از مرجان دوستت دارم

 

نوشته های روی تخته سنگها، کنار جاده ها و تونل ها، یادگاری های روی درختها و بناهای تفریحی و  باستانی ،ناخود آگاه غمگینم می کنند. سرنوشت مبهم  انسانی که آن رانوشته است و رفته است.... برای من این گونه نوشته ها ، صورت نمادین مرگ هستند.رفتن و از خود چیزی را به یادگار گذاشتن.

 روی دیوار تونل، با اسپری قرمز رنگی نوشته شده است " مرجان ! خفه شو. من دوستت دارم".اسم مرجان مرا یاد "داش آکل " می اندازد و پایان اندوهناکش.مرجان  دختر زیباییست با چهره ای شرقی. هر روز صبح چادرش را سر می کند و می رود تا سنگکی سر کوچه دو عدد نان می گیرد بر می گردد صبحانه پدر را می دهد.پدر صبحانه اش راکه می خورد از خانه می زند بیرون.پدر به مرجان گفته "رئیس خط مسافرکش هاشدم.در آمدش بد نیست هر تاکسی که پر کنم  پونصد تومنش مال منه اما این کار که آخر و عاقبت نداره".مرجان تنها دختر خانواده است با سه برادر. برادربزرگترش افتاده زندان... خرده فروشی می کرده... برادر وسطی هر روز صبح از خانه می زند بیرون و شب با روزنامه ای زیر بغلش بر می گردد. برادر کوچک تررفته بندر کار پبدا کند. مادر فوت کرده است. چند سال پیش در کوچه یک موتوری به او زد و در رفت. مادر را تا برسانند بیمارستان تمام کرده بود.پسران محل می دانند که مرجان از صبح تا شب در خانه تنهاست.یک دختر تنها در خانه، به خودی خود موقعیتی است که اکثر پسر ها را تحریک به ایجاد رابطه می کند.شماره تلفن منزلشان را تقریبا همه ی پسران محل دارند. مغازه دارها و قصاب محله هم همینطور.مردان متاهلی که تازه ازدواج کرده اند گاهی به یاد زمان مجردی هوس می کنند که با مرجان تماس بگیرند.زیبایی مرجان، اصلا به سرنوشتش نمی آید. این را مادر رضاگفته بود. رضا موتور دارد و در پیک موتوری کار می کند. اصرار کرده بود که مادر برود خواستگاری مرجان. مادر رضا گفته بود "مرجان خانم ماشاللا دست رد به سینه هیچ مردی نمی زنه. هرکی شمارشونو داره  یه دو سه ساعتی باهاش لاس زده.... مگه همه چی به خوشگلیه؟ دختر باید خونواده دار باشه... اصل و نسب داشته باشه". رضا چند وقتی می شود که شب ها می رود باشگاه بدنسازی. تازگیها یک چاقوی دسته زنجان هم  می گذارد توی جورابش. بچه های محل را تهدید کرده است که اگر بفهمد کسی به خانه مرجان زنگ می زند مادر و خواهرشان را می اورد جلوی چشمشان.رضا و مرجان قرار گذاشته اند وسط هفته بروند شمال. مرجان تاکسی می گیرد و می رود میدان آزادی. رضا دور میدان منتظر مرجان ایستاده است.مرجان شماره ی ایرانسل رضا را می گیرد و به او می گوید که رسیده است. رضا به چشم هم زدنی مرجان را پیدا می کند. مرجان آرایش غلیظی کرده است. مانتوی کوتاهی پوشیده و چادرش را برداشته گذاشته توی کیفش.رضا تا مرجان را می بیند با صدای نیمه بلندی می گوید" اوه اوه اوه... تیپو نگاه ... بپر بالا تا ندزدیدنت. مرجان سوار موتور می شود .به سه راهی کرج – چالوس که می رسند رضا از وانتی اول جاده هندوانه می خرد. می دهد به مرجان و مرجان هندوانه را می گذارد روی پاهایش و سفت می چسباند به هندوانه.رضا به مرجان می گوید" کاش من هندوانه بودم". مرجان بلند می خندد.رضا گاز موتور را می گیرد و حالا در پیچ های جاده هستند. جاده خلوت است . مرجان روسری اش را بر می دارد و با دو دستش دو گوشه روسری را نگه می دارد. باد موهای مرجان را شبیه تبلیغات  ماهواره ای شامپو کرده است. رضا به مرجان می گوید" تابلو بازی در نیار روسریتو سرت کن". مرجان جواب می دهد "اینجا مگه کسی ما رو می شناسه؟".رضا بلند می گوید " مگه هرجا نشناختنت باید روسریتو برداری؟". نزدیک تونل که می رسند رضا موتور ا مگه می دارد. می روند کنار جاده. هوا آفتابی شده و کمی گرم. رضا می گوید" تا هندونه هم گرمتر نشده بیا بخوریمش". رضا هندوانه را از وسط نصف می کند. گوشی مرجان زنگ می خورد. مرجان کمی از رضا فاصله می گیرد و آرام با تلفنش صحبت می کند .رضا هندوانه را می گذارد زمین  و بلند می شود می رود دنبال مرجان. مرجان تلفن را قطع می کند. رضا می پرسد" کی بود؟".مرجان جواب می دهد "اشتباه گرفته بود". همان لحظه دوباره گوشی مرجان زنگ می خورد. رضا گوشی را ازدست مرجان می قاپد و جواب می دهد" بله؟!" پسری پشت خط می گوید " شما؟" رضا جواب می دهد " من باید بپرسم شما!". چند لحظه ی بعد خودروهای عبوری صدای فریاد رضا را  از نزدیک تونل می شنوند که پشت گوشی داد می زند" خواهر مادرتو می گا... بذار بیام محل... دهنت سرویسه". رضا می آید سمت مرجان. چاقو را نزدیک گردن مرجان می گیرد . داد می زند" به ابلفض می کشمت مرجان.... به مولا زنده نمی ذارمت ... با بچه های محل صحبت می کنی؟". مرجان می گوید" می خواستی از صبح تا شب تو اون خونه کوفتی چیکار کنم ؟ بشینم برات مساله فیزیک اتمی حل کنم؟" رضا بلند تر داد می زند" مگه هر کی خونه تنهاس باید جنده بشه؟" مرجان داد می زند" جنده خواهرته. تو هم یکی دیگه مثل پسرای محل. توفکر کردی  فرقت با بقیه چیه؟".رضا چاقو را به گردن مرجان نزدیکتر می کند. خون مانتوی سفید مرجان را قرمز کرده است.رضا روی صورت مرجان خط انداخته است. مرجان داد می زند.... خودروهای عبوری هیچکدام نگه نمی دارند. رضا می رود سمت موتور.از کوله پشتی اش اسپری را بر می دارد و می دود سمت تونل... روی دیوار تونل می نویسد" مرجان! خفه شو من دوستت دارم". 

این داستان دو ایراد اساسی دارد. اول اینکه هیچ کسی در کوله پشتی اش اسپری ندارد.مگر اینکه بخواهد روی دیوارها شعار بنویسید! دوم اینکه طرح  بسیارشبیه فیلمفارسی های سابق شده است.شباهتش به فیلمفارسی های زمان شاه دست من نیست. چون این اتفاق برای حجت، آرایشگر محل افتاده است با این تفاوت که اسم دختر داستان مرجان نبود، پریسا بود...

باید داستان را طور دیگری رقم بزنم مثلا:

نظرات 57 + ارسال نظر
تمنا پنج‌شنبه 16 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 12:13 ق.ظ http://www.dardedivoonegi.blogfa.com

سلام.من اولین باره ک ب این جا سر میزنم و قلمتونو میخونم.نمی دونم این داستان نوشته ی کیه ولی من فکر میکنم این ماجراییه ک هر روز داره اتفاق میفته ولی ی کم اغراق شده تو این داستان.داستان زندگی همه ی مرجانها و ملیحه هاییه ک از بیکاره با همهرابطه دارن و دست آخر زندگیشونو ب باد میدن... .

elena شنبه 18 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 02:03 ب.ظ http://tanha-70.persianblog.ir

هرگز به دست اش ساعت نمی بست
روزی از او پرسیدم
پس چگونه است
که همیشه سر ساعت به وعده می آیی؟
گفت:

ساعت را از خورشید می پرسم
پرسیدم
روزهای بارانی چطور؟
...
گفت:
روزهای بارانی
همه‌ی ساعت ها ساعت عشق است!
- راست می گفت
یادم آمد که روزهای بارانی
او همیشه خیس بود...

در دوردست‌ها یکشنبه 26 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 02:22 ب.ظ http://www.farfaraway.blogfa.com

«حقایق دربارهی لیلا دختر ادریس» نوشته ی بیضایی رو خوندید؟
این جای متن که رسیدم دوست داشتم مرجان هم چیزی شبیه لیلا باشه، اما نبود :(
«.پسران محل می دانند که مرجان از صبح تا شب در خانه تنهاست.یک دختر تنها در خانه، به خودی خود موقعیتی است که اکثر پسر ها را تحریک به ایجاد رابطه می کند.»

پونــه سه‌شنبه 26 دی‌ماه سال 1391 ساعت 04:20 ب.ظ http://puninegaasht.blogfa.com

پیشتر نوشته بودید نگران وبلاگهایی میشوید که تاریخ نوشته هایشان قدیمیست و رها شده اند ... " به جای کلید خانه ام پسورد وبلاگم را به تو میدهم " !
شما یک تنه قرار است نگران تمام آفریده ها باشید پنداری!
خوبست مربی پرورشی مدرسه ی خدا اینها شوید !

راستی مواظب باشید دبیر ادبیات آنجا به شما گیر ندهد !!! این بالا ( اولین کامنت همین پست ) نوشته اید : " ...،فضای تعاملی خاصی را میان خواننده و مخاطب ایجاد می کنند."
19 میشوید تا اینجا ! مگر اینکه خواننده و مخاطب را همینجا با کیمیا گری تفکیک بفرمایید و فی الحال البت !!!
این " ایراد اساسی " گرفتن خودتان تعبیر دیگری از " خودم میدونم " و تو لازم نیست بگی " نیست عایا؟!!!
قهرمان داستان آدمو یاد خرسا میندازه!!! که واسه تعیین قلمروشون رو درختا ، با ناخناشون نشون میتراشن !!!
شاعر که هستید بهترید ... داستان دستتان را زیادی باز میگذارد یک وقتهایی یک چیزهایی مینویسید که شکل مبارکتان را در ذهن خواننده " دوست ندارانه تر " ترسیم میکند!

عسل بانو چهارشنبه 27 دی‌ماه سال 1391 ساعت 05:03 ب.ظ http://1066922.blogfa.com

سلام ممنون از نظرتون بازم بیاید منتظرتونم عسل بانو

آرزوی یکشنبه 8 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 03:14 ق.ظ

وقتی داستلنتونوخوندم
دیدم که همه ی مرجانهامثل هم نیستندگاهی مرجانی باچشمهای میشی قبل ازاین که درسبزه زارزندگی بچرد تا می آیدبوی عشق شیرمادررا بابوی شیره ی برگ مقایسه کند
گرگ اجل دست برگلویش گذاشته وخفه اش می کند!
واقعانمی دانم بایدبه حال کدام مرجانم گریه کنم!

مهدی نجفیان سه‌شنبه 6 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 08:58 ب.ظ http://www.satrnevesht.blogfa.com

نکته امنیتی:
دختر خانومای محترم قبل از اجرای قرار! با دوست پسر محترم محتویات کیف و البته جورابشان را بررسی کنید..!(:


از شوخی گذشته اینکه فکر میکنیم بعضی داستان ها یا شعر ها یا ... شبیه "فیلم فارسی" شده شاید دلیلش اینه که واقعن زیست امروز ما درونن همچنان تو مایه های "فیلم فارسی"ِ
بخش غالب جامعه شاید تنها لباس هاشون عوض شده.


درود بر تو برادر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد