تومان."!!!!
یه بسته صدتایی 50 تومنی میشه 5 هزارتومن. نه 50 هزارتومن
خاطره جالبی بود.
موفق باشین

سارا سه‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 01:01 ق.ظ

سلام
چه لذتی بردم... ممنون

محمد سه‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 07:18 ق.ظ http://www.akhavanmohamad.blogfa.com

سلام
من همیشه شک میکنم که آیا این چیزایی که مینویسین واقعیه یا تراوشات یه ذهن خلاق.

sahar سه‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 08:59 ق.ظ http://sahar-ho.blogfa.com/

یکی از دوستانم یک همچین روایتی داره از کودکیش .با این تفاوت ک او و دوستاش نتونستند کل پول رو تا شب خرج کنند .
دوستم هم با قیمانده پول رو زیر یک بوته قایم می کنه و می ره خونه.
فرداش ک برمیگرده ؛ پولها ناپد شده بودن :)

:)))))))))) خیلی دلنشین بود . یادمه کتاب سفر سبز (آن شرلی ) رو هیشکی نخرید واسم . منم می رفتم و پشت ویترین زل می زدم بهش .ولی عقلم ب دزدی نرسید !!!

منفرد سه‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 09:04 ق.ظ http://talkhaab.blogfa.com

هوالحبیب

ساده و روان ...
اگر چه بزرگ شده اید، اما خوب است که زبان کودکی تان را هنوز خوب حفظ کرده اید ...

مریم سه‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 09:16 ق.ظ http://mzbn.blogfa.com

عابدی سه‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 09:40 ق.ظ http://kalantari-yazdpl.blogfa.com

بسیار دلنشین بود فضاسازی خاطره

ازاینکه کتابدارم و با کودکان دوست، خوشحالم...

پایدار باشید

مرضیه سه‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 09:47 ق.ظ http://mch68.blogfa.com

]خرش چی شد؟

طاعون سه‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 09:55 ق.ظ http://taoon.blogfa.com/

چه خاطره قشنگی؟ چه جرم سنگینی

پرسه زن سه‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 10:10 ق.ظ http://flaneur.blogfa.com

قانون‌های مختلفی که ما در دل قوانین برای خودمان وضع میکنیم همیشه برای من جالب بوده .خیلی وقتها میشمارمشان.
اینجا این کار را میکنم چون منم و اگر غیر من بود نباید میکرد.

من خاطره‌ای همجنس این دارم.البته من از ساعت های روزه داری نه سالگیم دزدیدم چون شکلات های مغز دار عیدی واجب بود که خورده شوند :)

فریدون سه‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 11:33 ق.ظ http://www.fereydountaghavi.blogfa.com

نوشته شما روایت یک تاریخ است به هر حال در تمام اعصار هیچ پولی به شدت و شبیه پول ایران ارزش خود را از دست نداد . سپاس .

حسین سه‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 11:56 ق.ظ http://hosseinb.blogfa.com

سلام
من یه بار از جیب آقام 5 تومن بر داشتم .
به خاطرش یه کتک حسابی هم خوردم .

دلگیر سه‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 12:38 ب.ظ http://sokutetalkh.blogsky.com

خاطره ی جالبی بود و به قلم شیوای شما بسیار زیبا هم نوشته شده بود سری هم به من وبلاگ محقر ما بزنید

سیمین سه‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 12:54 ب.ظ

آرام بهرامی سه‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 12:57 ب.ظ http://adasak.persianblog.ir

خیلی زیبا، روون و لطیف نوشته شده بود. منو بردین به روزای خوش کودکی. ممنون که منو به این وبلاگ دعوت کردین و خاطرۀ به این زیباییر و با ما شریک شدین. با اشتیاق منتظر شنیدن یعنی در حقیقت خوندن و جرعه جرعه سر کشیدن بقیۀ داستان هستم.
بازم ممنون
قلمتون همیشه سبز

بئاتریس سه‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 01:29 ب.ظ http://www.ourfancy.blogfa.com

هوشمندی تون رو درانتخاب خاطره ها تحسین می کنم..وچقدر قشنگ تمومش کردید با رسیدن به فصل دزدی کتاب بینوایان..لذت بردم..مرسی..
+لایک برای کامنت آقای سعادت

پرچانه سه‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 01:47 ب.ظ http://forold.blogsky.com/

آخرش چی شد؟

طاها سه‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 03:28 ب.ظ http://dastanakeman.mihanblog.com

سلام
تجربه ی عملی ژان والژان بودن قبل از خواندن کتاب بینوایان حتما جذابیت خواندن کتاب را برایتان دو چندان کرده

مانا سه‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 04:14 ب.ظ

عالی بودخیلی لذت بردم

معصومه علوی سه‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 04:41 ب.ظ http://zendegi7666.blogfa.com

داستان ها یا خاطره ها چه اتفاق بیفتند یا نیفتند، به دست شما در زمان زاده می شوند...حدوث شان بسته به زمان حادث شدن نیست.بسته به گردش دستان شماست که می نگارید...
کاش می توانستم اینچنین بنگارم..

[ بدون نام ] سه‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 04:47 ب.ظ

اولین بار که دزدی کردم ده ساله بودم...
سرراه خانه ی مادر بزرگم، مغازه کتابفروشی محقری بود که کتابهای تازه اش را می گذاشت پشت ویترین.قیمت کتاب "بینوایان" را پرسیده بودم. ....
یک بسته اسکناس 50تومانی...کتاب بینوایان... بی حوصلگی.... شیطان دوران کودکی....
دوست خوب کسی است که وقتی گندی بالا می اوری، به جای نصیحت و غر زدن سعی در پاک کردن گندت دارد. کوچه ما پر بود از این دوست ها....
به مادر گفته بودم که کتاب را از یکی از بچه ها امانت گرفته ام.کتاب را باز کردم و شروع زدم به ورق زدن تا برسم به جایی که ژان والژان از کلیسا دزدی می کند....

چقدر این واژه ها به کودکی من شبیه بودند!؟ فقط نگید که دوباره هم دزدی کردید!!! وحشت همین یکی مرا برداشت. دزدی دومی هم مگر در کار است؟!

نارسیس سه‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 05:26 ب.ظ http://hallaji.mihanblog.com/

سلام
دیر رسیدم آقای آذری ، خیلی از نکات قشنگی رو که من ازشون لذت بردم بقیه گفتن ، با وجود این منم با نوشتاری متفاوت و چند مورد جدید تکرارشون میکنم:
اولین بار که دزدی کردم ..... یعنی اینکه بارهای دیگری هم بوده ...
من خودم تا حالا در مورد خاطراتم ریسک کردم و از چیزهایی که برام تابو بودن نوشتم ، اما هنوز جرات نوشتن در مورد این خلاف رو نداشتم ، جسارت و شجاعتتون قابل تحسینه ...
دزدی کردید تا داستان یک دزد نجات یافته رو به دست بیارید و بخونید ...
یه سور حسابی راه انداختید و یک روزه ته پولا رو در آوردید ، اونم با پولی که الان 100 برابرش هم که کنی ، به درد آتیش زدن هم نمی خوره .....
و اگر حالا بود پولای مامان و بابا یا تو بورس دود شده بود رفته بود ، یا اوراق بود ، یا اصلا نبود !!!
و چقدر همه رو ساده به هم ربط دادید ، و نوشتاری که اصلا آدم رو خسته نمی کنه

نژلا سه‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 07:18 ب.ظ

نوشنه تون خاطره زنده کرد برای من

رها سه‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 10:13 ب.ظ http://zendooneman.mihanblog.com

دزدی برای کتاب...!
داستان جالبی بود..

رها سه‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 10:15 ب.ظ http://zendooneman.mihanblog.com

دوست دارم نظرتون را درمورد پست جدیدم بدونم..ممنون میشم اگه قدم رنجه بفرمایید.

نوشین داودی سه‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 11:29 ب.ظ http://nooshindavoodi.blogfa.com

درود بر شما و سپاس از اینکه دوستان رو از خوندن مطالب زیباتون محروم نمی فرمایید ...

مژگان چهارشنبه 10 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 02:02 ق.ظ http://istgahesarab.blogfa.com

lمثل همیشه عالی ولی یه سوال!
اولین دزدی ینی چی؟مگه دزدی دومی هم وجود داشت؟
چقدر خوبه آدم بچه گیاش خیلی هم سر براه نباشه بعد برای بزرگیش یه عالمه خاطره داره که با بقیه فرق داره .مگه نه؟ویه چیز دیگه این تیتر واقعا هوشمندانه انتخاب شده.

یه قطره بارون چهارشنبه 10 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 09:01 ق.ظ http://www.kallepookha2.blogfa.com

سلام
ممنونم از دعوتتون .
من قبلا هم اینجا آمده بودم . می خواندم . کامنت نمی گذاشتم .
باید بگم فوق العاده می نویسید .
این قصه هم واقعا زیبا روایت شده بود .
خوشحال می شم به من هم سری بزنید و نظرتون رو بفرمایید .

برف زمستانی چهارشنبه 10 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 09:45 ق.ظ http://http://barfezemestani.blogfa.com/

روایت زیبایی بود
البته تلخ و زیبا
تلخی اش و درسش را گذاشته بودید تا اونجا که برسد به قضیه ژان والژان و نتجه گیری خود مخاطب
این از همه بهتر بود
خوشحالم که اینجام و از شما می خوانم

پروین چهارشنبه 10 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 11:26 ق.ظ

ژان والژان آخرش شد شهردار مسیو مادلن . اگر الان بود و وبلاگ داشت ، حتما از اون اسقفی که مسیر زندگیش رو عوض کرد با نادیده گرفتن دزدیده شدن شمعدانیها ، حکایتها می نوشت .


ژان والژان ، مرد رویاهای همه نوجوانی من بود که کوزتی بودم بی ژان والژان .

ممنون از نقب زدن به خاطرات کوچه خیابانهای بچگی هامان.

پگاه چهارشنبه 10 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 11:46 ق.ظ http://yejayekhob.persianblog.ir

اولین بار که دزدی کردم ده ساله بودم.


چند بار دیگه این اتفاق افتاده مگه !؟

پگاه چهارشنبه 10 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 11:47 ق.ظ http://yejayekhob.persianblog.ir

ورا در ذهنم صد را ضربدر پنجاه کرده بودم و مبلغی را که پدرم به مادر داده بود برای خودم حساب کرده بودم.5هزار تومان. چقدر پول!

به نظرم موجوداتی حریص می رسیدند که همیشه بیش از اندازه مصرفشان انبار می کنند.


عالی بود آقای آذری

سمیرا و ماهی ها پنج‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 03:29 ب.ظ http://samiravamahiha.persianblog.ir

خیلی داستانه واقعی رون و جالبی بود . دوست داشتم صد صفحه بود تا همشو میخوندم .

نسرین.شب نوشته ها پنج‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 04:38 ب.ظ

سلام
قبلا ماجرای اولین سرقتم را نوشته ام در هفت سالگی اتفاق افتاد و اینقدر وجدانم معذب شد که عطای دزدی را به لقایش بخشیدم تا اکنون که عمر دارد به انتها میرسد اما گاهی از این دزد نبودن و این وجدانی که دائم نهیبمان میزند خسته میشوم و میگویم"خفه شو همین تو بودی که باعث شدی هیچکاره باشم"
از اینکه دزدی را در هفت سالگی متوقف کردم برای خودم متاسفم اگر غیر از این بود الان وزیری وکیلی چیزی میشدم شما چی متاسف نیستید؟
ماجرای شما جالب بود موفق باشید

وصال پنج‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 04:59 ب.ظ http://lalein.mihanblog.com/

سلام
من آمدم خواندم و برایتان هم نوشتم که چگونه مرا برد به کودکی هایم این داستان دزدی اول. فقط آنقدر ذوق زده شدم که یاد رفت خودم را معرفی کنم. هنوز هم نگرانم این دزدی تکرار شده باشد!؟ :) قلمتان پایدار و از دعوتتان سپاسگزارم جناب آذری.

شگرف پنج‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 10:39 ب.ظ http://www.shegerf.blogfa.com

ارزش پول ملیمان چقدر زیاد بود
لذت بردم از خاطره ی شما که خیلی هم روان نوشته شده بود

جبارزاده (نجمه) پنج‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 10:49 ب.ظ http://jabbarzadeh.blogfa.com


سلام تمامش راخوندم وخاطرات مشابهی برایم مصور شد آخرای ابتدایی که بودیم دوتادوست وهم محله ای داشتم یکیشون ازم بزرگتر بودومادوتا تابع دستور!! یه روزکه گفت شمادوتا سربقال محله روگرم کنین ... خودش یه خوشه انگور
کشمشی روگذاشت توجیبش وبقاله دید ودوید دنبالش و...

همه انگوراکه به نخ آویزون بودن رو کشید دنبالش و...

جالب بود و منوبردین تاکوچه ها سنگفرش خاطرات .

م. مدنی پنج‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 10:55 ب.ظ

خاطره اخرین بار هم نباید خالی از لطف باشه

منه من جمعه 12 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 12:05 ق.ظ http://www.shokofesolimani.blogfa.com

مانتانا جمعه 12 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 12:41 ق.ظ http://jinook.blogfa.com


راستی انروزها سیگار وینستون بسته ای چند بود؟

و رئیس جمهور چه کسی بود؟

و صبحانه چه داشتید؟

من از موارد بالا متنفرم...........

ترمه جمعه 12 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 08:26 ق.ظ http://chatresefeid.blogfa.com/

دزدیتون هم فرهنگی بوده

شیما جمعه 12 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 11:24 ق.ظ http://kalaghroieboom.blogfa.com

عالی بود ،عالــــــــــــــــــــی

عاشق شنیدن خاطرات زمان کودکی آشناهامم،کسایی که باهام فاصله سنی دارن،فقط واسم تعریف کنن،منم چشام و ببندم و تصور کنم
مرسی

فرزانه جمعه 12 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 05:31 ب.ظ http://www.jujehayesorkh.blogfa.com

اول عیدتون مبارک
و دوم اینکه جالب بود!!!
نوشتنتون رو دوست دارم

خاطره شنبه 13 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 01:20 ق.ظ http://razeshabane.blogfa.com

این واقعی بود ؟!
قشنگ بود ...

مریم شنبه 13 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 01:56 ق.ظ http://www.2377.blogfa.com

حسابی یه دلی از عزا در آوردین پس !

قبلترش رو اگه بوده یادم نیست ولی یادمه پاک کن هفت رنگ دوستمو که افتاده بود زیر میز با دندون نصفش کردم و برش داشتم برا خودم !‌
تا همین یکی دو سال پیش هم از کتابخونه که پیش تر از دو تا کتاب نمی داد و من سه تا می خواستم یواشکی بر می داشتم !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد