از داد زدن و...

سرمای آذربایجان تا عمق استخوانهای آدم نفوذ می کند.روزهایی که هوا سرد می شود حتی سبیل  مردها هم یخ می زند.مثل ناظم ما که ایستاده بود زیرپنچره ی دفتر مدرسه ، میکروفون بلند گو را گرفته بود دستش ،داد می زد " یه طوری بگین مرگ بر صدام یزید کافر که پایه های کاخش تو بغداد بلرزه". ما با تمام وجود فریاد می کشیدیم  "مرگ بر صدام یزید کافر".ناظم تا از میزان صدای دانش آموزان راضی نمی شد اجازه نمی داد که صف دانش آموزان به سمت کلاس هایشان حرکت کنند و مدت ها باید در حیاط مدرسه می ماندیم تا سرما مثل چاقویی تیز روی صورتمان خط بکشد.علاوه بر این، صدام عموی همکلاسی ام را کشته بود . ما برای تسلی دادن به همکلاسی خویش و نفرتی که از صدام و سبیل هایش داشتیم گلویمان را پاره می کردیم تا صدایمان رساتر به بغداد برسد...حالا که خوب دقت می کنم می بینم اکثر دیکتاتورهایی که من می شناسم سبیل های عجیبی داشته و دارند. 

                                    ------------------------------------

از طرف مدرسه رفته بودیم راهپیمایی.مرد چاق نشسته بود پشت وانت روی چارپایه.میکروفون بلند گو را گرفته بود دستش رو به جمعیتی که پشت سرش راه افتاده بودند داد می زد" چنان بگین مرگ بر آمریکا، چنان فریاد بزنین مرگ بر شوروی که تن استکبار بلرزه.مطمئن باشین.... مطئن باشین  که ایادی و سران استکبار شما رو می بینن و صداتون رو می شنون. چنان داد بزنید مرگ بر انگلیس که خواب از چشم این روباه پیر بپره و گوشش کر بشه". من از برادرم پرسیدم"استکبار ما رو چه جوری می بینه". برادرم  جواب داد" شب بعد از اخبار که راهپیمایی از تلویزیون پخش می شه ".من فکر می کردم که استکبار تمام مدت می نشیند پای تلویزن و راهپیمایی ها را تماشا می کند. دستم را مشت کردم و از عمق وجودم فریاد کشیدم"مرگ بر آمریکا".حالا که فکر می کنم می بینم آن روزها بیشتر از اینکه در مدرسه باشیم، در راهپیمایی ها بودیم... 

                                    -------------------------------------

همه عرق کرده ایم.مداح بیشتر از همه. موهایش مجعد تر شده اند. با یک دست عرقش را پاک می کند با یک دست میکروفن بلند گو را هنرمندانه در فضا می چرخاند و داد می زند: یه جوری فریاد بزن یا حسین که صدات رو زوارش بشنون". داد می زنیم "یا حسین... یا حسین".لخت می شویم و به سروسینه می کوبیم....  

  

پ.ن:من روزهای تلخ بسیار دیده ام. اما اینکه به خواهرت بگویند بروید قبرتهیه کنید و بیایید برادرتان را تحویل بگیرید تلخ تراز همه باید باشد....  

از من در اینجا نیزچیزهایی هست...

از ارزش پول ملی و دزدی و سایر مزخرفات

اولین بار که دزدی کردم ده ساله بودم. آن وقت­ها هر جمعه مادرم دست ما را می گرفت و پیاده راه می افتادیم سمت خانه ی مادر بزرگ.  همانجا با خاله ها و پسر خاله ها و دختر دایی ها ناهار می خوردیم، برنامه ی کودک می دیدیم و بعد از برنامه ی کودک، فیلم سینمایی تنها کانال موجود را تماشا می کردیم و هوا تاریک نشده ،برمی گشتیم خانه ی خودمان.با همین برنامه های معمولی و سرگرمی های عادی چقدر هم دلمان خوش بود. اصولا آدمها انگار در گذشته ها دلشان خوش تر بوده است.سرراه خانه ی مادر بزرگم، مغازه کتابفروشی محقری بود که کتابهای تازه اش را می گذاشت پشت ویترین.قیمت کتاب "بینوایان" را پرسیده بودم. مرد فروشنده جواب داده بود پنج تومان.مثل تمام کودکان آن زمان محترمانه اصرار کرده بودم که مادرم کتاب را برایم بخرد و مادرم مثل تمام مادرهای آن دوران قولش را داده بود برای بعد از شاگرد اول شدنم که به پدر بگوید و پدر پول کتاب را بدهد.چند باری هم غر زده بود که چرا از کتابخانه ی عمومی سرکوچه مان کتاب را امانت نمی گیرم؟ مادرم نمی دانست که از اداره فرهنگ چند مامور آمده بودندو به کتابدار کتابخانه دستور داده بودند اکثر کتاب ها را از کتابخانه خارج کند. کتابدار کتابخانه علی رغم سن وسال پائینم با من دوست بود،ماجرا را برایم تعریف کرده بودو اشک توی چشمهایش حلقه زده بود.هر جمعه سر راه خانه مادر بزرگ ،چند دقیقه می ایستادم پشت شیشه ی همان کتابفروشی محقر و زل می زدم به کتابهای جدید، مخصوصا " بینوایان" که تقریبا با ماجرای کوزت و ژان وال ژانش آشنا بودم 

         ***********************************************

مادر من تا همین چند سال پیش ،طلا ها و اسکناس هایش را در جاهای عجیب و غریب خانه مخفی می کرد. لابلای دیگ های بزرگ مسی که برای مهمانیها و مراسم های خاص بود، در لوله بخاری اتاق مهمان یا پشت قاب عکس پدر.یک بار پدرم که به خاطر شغلش اکثر اوقات خانه نبود یک بسته اسکناس 50تومانی داده بود به مادر.گفته بود ممکن است این بار سفرش طولانی شود و بهتر است در خانه پول زیادی باشد.فورا در ذهنم صد را ضربدر پنجاه کرده بودم و مبلغی را که پدرم به مادر داده بود برای خودم حساب کرده بودم.5هزار تومان.  چقدر پول! 

بعد از ظهر یک روز تابستانی بود. برنامه کودک ساعت 5 شروع می شد. دوستانم هیچکدام حال و حوصله بازی در کوچه را نداشتند و کتابخانه هم تا ساعت 3 بیشتر باز نبود.در خانه تنها مانده بودم و از بی حوصلگی مفرط در حیاط منزل افتاده بودم دنبال تعقیب مورچه ها تا لانه­ شان را کشف کنم.مورچه ها در دو ردیف کاملا منظم در حال رفت و آمد بودند. من  نمی دانستم که کدام ردیف به لانه می رود و کدام ردیف بر می گردد. ظاهرا باید از دانه ها وپوست تخمه هایی که با خودشان حمل  می کردند حدس می زدم که لانه شان کدام سمتی هست. اما یک ساعت زل زده بودم به مورچه ها و آخرش هم نفهمیده بودم لانه ی انها کجاست.مورچه ها علی رغم تلاش و کوشش زیادشان که مناسب پند و عبرت گرفتن در کتابهای درسی و کارتونها ی اموزنده هستند،از همان اول حرص مرا در می آوردند. اصلا دلیل این همه زحمتشان را نمی توانستم درک کنم . به نظرم موجوداتی حریص می رسیدند که همیشه بیش از اندازه مصرفشان انبار می کنند.آنروز مورچه ها، نتوانستند همبازی خوبی برایم بشوند. با بی حوصلگی مضاعفی برگشتم به اتاق که چشمم خورد به لوله بخاری...یک بسته اسکناس 50تومانی...کتاب بینوایان...بی حوصلگی...شیطان... وجدان...یک بسته اسکناس 50تومانی... شیطان....بی حوصلگی... یک بسته اسکناس 50تومانی...وجدان... بله!بله.زور بی حوصلگی و کتاب بینوایان  شیطان بدجنس وسوسه گربه وجدان کودکی هشت ساله چربید.یکی از 50تومانیها را از بسته بیرون کشیدم. بقیه اسکناسها را مرتب کردم تا ردی از خودم به جا نگذارم. اسکناس را مشت کردم و تا کتابفروشی مشتم را از جیب شلوارم بیرون نیاوردم.مرد کتابفروش 45 تومان را به من بر گرداند وتازه آن موقع بود که متوجه شدم پول زیادی را برداشته ام! می دانستم که با بقیه پول نباید به خانه برگردم چون قطعا با مدرک جرم به محل جرم بر می گشتم و این مساوی بود با تنبیه وحشتناکی هم از طرف مادر هم از طرف پدر هشدار داده شده بود. من عاشق شیوه ی تربیتی پدرم هستم. همیشه به مادرم می گفت هیچوقت بچه ها را تهدید به کتک زدن نکن ولی اگر این کار را می کنی واقعا تنبیهشان کن تا بفهمند که حرف پدرو مادر حرف است نه باد هوا. پدر قبلا یکبار که حرفش افتاده بود به من و برادرم گفته بود اگر بفهمم فرزندان من دزدی کرده اند دستشان را می شکنم!

                      *********************************

با کتاب بینوایان و چهل و پنچ تومان پول خورد برگشتم به کوچه.می دانستم که برای خرج کردن این همه پول، می توانم روی هم کوچه ای هایم حساب کنم. هم محله ای های من دوستان خوبی بودند. دوست خوب کسی است که وقتی گندی بالا می آوری، به جای نصیحت و غر زدن سعی در پاک کردن گندت دارد. کوچه ما پر بود از این دوست ها....جلال،محمد،اصغر،توحید،یوسف و حسین آماده بودند تا شب باقیمانده پول را تمام کنیم. توحید پیشنهاد کرد برویم جگر فروشی نزدیک کوچه. رفتیم. یک جگر فروشی کثیف با چند نیمکت و میزچوبی کهنه. هرکدام سه سیخ جگر سفارش دادیم با نان لواش . مرد جگر فروش البته که به ما مشکوک شده بود اما خب ایشان هم باید کارو کاسبی می کردند.کل پولی که برای جگرها دادیم بیست تومان شد.هنوز بیست و پنچ تومان دیگر برایمان مانده بود با این تفاوت که هیچکدام گرسنه نبودیم...جلال گفت بهتر است برویم یک توپ چرمی برای تیم فوتبال محله بخریم. اما خریدن توپ چرمی همان و سین جیم شدن ها توسط والدین همان که پول توپ از کجا امده است؟. اصغر گفت برویم نوشابه و کیک بخوریم. اینطوری با تشتک هایشان نیز می توانیم بازی بکنیم. چاره ای نبود. با اینکه سیر بودیم ،راه افتادیم سمت مغازه "مش احمد". پول یک نوشابه با کیک می شد سه تومان.با چهار تومان باقیمانده از پول هم یک پاکت پراز تخمه آفتابگردان خریدیم و تا هوا تاریک شود در خیابان و کوچه تخمه شکستیم. شب کتاب بینوایان را آوردم برای خواندن.به مادر گفته بودم که کتاب را از یکی از بچه ها امانت گرفته ام.کتاب را باز کردم و شروعکردم به ورق زدن تا برسم به جایی که ژان والژان از کلیسا دزدی می کند. گفتم که. تقریبا با موضوع کتاب آشنا بودم... 

پ. ن:اگر تمایل دارید به وبلاگ شعر های من نیز سری بزنید.