از ارزش پول ملی و دزدی و سایر مزخرفات

اولین بار که دزدی کردم ده ساله بودم. آن وقت­ها هر جمعه مادرم دست ما را می گرفت و پیاده راه می افتادیم سمت خانه ی مادر بزرگ.  همانجا با خاله ها و پسر خاله ها و دختر دایی ها ناهار می خوردیم، برنامه ی کودک می دیدیم و بعد از برنامه ی کودک، فیلم سینمایی تنها کانال موجود را تماشا می کردیم و هوا تاریک نشده ،برمی گشتیم خانه ی خودمان.با همین برنامه های معمولی و سرگرمی های عادی چقدر هم دلمان خوش بود. اصولا آدمها انگار در گذشته ها دلشان خوش تر بوده است.سرراه خانه ی مادر بزرگم، مغازه کتابفروشی محقری بود که کتابهای تازه اش را می گذاشت پشت ویترین.قیمت کتاب "بینوایان" را پرسیده بودم. مرد فروشنده جواب داده بود پنج تومان.مثل تمام کودکان آن زمان محترمانه اصرار کرده بودم که مادرم کتاب را برایم بخرد و مادرم مثل تمام مادرهای آن دوران قولش را داده بود برای بعد از شاگرد اول شدنم که به پدر بگوید و پدر پول کتاب را بدهد.چند باری هم غر زده بود که چرا از کتابخانه ی عمومی سرکوچه مان کتاب را امانت نمی گیرم؟ مادرم نمی دانست که از اداره فرهنگ چند مامور آمده بودندو به کتابدار کتابخانه دستور داده بودند اکثر کتاب ها را از کتابخانه خارج کند. کتابدار کتابخانه علی رغم سن وسال پائینم با من دوست بود،ماجرا را برایم تعریف کرده بودو اشک توی چشمهایش حلقه زده بود.هر جمعه سر راه خانه مادر بزرگ ،چند دقیقه می ایستادم پشت شیشه ی همان کتابفروشی محقر و زل می زدم به کتابهای جدید، مخصوصا " بینوایان" که تقریبا با ماجرای کوزت و ژان وال ژانش آشنا بودم 

         ***********************************************

مادر من تا همین چند سال پیش ،طلا ها و اسکناس هایش را در جاهای عجیب و غریب خانه مخفی می کرد. لابلای دیگ های بزرگ مسی که برای مهمانیها و مراسم های خاص بود، در لوله بخاری اتاق مهمان یا پشت قاب عکس پدر.یک بار پدرم که به خاطر شغلش اکثر اوقات خانه نبود یک بسته اسکناس 50تومانی داده بود به مادر.گفته بود ممکن است این بار سفرش طولانی شود و بهتر است در خانه پول زیادی باشد.فورا در ذهنم صد را ضربدر پنجاه کرده بودم و مبلغی را که پدرم به مادر داده بود برای خودم حساب کرده بودم.5هزار تومان.  چقدر پول! 

بعد از ظهر یک روز تابستانی بود. برنامه کودک ساعت 5 شروع می شد. دوستانم هیچکدام حال و حوصله بازی در کوچه را نداشتند و کتابخانه هم تا ساعت 3 بیشتر باز نبود.در خانه تنها مانده بودم و از بی حوصلگی مفرط در حیاط منزل افتاده بودم دنبال تعقیب مورچه ها تا لانه­ شان را کشف کنم.مورچه ها در دو ردیف کاملا منظم در حال رفت و آمد بودند. من  نمی دانستم که کدام ردیف به لانه می رود و کدام ردیف بر می گردد. ظاهرا باید از دانه ها وپوست تخمه هایی که با خودشان حمل  می کردند حدس می زدم که لانه شان کدام سمتی هست. اما یک ساعت زل زده بودم به مورچه ها و آخرش هم نفهمیده بودم لانه ی انها کجاست.مورچه ها علی رغم تلاش و کوشش زیادشان که مناسب پند و عبرت گرفتن در کتابهای درسی و کارتونها ی اموزنده هستند،از همان اول حرص مرا در می آوردند. اصلا دلیل این همه زحمتشان را نمی توانستم درک کنم . به نظرم موجوداتی حریص می رسیدند که همیشه بیش از اندازه مصرفشان انبار می کنند.آنروز مورچه ها، نتوانستند همبازی خوبی برایم بشوند. با بی حوصلگی مضاعفی برگشتم به اتاق که چشمم خورد به لوله بخاری...یک بسته اسکناس 50تومانی...کتاب بینوایان...بی حوصلگی...شیطان... وجدان...یک بسته اسکناس 50تومانی... شیطان....بی حوصلگی... یک بسته اسکناس 50تومانی...وجدان... بله!بله.زور بی حوصلگی و کتاب بینوایان  شیطان بدجنس وسوسه گربه وجدان کودکی هشت ساله چربید.یکی از 50تومانیها را از بسته بیرون کشیدم. بقیه اسکناسها را مرتب کردم تا ردی از خودم به جا نگذارم. اسکناس را مشت کردم و تا کتابفروشی مشتم را از جیب شلوارم بیرون نیاوردم.مرد کتابفروش 45 تومان را به من بر گرداند وتازه آن موقع بود که متوجه شدم پول زیادی را برداشته ام! می دانستم که با بقیه پول نباید به خانه برگردم چون قطعا با مدرک جرم به محل جرم بر می گشتم و این مساوی بود با تنبیه وحشتناکی هم از طرف مادر هم از طرف پدر هشدار داده شده بود. من عاشق شیوه ی تربیتی پدرم هستم. همیشه به مادرم می گفت هیچوقت بچه ها را تهدید به کتک زدن نکن ولی اگر این کار را می کنی واقعا تنبیهشان کن تا بفهمند که حرف پدرو مادر حرف است نه باد هوا. پدر قبلا یکبار که حرفش افتاده بود به من و برادرم گفته بود اگر بفهمم فرزندان من دزدی کرده اند دستشان را می شکنم!

                      *********************************

با کتاب بینوایان و چهل و پنچ تومان پول خورد برگشتم به کوچه.می دانستم که برای خرج کردن این همه پول، می توانم روی هم کوچه ای هایم حساب کنم. هم محله ای های من دوستان خوبی بودند. دوست خوب کسی است که وقتی گندی بالا می آوری، به جای نصیحت و غر زدن سعی در پاک کردن گندت دارد. کوچه ما پر بود از این دوست ها....جلال،محمد،اصغر،توحید،یوسف و حسین آماده بودند تا شب باقیمانده پول را تمام کنیم. توحید پیشنهاد کرد برویم جگر فروشی نزدیک کوچه. رفتیم. یک جگر فروشی کثیف با چند نیمکت و میزچوبی کهنه. هرکدام سه سیخ جگر سفارش دادیم با نان لواش . مرد جگر فروش البته که به ما مشکوک شده بود اما خب ایشان هم باید کارو کاسبی می کردند.کل پولی که برای جگرها دادیم بیست تومان شد.هنوز بیست و پنچ تومان دیگر برایمان مانده بود با این تفاوت که هیچکدام گرسنه نبودیم...جلال گفت بهتر است برویم یک توپ چرمی برای تیم فوتبال محله بخریم. اما خریدن توپ چرمی همان و سین جیم شدن ها توسط والدین همان که پول توپ از کجا امده است؟. اصغر گفت برویم نوشابه و کیک بخوریم. اینطوری با تشتک هایشان نیز می توانیم بازی بکنیم. چاره ای نبود. با اینکه سیر بودیم ،راه افتادیم سمت مغازه "مش احمد". پول یک نوشابه با کیک می شد سه تومان.با چهار تومان باقیمانده از پول هم یک پاکت پراز تخمه آفتابگردان خریدیم و تا هوا تاریک شود در خیابان و کوچه تخمه شکستیم. شب کتاب بینوایان را آوردم برای خواندن.به مادر گفته بودم که کتاب را از یکی از بچه ها امانت گرفته ام.کتاب را باز کردم و شروعکردم به ورق زدن تا برسم به جایی که ژان والژان از کلیسا دزدی می کند. گفتم که. تقریبا با موضوع کتاب آشنا بودم... 

پ. ن:اگر تمایل دارید به وبلاگ شعر های من نیز سری بزنید.

نظرات 80 + ارسال نظر
پود شنبه 13 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 11:21 ق.ظ http://www.pud.blogfa.com

نواز شنبه 13 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 11:28 ق.ظ http://www.tapp.blogfa.com

من هم همیشه خودم را جای شخصیت های کتابها میگذارم و انگار شخصیتم را امتحان میکنم ، که چقدر قدرت تحمل دارد...انگار میخواهم یادش بدهم...لبخند را...اشک را...مرگ را...دزدی را!

سعیده شنبه 13 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 12:35 ب.ظ http://truelove71.blogfa.com

سلام
عیدتون مبارک

جادیس شنبه 13 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 06:53 ب.ظ http://www.alonewitch.blogfa.com

سلام اقای اذری.
عیدتون مبارک.
عجب خاطره ای! واقعا دوست خوب داشتن نعمت بزرگیه
از بینوایان خاطره ی محوی دارم! شاید به خاطر اینه که فقط کارتونش رو دیدم و کتاب رو نخوندم

yasna شنبه 13 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 09:47 ب.ظ http://delkok.blogfa.com

سلام
بعضی اتفاقات کودکی انگاری تا همیشه مثه یه فیلم جلوی روی آدمه واسه خودمم اتفاق افتاد این مدل دزدی ... من رفتم اون موقع باهاش لاک ناخن خریدم بعدم زدم شکستمش بینم چی توشه... ولی همش تصویر اون 10 تومنی تو ذهنمه ... آیت الله 10 تومنی .. اون مدرس روی پول.... یادم نمیره
عیدتون مبارک...
قلم سبزت نویسا

فاطمه یکشنبه 14 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 07:15 ب.ظ http://optimist90.blogfa.com

درود بر استاد بزرگوار جناب آذری!
با 50تومن این همه کار میشد کرد؟؟؟؟؟
بلاخره مامانتون فهمید؟دستتون شکسته نشد؟!
به وبلاگ شعرتون هم سر میزنم با کمال میل!
راستی امروز فهمیدم تازه که شما از داوران جشنواره کتاب هستید و این باعث خوشحالیه ماست!
قلمتون سبز!

تداعی دوشنبه 15 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 06:53 ق.ظ http://khisazbaran.blogfa.com

شیوه ی نگارشتون زیبا بود.

بالالایکا دوشنبه 15 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 05:33 ب.ظ http://balalayka.persianblog.ir

فکر کنم من بیشتر در کتگوری ماست مالی کنندگان گند دوستان میگنجیدم تا خود گند زنندگان ! البته این به معنای اینکه گند نمیزده ام نیست بلکه معنا و مفهوم آن اینست که دخترها حتی گندهایشان را از خودشان هم پنهان میکنند تا چه رسد به دیگران !!

سعید شرقی دوشنبه 15 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 08:26 ب.ظ http://http://shahrzadparsi.blogfa.com/

سلام
زیبا نوشته بودید و آشنا. این گونه پولها با بچه های کوچه یعنی آنها که دلمان پیششان بود خرج می شد. بنظرم سبک زندگی امروز ما بچه ها را کمتر به هم نزدیک کرده است.

مسی دوشنبه 15 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 08:30 ب.ظ http://massi1353.blogfa.com

یادش به خیر روزگار قدیم ...

سمیه سه‌شنبه 16 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 08:27 ب.ظ http://software89ilam.blogfa.com

بسیار زیبا بود. واقعا لذت بردم...
مایه افتخار من هستید. :)

ذل نوشته ها سه‌شنبه 16 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 10:37 ب.ظ http://khameh.persianblog.ir

سلام بر آذری عزیز که نوشته هایش به دل می نشیند...
آذری جان من یک حساب سرانگشتی کردم ...اگر این ماجرا مربوط به سی وسه سال پیش باشد...می شود 11 تا سه سال ..اگر تورم هر سال بعد از انقلاب را 33 درصد بگیریم ...پس هر سه سال ارزش پول بی زبان این مملکت یکبار کم شده است ...یعنی آن 50 تومنی که جناب عالی کش رفته ای ارزشی معادل 50 هزارتومن الان را داشته است...حالشو ببر

شادی چهارشنبه 17 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 12:38 ب.ظ http://anroozha.blogfa.com

جالب بود و مرا یاد اولین دردزی خودم انداخت !

آدینه چهارشنبه 17 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 03:51 ب.ظ http://bachegonjeshk.mihanblog.com

سلام!
نوشته هایت روان ودلچسب است.
باافتخار شما را لینک کردم.

لیلا چهارشنبه 17 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 05:51 ب.ظ

من هم به سبک مادربزرگم هنوز جواهراتم رو با خودم میبرم این ور و اون ور

آفتاب چهارشنبه 17 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 09:55 ب.ظ http://riisman.blogfa.com/

:)
خروس رو بیشتر دوست دارم

خواب نما پنج‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 10:54 ق.ظ http://khabnama5.blogfa.com

خیلی جالب بود
این تخیلی بود و یا اینکه واقعا براتون اتفاق افتاده بود... چرا جالب ترین اتفاقها واسه نویسنده ها می افته؟

سعید شرقی شنبه 20 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 12:04 ق.ظ http://http://shahrzadparsi.blogfa.com/

سلام

حامد شنبه 20 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 09:17 ب.ظ

ممنون از دعوتت دوست خوبم
با خوندن مطالبت اشک تو چشام جمع شد
یادآور خاطرات بود
هم تلخ هم شیرین

ثنا یکشنبه 21 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 03:35 ب.ظ http://www.ngma.blogfa.com

سلام
یادش بخیر
همینو فقط میتونم بگم

ایلیا دوشنبه 22 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 03:33 ق.ظ

پس حقته که اون چن تا کتابی که چن سال پیش دادی بخونم، برنگردوندم. چقدرم مرتب و تمیز اونا رو جلد مشمایی کرده بودی. آخه !!!
من مطمئنم اگه همینطور ادامه بدیم میتونیم رکورد سرقت سیصد میلیاردی رو بشکونیم. برا اینکه منم اولین دزدیم درست در ده سالگی و یه کتاب 5 تومانی از یه کتابفروشی بوده.
ولی وقتی خوندمش رفتم یواشکی گذاشتم سرجاش.
شاید بهمین دلیل بوده که کتابایی رو که بهم داده بودی وقتی خوندم و خواستم برگردونم گفتی باشه برا خودت.
البته تنها وجه مشترکی که بین بچه های اون موقع و بچه های الان وجود داره همین علاقه ی شدید به کتاب خوانی ست. با این تفاوت که در گذشته برای تهیه کتاب های باارزشی مثل بینوایان اگر شرایط پیچیده ای پیش میآمد خود را به هزار آب و آتش می زدند اما برای بچه های امروز ، شرایط از طریق دانلود کردن بسیار راحت ،قابل دسترس و رایگان است البته فقط برای خواندن کتابهایی که چاپشان ممنوع است . کتابهایی که بی دلیل رایگان نیست !!!
خب . اینکه اکثر خوانندگان بعد از خواندن این داستان بجای نقد فقط خاطرات خود را نقل می کنند ، نشانه ی جذابیت فوق العاده ی موضوع داستانه و بهمین دلیل بلافاصله قیاسهایی در مورد گذشته و حال مسائل مختلف جامعه به ذهن متبادر میشه.
باز هم برات می نویسم. یعنی سعی میکنم سریع برگردم.

احسان ن دوشنبه 22 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 12:38 ب.ظ

مم نون

سعید شرقی پنج‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 05:49 ب.ظ http://http://shahrzadparsi.blogfa.com/

سلام
کجایید دوست من؟

نژلا جمعه 26 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 08:34 ب.ظ

ب روز نمیشین جناب آذری؟

رویا شنبه 27 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 02:39 ب.ظ http://www.jayibarayroya.blogfa.com

عاشق قلمی هستم که خاطرات را اینقدر زنده می نویسه و یک حس عجیب همسان سازی رو در ذهن خواننده ایجاد می کنه فقط دوست داشتم بدونم ته ماجرا چی شد بالاخره اعتراف به دزدی کردید یا نه؟

میله بدون پرچم شنبه 27 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 07:29 ب.ظ http://hosseinkarlos.blogsky.com

سلام
واقعن یادش به خیر پول ملی چه ارزشی داشت لامصب
شروع خوبی بوده برای ده سالگی
امیدوارم به خاطر کتاب کارمون به قتل نکشه

آنا آریان دوشنبه 29 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 12:18 ب.ظ http://anaarian.blogfa.com

چقدر جالب، ماجرای بقیه ی دزدی ها را هم بنویسید

در دوردست‌ها یکشنبه 26 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 05:44 ب.ظ http://www.farfaraway.blogfa.com

مرور کودکی تون رو دوست دارم!

آبان آذر سه‌شنبه 28 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 03:31 ب.ظ http://abanazar.ir

عالی.. عالی:)

کهکشان سه‌شنبه 12 دی‌ماه سال 1391 ساعت 07:14 ب.ظ http://galehje1234.blogfa.com

عالی بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد