امتحان هندسه را افتاده بودم.نمره ها را چسبانده بودند پشت شیشه ی دفترمدرسه. نمره من شده بود 75/9.با پدرم رفته بودیم داخل دفتر. من به دبیر هندسه التماس می کردم که بیست و پنج صدم به نمره ام اضافه کند و همینطور اشک می ریختم .التماس می کردم و اشک می ریختم.دبیر هندسه از پشت میزش بلندشد. بارها سینوس کسینوس جای مهر روی پیشانی دبیر هندسه مان راحساب کرده بودیم . تسبیح در دست چند قدمی دردفترراه رفت و برگشت به پدرم گفت:
-پسرت اگه نمره می خواد بهش بگو اعتراف کنه.
پدرم گفت" اعتراف کن".پرسیدم "به چی"؟ پدرم داد زد :" اعتراف کن... به یه چیزی اعتراف کن".
از خواب بیدار شدم. از اتاق آرام و بیصدا آمدم به پذیرایی.این کابوسیست که هرچند وقت یکبارمرتب برایم تکرار می شود. اگر به تحلیل علمی رویا علاقمند باشید، می دانید که خوابهای تکرار شونده ،هشداری هستند به صاحب رویا.
دراز کشیدم روی زمین برای کشف این هشدار. دستم را گذاشتم زیر سرم.به خودم گفتم "صبح یادم باشد به پدر زنگ بزنم حالش را بپرسم". بعد یادم افتاد فردی که در خواب دیدم، دبیر هندسه نبود، ناظممان بود. بعد اینکه من باید به چه چیزی اعتراف کنم؟ و بعد اینکه پدرم که زنده نیست زنگ بزنم حالش را بپرسم!
غمگین تر شدم . آمدم سیگار روشن کنم یادم افتاد همسرم قلبش درد می کند .
-درسته که خوابه ولی بی انصافیه سیگار بکشم....
من انسانی هستم معمولی.هرگز، نه علاقه ای به متفاوط!!! بودن داشته ام، نه اصراری به این کار.انسانی معمولی با گناهانی معمولی. با شکستها و پیروزی های معمولی . با داغ ها و حسرت های معمولی. با ظاهری معمولی ،باطنی معمولی و رویاهایی معمولی. اعتراف، به درد کسانی می خورد که چیزی برای مخفی کردن دارند.ارزش اعتراف به وزن گناهیست که آزارت می دهد، یک انسان معمولی چه چیزی برای اعتراف می تواند داشته باشد؟
حشر و نشر با انسانی که چیزی برای اعتراف ندارد کسل کننده است. بی هیجان است. خود آدم هم گاهی حوصله اش سر می رود از دست خودش. نه حرفی برای زدن دارد، نه گوشی برای شنیدن. نه همدردی می خواهد نه همدردی می تواند.
آیا بی اعترافی مجوز مرگ آدمی نیست؟
به گناهانی که برای اعتراف دارید احترام بگذارید. آنها را مقدس بدارید و دوستشان داشته باشید .
اینها را که نوشتم، با صدای نیمه بلند، زیر لب برای خودم تکرار می کردم و داشتم تسلیم وسوسه مزمنم می شدم که سیگاری روشن کنم.
اما بی انصافی بود...
واقعن انتظار لینک متقابل نداشتیم آقای آذری.اینکه میخوانیم و میخوانید کافیه تازه از اینم هم همون بخش خوندن ما کافیه.
به هر حال گفتم بیام کامنت دونی اینجا رو افتتاح کنم.اگه اولین نفر باشم
:)
سلام
بعداز مدت ها با شعری تازه به روزم
ممنون میشم از نظر شما استفاده کنم
سلام
مسئول کتابخانه ای که می رفتم هم اسم شما بود
احیانا خودتون نیستید آقای آذری ؟!
اگه کتابخونه عطار بوده بله خودمم
شاید باید اعتراف کنی که یه آدم معمولی نیستی ! و استحقاق نمرات بالاتری رو داری .
چه تصادف نادر و جالبی
با اجازه لینکتون کردم
تبریک می گم جناب آذری
قلمتون مانا
پگاه آدرس داد که بیام و به اینجا سری بزنم :)
مدتهاست به کتابخونه عطار سر نزدم. اما اونجا همچنان یه بخش پررنگی از گذشته م و خاطرات شیرینش هست. سالهای 83 و 84
آدم معمولی ای هستید، ولی نگاه جالب و متفاوتی داشتید.
درود
راه اندازی وبلاگ جدیدتان فرخنده باد
کارتون های دیروز، کارتون های امروز را در کشکول خوانده اید؟
شاد و پیروز وتندرست و سبز و نویسا باشید
بدرود
اینجارو بیشتر دوست دارم
سلام آقای آذری. ممنون که به وب من اومدید. مطالب جالبی دارید دارم همشو میخونم. با اجازتون من لینکتون کردم . بازم ممنون .