بی ماشینی

صبح از خواب بیدار شوید و با عجله سوار ماشینتان شده گاز بدهید تا اداره بعد بروید توی اتاق خودتان و مشغول کارهای اداری شویدبدون اینکه با همکارانتا ن زیاد گرم بگیرید. هوا که تاریک می شود دوباره سوار ماشینتان شده برگردید به خانه و بنشینید جلوی تلویزیون و کانال بالا و پائین کنید وکانال بالا و پائین کنید تا بخوابید و دو باره روز از نو و روزی از نو...

اگر ده سال تمام ،تقریبا هر روزاینگونه زندگی کرده باشید می توانید اندکی حال و روز مرا درک کنید.تنها لطف این برنامه ی روزانه برای من قسمت کارهای اداری اش هست. من به خاطر کتاب خواندن حقوق می گیرم، زیرا محل کار من یک کتابخانه عمومی بزرگ است. من لذتی مضاعف از کتاب خواندن می برم  و تقریبا اکثر ساعات برنامه ی روزانه ام ابا خواندن سپری می شود  اما می خواهم اعتراف کنم که کتابها هر چیزی هم که به شما بیاموزانند، زندگی را نمی توانند .مثال من مثال همان جغرافیدان کتاب شازده  کوچولو هست. ممکن است ارتفاع کوه ها و عمق رودخانه  ها و دریاچه ها را بلد باشم اما هرگز لذت فتح قله و هوای کوهستان وهیجان خیسی رودخانه را لمس نکرده ام.این مثال را تعمیم بدهید به تمام دانسته های دیگرم. از نظریه های روانشانسی  و جامعه شناسی بگیر تا نظریه های ادبی و هنری.ده زمستان و بهار ده تابستان و پائیز گذشته و من دارم فکر می کنم که در این ده سال از راز فصلها چه دستگیرم شد جز اینکه در هوای گرم کولر و در هوای سرد بخاری ماشین را روشن می کنند. ده سال فقط با یک نوع لباس رسمی اداری رفت و آمد کرده ام تابستان و زمستانش فرقی نمی کرد. اما در این یکسالی که اتوموبیلم را فروخته ام تازه فهمیده ام اندازه یک گنجشک هم از تابستان و زمستان چیزی نمی دانم. از بهار و پائیز نیز.بگذارید برایتان لسیتی بنویسم که قبلا هرگز متوجهشان نبوده ام:

1-در آرایشگاه تا زمانی که نوبت اصلاحت برسدو زمان اصلاح با آرایشگرها راجع به چه موضوعاتی می توان هم صحبت شد؟

2- زن زیبای بسیار آلامدی که جلوی پایت ترمزمی زند و تورا به عنوان مسافر سوار می کند و سر صحبت را باز می کند که شوهرش را ازدست داده است و خودش باید هزینه زندگی اش را تامین کند  آیا دارد راست می گوید یا ...

3-برای متقاعد کردن طرف مقابلت که با تو بحث می کند کتابهایی که خوانده ای کارساز تر هستند یا مشت اراذلی که هر شب جلوی باشگاه پرورش اندام جمع می شوند؟؟

4-چرا اکثر بوتیک دارهای خیابانی  که هرشب از آنجارد می شوی فروشنده هایشان زنانی هستند که لبهایشان را پروتز کرده اندو گونه هایشان را تزریق کرده اند و جاهای دیگری از بدنشان را نیز انگار...

5-  لهجه سبزی فروش هایی که روی فرغون سبزی می فروشند مربوط به کجای سرزمینت هست؟ آیا اصلا با آنها هم سرزمین هستی ؟یا مثلا ماهی فروش ها خیابان آذربایجان  چرا اکثر ترک زبان هستند؟ آذربایجان که دریا ندارد!

6-هر چقدر هم که در خواندن و فهم کتابهای روانشاسی خبره باشی هرگر نخواهی فهمید دلیل دلتنگی  این روزهای همسرت چیست. هر انسان نسخه ای تکرار ناپذیر هست که گاه تحت سیطره هیچ قانون علمی در نمی آید...

7-این زنان روسپی که اول بزرگراه یادگار امام می ایستند و اکثر اوقات مسیرشان فرحزاد هست چقدر مگر در آمد دارند که شغلی با این همه ریسک و خطر را برگزیده اند؟؟؟

8- مردانی که جلوی زنان فوق ترمز می زنند اکثرا متاهل به نظر می رسند بعد از سوار کردنشان این زنها را کجا می برند؟؟

9-معتاد هایی که لابلای بوته ها و شمشادهای یادگار امام شب را صبح می کنند چند روز از مرگشان بگذرد بوی گندشان اتوبان را پر می کند؟

10- راننده خطی  مسیرت که کر و لال است آیا زن و بچه دارد؟ این مرد چگونه می اندیشد؟ با زبان و واژه؟ ایا مطالبی که در مورد اینگونه انسانها خوانده ای کاملا منطبق با واقعیت است؟

در خیابان چیزهای زیادی برای آموختن هست که درهیچ کتابی نمی شود پیدایش کرد. پس اگر مردی را دیدید که با دهان باز مثل کودکانی که برای اولین بار از دهات به تهران امده اند دارد به مغازه ها و عابر ها زل می زند فکر بدی نکنید....   

 پ.ن: سعی می کنم این وبلاگ را مرتب به روز کنم از همین چیزهایی که در خیابان می بینم و می بینیم... 

نظرات 68 + ارسال نظر
نیلوفر چهارشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:07 ب.ظ

آقا شما حتی وقتی خیلی شخصی هم می نویسی باز هم اجتماعی می نویسی. نگاه شما به پیرامونت نگاهی قردی نیست. این متن را فوق العاده دوست داشتم چون باور پذیر بود وچیزی را که همه دیده بودیم تو زیباتر دیده بودی.

بهنام.ج چهارشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:56 ب.ظ http://www.rocpina.ir

خانه ی ما؛ از امروز به صرف تعدادی عکس؛ دو شعر دست پخت بهنام؛ چند کاسه شله زرد نذری؛ سفری چند دقیقه ای به شمال کشور و بهشت پرچکوه؛ یک لیوان گل گاو زبان؛ کمی خاطره بازی؛ چند خطی هم درددل و چند خط خطی خودمانی؛ میزبان غشاء نازک خیال و تخیلات شماست... . باز هم میهمانی و باز هم طلب میهمان داریم... .

شادی چهارشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:04 ب.ظ http://hekmatkhoda.blogfa.com

سلام

گاهی باید دید
گاهی باید فهمید
گاهی باید اندیشید
گاهی باید لمس کرد
گاهی باید درک کرد
گاهی باید زندگی کرد
....

زیبا بود

سارا چهارشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:13 ب.ظ http://saraengineer.blogfa.com

هر انسان نسخه ای تکرار ناپذیر هست که گاه تحت سیطره هیچ قانون علمی در نمی آید...

رضا چهارشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:32 ب.ظ

برای متقاعد کردن طرف مقابلت که با تو بحث می کند کتابهایی که خوانده ای کارساز تر هستند یا مشت اراذلی که هر شب جلوی باشگاه پرورش اندام جمع می شوند؟؟

مثل اینکه مشت کارساز تر است. جناب آذری تلخی شیرینی دارد نوشته هایت . یا شیرینی تلخی دارند گویا.

محبوبه چهارشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:36 ب.ظ

می خواهم اعتراف کنم که کتابها هر چیزی هم که به شما بیاموزانند، زندگی را نمی توانند. بله بله کاملا درسته...

می نت درعلی چهارشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:41 ب.ظ http://www.minayebidal.blogfa.com

وری گود .

می نا درعلی چهارشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:42 ب.ظ http://www.minayebidal.blogfa.com

نواز چهارشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:52 ب.ظ http://www.tapp.blogfa.com

چه تلخ بود ...خیابان ها رو میگم!

سعید پنج‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:01 ق.ظ

در آرایشگاه تا زمانی که نوبت اصلاحت برسدو زمان اصلاح با آرایشگرها راجع به چه موضوعاتی می توان هم صحبت شد؟

این شکاف قشر نخبه ما هست با بقیه مردم. شکافی که روز به روز عمیق تر می شود . اینکه نه روشنفکرهای ما عامه ی مردم را می فهمند نه این مردم هستند که زبان مشترکی با روشنفکرهایشان دارند.و مصیبت ها از همینجا آغاز می شود.تا زمانی که قشر کتابخوان نمی ئاننئ روی صندلی آرایشگاه راجع به چه چیزی می توانند با آرایشگرها حرف بزنند اوضاع همین است. با عشق و مهربانی خواندمت و از اینکه این همه عمق را توانسته ای با سادگی در این چند سطر بگنجانی از شما متشکرم.

معین پنج‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:04 ق.ظ

این روزها که وبلاگ نویسی و وبلاگ خوانی دارد از رونق می افتد یافتن وبلاگی مثل اینجا غنیمت بزرگی است.اغلب وبلاگها مزخرفات روز مره ی خودشان را می نویسند و ناله های سوز و گداز عاشقی های کودکانه سطحیشان را و یا اینکه دم از روشنفکری و خاص بودن می زنند. اما وبلاگ شما جزو معدود جاهایی است که مطالب عمیقش را با زبانی ساده تحویل مخاطبش می دهد.آقا ما چگونه از شما باید تشکر کنیم؟؟

فوسیس پنج‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:06 ق.ظ http://www.fosis.blogfa.com

فقط سوال شماره ی یک ربطی به ماشین نداشتن نداشت. شاید هم داشت و من متوجه نشدم!

من هم همیشه فکر می کنم آیا ابولفضل - دوست نابینایم - خواب می بیند؟ هیچوقت هم تا به حال رویم نشده ازش بپرسم...

فوسیس پنج‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:07 ق.ظ http://www.fosis.blogfa.com

من آهنگ این وبلاگ رو هم دوس دارم. خیلی زیاد.
آدم رو یاد کلمه ی نوستالژی می اندازد.
فکر می کنم من با نوستالژی زندگی می کنم...

ایرج پنج‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:17 ق.ظ http://reedit.blogfa.com/

این روزها همه سنگ شدند، بی تفاوت و بی احساس
انگار نه انگار که در گوشه ای از این کره خاکی(شاید دور شاید نزدیک) آدم ها دارن کشته میشن!
اونم به خاطر تنها گناهشون: بیگناهی
...
این مطلب من رو به یاد شعر نیما یوشسیج انداخت:
ای آدم ها که در ساحل نشسته اید...
...
ما آدم بزرگا یه حصار کشیدیم دورو برخودمون خواسته یا ناخواسته نمیتونیم احساسات و عواطفمون ور بروز بدیم!
چون این روزا قضاوت کردن، سواستفاده و...مد شده!
...
برایتان آرزوی موفقیت میکنم

شادی پنج‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:59 ق.ظ http://anroozha.blogfa.com

سلام آقای آذری
منم مثل شما عاشق اینم که زندگی را در محل حضور زندگی حس کنم !برقرار باشید نوشته تان خیلی به دلم نشست

mohammad پنج‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:00 ق.ظ http://kalinna.blogfa.com

`سلام خوبی
تو ارایشگاه همه حرف ها یا در مورد فوتباله یا این که یکی میاد با ارایشگر حرف میزنه
شما چیز نمیخواد بگی خودت رو هم ازار نده
خانمت هم اگه ناراحته
یه کمی بهش برس
یکی میگفت اگه هر از گاهی از خانمت یه ایراد بگیری
دیگه خسته نیست
خوشحال میشه انگار که باید حس کنه که وجود داره
بگذریم من که متاهل نیستم نمیدونم اما امتحان کن
ما مشکلات زیادی داریم
گویا این کشور با این وسعت برای اقایونی با این وسعت دید
خیلی بزرگه
فکر کنم اگه کشور رو اندازه واتیکان کوچیک کنیم
دیگه نه معتاد خواهیم داشت و نه زن ناجور
البته با فرهنگ سازی صحیح
وبلاگت حیف که خیلی علیه و حیف که زیاد بروزش نمیکنی
بسیار زیبا بود کل اش رو خوندم
خواستم بدونم من که بدون ادیت کردن مینویسم
و کلی غلط دیکته ایی دارم چطور مینویسم
؟

مینو پنج‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:10 ب.ظ http://milad321.blogfa.com

این هم از مصلحت خرابی بلاگفا که شما کامنت بگذارید ومن با وبلاگگ خوبتان آشنا شوم.بخصوص که من هم زمانی به نوعی شغل شما را داشتم.اصلا به عشق کتاب خواندن برای کارشناسی این رشته را انتخاب کردم وحالا میبینم که بقول شما کتابها نمیتوانند دید جامع وکاملی به آدم بدهند.باز هم ممنونم.(یادم آمد پست قبلی شما را خوانده بودم)

پرچانه پنج‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:22 ب.ظ http://forold.blogsky.com/

که شما تو کتابخونه کار میکنید
ینی بهتر از این کار سراغ ندارم خوش بحالتون

نیلو پنج‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:26 ب.ظ

شما مگه کارشناسی ارشد روانشناسی نیستین؟ پس چرا تو کتابخونه کار می کنین؟

منافاتی با هم ندارن/ دارن؟

سمیه پنج‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:48 ب.ظ http://astare-sobh.blogfa.com/

ایندست خاطره نویسی رو دوست ارم.نکته های تازه ای رو به آدم یادآوری میکنه که قبلا به مخیله آدم رسوخ نکرده.ممنونم

مداد مست پنج‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:52 ب.ظ http://medademast.blogfa.com/

زندگیرو باید لمس کرد. باید بوئید و باید زمین خورد تا دردشو احساس کنی. باید دستتو رو یه تن دوست داشتنی بکشی تا لذت کرماشو احساس کنی. باید زندگی رو چشید، مزه مزه کرد و بعد خوردش. حتی میشه اونو تف کرد بیرون.
باید های زیادی هستن. من دنبال همین باید ها اومدم. زندگی راحتمو ول کردم و افتادم دنبال بو کردن زندگی. هم سهته هم زیباست. اما من فعلا دوست دارم. چیزی ندارم اما خیلی چیزها هم دارم. شاید روزی نوشتن درباره اش

مستانه پنج‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:38 ب.ظ http://massi1353.blogfa.com

ممنون از نظر لطفتون اقای آذری ،باعث افتخار منه که نوشته هام ارززش خونده شدن توسط شما رو داشته باشند و منت میگذارید اگر ایراد کارهام و بگید با سپاس فراوان

مستانه پنج‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:48 ب.ظ http://mast-o-divaneh.blogfa.com

انگار که بی ماشینی
موتور تفکر و فلسفه تان را به کار انداخته
خوب ست اینگونه خوب دیدن.

مریم پنج‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:48 ب.ظ http://2377.blogfa.com/

درسته .
با این که کتاب خواندن را دوست دارم اما همیشه دلم می خواست بدونم شما کتابدارها از این همه سکوت و بی هیجانی خسته نمی شید ؟ این که همش یک جا باشی و کتاب بخونی ! گویا کارتان را دوست دارید اما !

رعنا پنج‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 04:05 ب.ظ http://rahna.blogsky.com

خوشحالم که با شما آشنا شدم ..
و ممنونم که واسم کامنت گذاشتید ..
پستتون از اون حرفایی بود که آدم هیچی نمیتونه بگه ...

پری پنج‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 04:24 ب.ظ http://parinazvahed.blogfa.com

شما انسان زیبا پسندی هستی.... جایی خوندم انسان هایی که به زن ها دقت نشان می دهند حس زیبای پرستی دارند...

بئاتریس پنج‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 04:36 ب.ظ http://www.ourfancy.blogfa.com

فک کنم جواب بیشتر این سوال هار و می دونم!یابهتره بگم می تونم حدس بزنم،یا می تونم تخیل کنم راجبشون و حتی باهرکدومشون یه داستان بنویسم..خب که چی؟مهم اینه که زندگی اون بیرون،بیرون از کتاب ها جریان داره و داره همه رو باخودش میبره..

جادیس پنج‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 05:15 ب.ظ http://www.alonewitch.blogfa.com

سلام.
ظاهرا مزایای بی ماشین بودن خیلی خیلی بیشتر از معایبشه:)
یه کار توی کتابخونهراستش منم اگه بشه می خوام یه کار توی کتابخونه دانشگاهم پیدا کنم.هیچ شغلی بهتر از زندگی کردن کنار کتاب ها نیست.هر چند که کتاب ها نمی تونن درس زندگی بدن

سعیده پنج‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:05 ب.ظ http://truelove71.blogfa.com

ممنون از حضورت

مه­سیما پنج‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:14 ب.ظ http://mahsymaa.blogfa.com/

سلام
خیلی متن خوبی نوشته بودین
تمام سطورش را خواندم
خیلی کم پیش میاد که کسی را بخوانم
آن هم یک متن طولانی این طوری را!
اما اگر متنتان طولانی تر هم بود می خواندم.
به فکر رفتم
هنوزم دارم به این ها فکر می کنم
از هر کدامشان می توانید کلی مطلب بنویسید. سوال ها را می گویم.
شغل خیلی خوبی دارید.
کاش در محل کار همسایه ما بودید.
ده سال، نه سال، هشت سال و ... مهم نیست. این روند ادامه دارد. مهم این است چقدر در محیط کار احساس امنیت و آرامش کنی و چقدر کارت را دوست داشته باشی...

آنیتانجفی پنج‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 07:05 ب.ظ http://http://anitanajafi.blogfa.com/

سلام
ازآشناییتون بسیارخوشحالم!قلم شیوایی دارید بااینکه یه جورایی یه دردودل خودمونی بود،ولی اینقدحسابشده زیباوادبی نوشتین که بالذت تمام بعدازهرخط مشتاق خوندن خط بعدی بودم.ممنون ازاین نگاه ریزبینانه وخاصتون به دنیای .....مون!

زهرا پنج‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:04 ب.ظ http://www.my-idea.blogfa.com

سلام
یک روز یک جمله ایی یک جا خوندم و اون این بود که برای اینکه بدانی پیرامونت چه خبرهای مهمی در جریانه تلویزیونت رو خاموش کن و پیچ رادیو را ببند و به جای آنها پنجره اتاقت را باز کن و بیرون رو نگاه کن و از خانه بیرون برو و با مردم هم صحبت شو.
اگر چه کتابها رو هم از روی انسانها نوشته اند ولی هر انسانی یک کتاب نانوشته است.
من ماشین شخصی ندارم.وقتی از خونه بیرون میرم با اتوبوس میرم.اصلا دوست ندارم بر خلاف همنسلام هندزفری بذارم تو گوشم وتوی خلسه برم.ترجیح میدم صداهای اطرافم رو بشنوم و از اطرافیانم یاد بگیرم.

مهدیه پنج‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:20 ب.ظ http://raze-abi.blogfa.com

مطلب مفیدی بود.
از نصیحتتون ممنون

محمد پنج‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:36 ب.ظ http://www.akhavanmohamad.blogfa.com

خیلی زیبا بود خییییییییییلی ...

hidden پنج‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:13 ب.ظ http://nokte-sare-khat.blogfa.com

من یادم نمیاد واست کامنت گذاشته باشم ولی اسم وبت اشناس. گذاشتم؟
جالب نوشته بودی.دردناک

دکتر نیلوفر جمعه 6 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:04 ق.ظ http://www.davadarmun.blogfa.com

یکی از چیزایی که خیلی دوس داشتم این بود که فارغ از هر چیزی کتاب بخونم. مثلا بهترین حالتش اینه که از کتاب پول در بیاری یعنی اینکه مثلا تو کتابخونه یا کتابفروشی کار کنی. و...
یه زمین به من به ارث رسیده بود اوایل فکر میکردم که یه کتابخونه بزرگ اونجا دایر کنم. دیدم این خیلی ایده الیسته. باید یه ذره رئال باشم دخترم با این تورمی که داره دنیا رو میترکونه حتما در آینده نفرینم خواهد کرد این بود که منصرف شدم

فاطمه کارگر جمعه 6 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:28 ق.ظ http://afroozkian.blogfa.com

دارم نوشته های با روحی می خونم ازتون جناب آذری.چیزی که هر پست داره بیشتر می شه.بله.سه درصد جمعیت کتابخون باید بیان در بطن جامعه تا دردها را حس کنند ...

قلمتون مانا

yasamin جمعه 6 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:37 ق.ظ http://www.setareha.blogfa.com

زیبا،درست،واقعی
دید بازی دارید
تبریک میگم
راستی
متاسفانه قراره وبلاگم رو حذف کنم
تا پست بعدی!

ماهک جمعه 6 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:49 ق.ظ http://4diiivaarii.blogfa.com

سلام
واقعا ده سال اینطوری زندگی کردید؟ تصورش هم برام سخته؟
منم هر وقت خودم تنها میرم بیرون خیلی به این چیزا دقت میکنم. خیلی درسها رو باید تو همین خیابون ها گرفت. خیلی دردها رو باید اینطوری دید و درک کرد...
شاد باشی

پگاه جمعه 6 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:51 ق.ظ http://yejayekhob.persianblog.ir

کتابها وقتی کارساز هستند که از خیابان امده باشی !

پگاه جمعه 6 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:54 ق.ظ http://yejayekhob.persianblog.ir

بزرگترین درسی که جامعه ام به من داد این بود که مردم لبخندت رو به عنوان ادب و رفتار دوستانه تفسیر نمیکنن در خوشبینانه ترین حالت اگر فاحشه خطابت نکنن حتما دیوانه ات می خوانند !

نیـــــــــــلو جمعه 6 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:40 ق.ظ http://kalamehayeman.blogsky.com

چه جالب!

م مثل میترا جمعه 6 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:37 ق.ظ http://mitra-khanabadi.blogfa.com

سلام
قلم سبک اما شیوایی دارین
سبک از جهت این که واژه ها راحت وسیالند وروی متن قل می خورند و ادم را خسته نمی کنند
مرسی از حضور بی ریاتون در منزل ما....

masi جمعه 6 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:32 ب.ظ http://khalejanmasi.blogfa.com

کاملن موافقم..کتاب به ما همه چی رو یاد نمیده..
اما به هر حال کتاب خوندن از نخوندنش بهتره..
چقده سوالات ریز و درشتی تو ذهنتون میگذره..
برام جالب بودن..
البته با آرایشگرها از هر دری میشه سخن گفت..
ممنون که موقع بی اعصاب بودنم بهم سر زدین دوست من....

رها جمعه 6 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:52 ب.ظ http://www.doranejaheliat.bogfa.com

باهاتون موافقم...چیزهایی در خیابان ها هست که در هیچ کتابی نیست!!!

فاطیما جمعه 6 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 07:42 ب.ظ http://khakestari-ha.blogfa.com/

میدونی بعضی وقتا بی ماشین هم روزهات تکراری میشن مث من که سه ساله هر روز صبح به راننده تاکسی میگم آقا داخل اون خیابونم میری اونم میگه بله(همیشه میگن بله) و بعد من میگم اگه لطف کنین منو اونجا پیدا کنین ممنون میشم
و ظهرام به راننده میگم آقا من سر بهشتی پیاده میشم
اونم میگه چشم
دقیقا این مکالمه منو راننده تاکسیا تو این سه ساله

سویدا شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:24 ق.ظ http://soveida62.persianblog.ir

درود بر اقای آذری
یادمه یه استاد جامعه شناسی داشتم که همیشه می گفت بچه ها جامعه رو تو جامعه بشناسید نه لای کتاباتون کنج کتابخونه.راس می گفت درد اجتماعو تو هیچ کتابی نمیتوونی لمس کنی اما با طی یه مسیر کوتاه خیلی چیزا رو می شه دید و فهمید.
نوشته ی تفکر برانگیزی بود.ممنون
اگه به وبلاگم سر بزنید و نظر بذارید شاد میششم و ممنون

بهار شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:28 ق.ظ http://takemyhand.blogfa.com

آقا حسن گرامی این مطلب من و به فکر فرو برد.
چون منم دقیقا مثل شما حتی به نگاه آدم ها در خیابون می اندیشم.اینکه شما 10 سال تمام با کتاب زندگی کردید و از مردم دور بودید هم یه جورایی خوبه هم بد که حسناتش بیشتر از معایبشه.کتاب بهترین همدم و دوست و راه گشاست.موفق باشید.

فریدون شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:06 ق.ظ http://www.fereydountaghavi.blogfa.com

عالی بود و باید اضافه کنم ، این بینش موشکافانه توام با روانشناسی و جامعه شناسی را شما تنها مدیون کتاب خوانی هستید چون منشاتوانائی دانائی است .

نازنین شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:19 ق.ظ http://mah-mehr.blogfa.com

ای وای ! چه سر در گمی عجیبی !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد