از جلد هشتم تفسیر المیزان و سرنوشت و شانس و سایرچیزها

هر چقدر به دیگران در باره ی خودت اطلاعات کمتری بدهی در حاشیه  امنیت بیشتری قرار خواهی داشت.سعی کن دیگران از رفت و آمدهایت، مسافرت هایت،علایقت و... باخبرنشوند، بخصوص اگر آن دیگران از آشنایان ،همسایه ها و همکارهایت باشند.برای صحبت در باره این موضوعات به غریبه ها بیشتر می توان اعتماد کرد.این درس را چندین سال زندگی مجردی به من آموخته است و از من مردی کاملا متضاد با شخصیت درونی خود افشاگرانه ام ساخته است.همکارانم به این خصوصیتم پی برده اند. برای همین هم علیرغم برخورد های احترام آمیز هیچکدام سعی در کشف زوایای خصوصی زندگیم نداشته و ندارند. به جز خانم ر.خانم ر با اینکه حول و حوش سن بازنشستگی اش بود اما می شد از چهره اش زیبایی دوران جوانی اش را حدس زد.از این خانم چادری های بسیار شیک. شوهرش هم علیرغم سن و سالش خوش تیپ بود و همیشه مرتب و ترو تمیز. ریش پروفسوری اصلاح کرده ، موهای جو گندمی مرتب و مدل دارو گاهی وقتها که بعد از پایان ساعات اداری دنبال همسرش می امد کراوات هم می زد.خانم ر طبق شایعات و حدسیات سایر همکاران جزو دسته ی مینی ژوپ پوشان قبل از انقلاب بوده که بعدها به هر دلیلی دروس حوزوی را تا سطوحی ادامه داده بود.رابطه ی من با خانم ر تا دوسال اولی که به کتابخانه ی جدید منتقل شده بودم در حد یک سلام و احوالپرسی صبحگاهی بود. آن هم به این دلیل که اتاق ایشان در طبقه دوم و محل کار من در طبقه سوم اداره واقع شده بود و لذا هر صبح باید از جلوی اتاق او رد می شدم...اولین روز کاری پس از تعطیلات نوروز سال 84هنگام عبور از جلوی اتاق خانم ر علاوه بر سلام و احوالپرسی معمول روزانه برای تبریک عید به اتاقش رفتم. دعوتم کرد که برای صرف چای در اتاق بمانم و بی هیچ مقدمه ای با لبخند از من پرسید" چرا ازدواج نمی کنی؟شما که ماشاللا هزار ماشاللا همه چی تکمیلی واخلاق خوب و رفتار شایسته ات هم که زبانزده... کسی رو مد نظر داری؟ یا مورد دلخواهت رو پیدا نکردی؟اصلا خوب نیست آدم تا این سن و سال مجرد بمونه بخصوص شما که شغلتون فرهنگیه و الگوی بقیه باید باشین. اون هم شما که هر روز با صد تا دختر جوون در ارتباط کاری هستید. شیطان میره تو جلد آدم حالا هر چقدر هم که بشه جلوش وایساد بالاخره به روزی آدم کم میاره...بی دلیل نیست که حضرت فرمودند بدون ازدواج، دین کسی کامل نیست". طبق اصول سطور آغازین این متن هیچ لزومی نداشت که با خانم ر از دلایل عدم ازدواجم صحبت کنم."خب هنوز کیس مناسب پیدا نکردم خانم ر."خانم ر مثل عقاب کارتون های دوران کودکی چشمهایش برقی زد و ادامه داد"کیس مناسب به کی می گی؟ بیا من صد تا مورد خوب برات سراغ دارم". دستش را برد توی کشوی میزش و دفتر صد برگی را که جلد کرده بود و توی جدول های خط کشی مشخصات دخترها و پسرهای مجرد را نوشته بود کشید بیرون.بعد انگشتش را گذاشت روی نوشته ها و با عجله دنبال فردی مناسب گشت. همانطور که سرش روی دفتر بود از من پرسید" بهترین نوع ازدواج، ازدواج با هم کفو هستش. یعنی کسی که از هر لحاظ با هم تو یه سطح باشین...هم از نظر دین و ایمان هم از نظر مادیات.شما که دین و ایمانت سر جاشه اما ازمادیات چی داری؟ خونه؟ در آمد،ارث و میراث.شغل پدرو اینا منظورمه." با لبخند ادامه دادم" شما که خودتون کارمندید و من هم یه کارمندم. اوضاع کارمندا چه جوریه؟" در همین حین خانم ر مثل ارشمیدس که صابونش را در حمام یافته بود با خوشحالی و شعف غیر قابل تصوری گفت" آهان ،یافتم... یافتم." من نمی دانم چرا ما آدمها وقتی از چیزی می ترسیم یا متعجب می شویم آن چیز را دو بار تکرار می کنیم.مشخص بود که مورد هم کفو من را در دفترش یافته است.برایم جالب بود تا ببینم مورد مناسب  من از نظر خانم ر چه کسی می تواند باشد. برای فرونشاندن عطش و گرسنگی کرم فضولی، با علاقمندی کاذبی از خانم رپرسیدم" خب ... خب . کی هست؟"  حاج خانم با مهربانی وخوشحال  از اینکه من اینقدر زود در این امر خیر آستین بالا زده ام ادامه داد" اسمش نسرینه. بیست وپنچ سالشه. لیسانسشو گرفته داره برا فوق می خونه. خانواده ی خوبی داره دو تا داداش و یه خواهر دیگه هم داره. قیافش هم معمولیه. یعنی خوشگل نیست اما زشت هم نیست." برای اینکه یک بار دیگر شانسم را امتحان کنم و اعتماد به نفسم را بالاتر ببرم به خانم ر گفتم" نه! این مورد خوبی نیست. برای من زیبایی خیلی مهمه". خانم ر به وضوح تعجب کرد. اما سعی کرد تا موضوع عادی و طبیعی به نظر برسد. برگهای دفتر را عقب جلو کرد و انگتش را گذاشت روی یک اسم دیگر" این اسمش زهراس. خیلی خوشگله. قد بلنده. هیکل خوبی هم داره. خودم دیدمش. چشای روشن و موهای لخت. بیست و دو سالشه. فوق دیپلم" جمله ی خانم ر را قطع کردم" خب برای من تحصیلات هم مهمه.من دوس دارم تحصیلات همسرم یا تو سطح خودم باشه یا از خودم بالاتر".خانم رفت سراغ برگهای اخر دفترچه اش و گفت" تو این ردیف موردهای خیلی خاص رو دارم.برای دوستاو همکارا و آشنا های خودمون . پارتی بازی می کنیم. بذار ببینم اینجا چی پیدا می کنم... بله ... بله شهلا. بیست و شش ساله. فوق لیسانس. خوشگل و جذاب. قد یک و هفتاد و هشت، کمر باریک.کارمند. فقط دو تا ایراد داره یکی اینکه زیاد اهل حجاب نیست نه که بد حجاب باشه ها نه ولی مثل ماها نیست دوم اینکه پدرش معتاده گویا". من هم با جدیت بیشتری ادامه دادم" نه حاج خانم . خانواده برای من خیلی اهمیت داره".

ماهها رابطه ی من و خانم ر اینگونه گذشت:هر بار اوموردی را معرفی کند و من با بهانه ای رد کنم.از این موضوع ناراضی  نبودم.هم می توانستم درتخیلم  به احتمالات احمقانه و مضحک و اینکه چقدر فرصت و حق انتخاب دارم بپردازم هم محترمانه به خانم ر درس عبرت داده باشم تا در زندگی دیگران وارد نشود هم اینکه با آدمهای دورو برم و سرنوشتهای متفاوتشان آشنا شوم هر چند روی کاغذ! خانم ر هم مادرانه و صبورانه با بهانه های من کنار می آمد.ظهریکی از روزها آخر تابستان  خانم ر با تلفن اتاقم تماس گرفت و از من خواست که یک دقیقه بروم اتاقش." یه مورد دارم که دیگه نمی تونی ردش کنی. یعنی تو هم رد کنی من نمی ذارم. تو هم مثل پسر خودمی... دلم نمیاد این شانسو از دست بدی. خدا به خاطر قلب پاکت همچین کسی رو  سر راهت گذاشته". لبخندی زدم و پرسیدم" خب کی هستندحالا ؟" خانم ر ادامه داد" این یکی تو دفترم نیست مشخصاتش... دیروز رفته بودیم عروسی خودم برات پسندش کردم.... ماشاللا هزار ماشاللا عین حوری پریه. موهای بلند و لخت. چشای روشن. سبزه و قد بلند. هیکلش هم خیلی خوبه.داره فوق لیسانس می خونه. کارمنده. خونه هم داره... یه خونه پنچاه متری همین دورو بر.حجابش هم خوبه. مانتوییه ولی حجابش کامله. زیاد آرایش نمی کنه. متین و موقر و باادب. پدر و مادر تحصیل کرده.به خدا اگه پسرم مجرد بود یه دیقه هم دست دست نمی کردم همینو براش می گرفتم".دهان و گلویم خشک شده بود.بهانه دیگری برای رد کردن این مورد نداشتم. با لبخندی ساختگی گفتم"بله خب خیلی خوبه مشخصاتش. ولی ایشون هم باید از من خوشش بیاد یا نه؟ از کجا معلوم منو بخواد؟ دوم اینکه زیبایی یه امر نسبی هستش حاج خانوم.شاید از نظر من زیبا نباشن."حاج خانم  فاتحانه ادامه داد" اتفاقا از شما بدش نمیاد ظاهرا.برای کنکور فوق می اومده کتابخونه شما درس می خونده شما رو می شناسه. مشکل دومت هم که کاری نداره. یه قرار بذارین همدیگه رو ببینین".من که  دراین بازی ابدا دوست نداشتم کار به قرار و قرار بازی بکشد بد جایی گیر کرده بودم.به خانم ر گفتم که بهترین کار این است که با بهانه ای دختر خانم مورد نظر بکشند بیاورند کتابخانه. قبل از اینکه  بیایند هم زنگ بزنند تا خودم از اتاقم بیرون بیایم و پشت میز امانت بنشینم. بعد خانم ر از من بپرسد که آیا جلد هشتم کتاب تفسیر المیزان در کتابخانه موجود هست یا نه؟ من اگر جوابم مثبت بود یعنی اینکه از مورد پیشنهادی خوشم امده است.

خانم ر با فرد مورد نظر آمدند طبقه سوم. دختری که زیبایی و معصومیت بی نهایتی را توامان داشت. اگر من تهیه کننده یا کارگردان فیلم زندگی حضرت مسیح بودم بی شک نقش حضرت مریم را به این دختر پیشنهاد می دادم.از شما چه پنهان حتی راه رفتنش به نظرم خرامیدن می رسید نه قدم برداشتن. لحظه ای احساس کردم جایگاه قلب آدمها به جای قفسه سینه در گلویشان هست. خانم ر دقیقا متوجه حالات من شده بود. با لبخندی حاکی از غرور و رضایت بعد از سلام و احوالپرسی گفت" آقای آذری! جلد هشتم کتاب المیزان رو دارین ما امانت ببریم؟"نگاهی به خانم ر انداختم و مثل سریالهای مزخرف تلویزیون نگاهی کلیشه ای به مریم مقدس!آب دهانم را قورت دادم و به خانم ر گفتم" نه. نه متاسفانه. امانت داده ایم". خانم ر لبخندش روی دهانش ماسید. و با لحنی دستوری گفت" خوب نگاه کن! خوب نگاه کن . دارین ها! من می دونم دارین. یه بار دیگه ببینش." این بار کمی محکمتر اما غمیگن تر از دفعه قبل ادامه دادم" نه. مطمئنم که نداریمش . به یکی  امانت دادیمش". خانم ر با عصبانیت دست دختر را گرفت و خداحافظی غلیظی با من کرد. نفس عمیقی کشیدم و رفتم سراغ قفسه ای که تفسیر المیزان در انجا بود. دنبال جلد هشتم کتاب.... نیافتمش...

      

پ.ن:بعد از بازنشسته شدن خانم ر امید وارم که ایشان به وبلاگ خوانی روی نیاورده باشند. 

پ.ن۲: من در اینجا هم چیزهایی برای گفتن دارم انگار.

نظرات 65 + ارسال نظر
پگاه پنج‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 04:48 ب.ظ

هر بار اوموردی را معرفی کند و من با بهانه ای رد کنم.از این موضوع ناراضی نبودم.

سر کارش گذاشته بودید بنده خدا رو ؟

کدوم پگاهین شما ؟ ادرس وبلاگتو ن بی زحمت.
دوم اینکه سر کار گذاشتن یک قسمت کوچیکی از ماجرا هست.بقیه قسمتها شو مخاطب می تونه حدس بزنه که هدفم از ادامه این بازی چی بود؟

پگاه پنج‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 04:50 ب.ظ

من اما امیدوارم که همسرتون این پست رونخنونه ا

رسول پنج‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 04:52 ب.ظ

من می گم این آقای آذری بلد نیست یه متن شخصی بنویسه مردم می گن نگو این حرفو. خب ببینین دیگه یه ماجرای کاملا شخصی نوشته ولی چقدر ادمهای تو روایت رو می شه به هزاران نفر دیگه تعمیم داد. به یک زاویه از زندگی روزمره ما اشاره کرده بودی جناب اذری یه ابتدایی ترین مساله یعنی ازدواج که تضادهای سنتی و شرعی و زندگی مدرن پیچیده ترش کرده اند.به پدیده ای به نام بنگاه های ازدواج بی انکه اشاره مستقیمی بهش کرده باشی. بع ازدواج های احمقانه ای که صورت می گیرد. به روابط انسانی و به ادمهایی که هر کدام می تانند سرنوشتی داشته باشند . به معیارهای ازدواج یک مرد ایرانی در سال ۱۳۸۴. دیدی شخصی نویسی هم می کنی من برداشت دیگه ای می کنم. اصلا واسه همینه که مشتاقم به روز بشی

پگاه پنج‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 04:53 ب.ظ

در صورتی که خانومتون اینجا رو بخونن :
خانم آذری عزیز ، ضمن احترام بهتون اما نمیتونم این سئوال رو از همسرتون نپرسم که " واقعا چرا جلد هشتم تفسیرالمیزان رو نداشتید ؟! "
من جای شما بودم از زیر سنگ هم شده پیدا میکردم !!

بدشانسی آورده. بی هیچ تعارفی

پگاه پنج‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 04:56 ب.ظ

اون هم شما که هر روز با صد تا دختر جوون در ارتباط کاری هستید
یه زمانی من هم یکی از اون دخترهای جوون بودم که می اومدم کتابخونه ! البته هیچ وقت جلد هشتم تفسیر المیزان رو نخواستم !!
خیلی خوب بود آقای آذری . خاطرات جالبی دارید

مستانه پنج‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 05:03 ب.ظ http://massi1353.blogfa.com

منم اگه مردم ازار بودم الان اسمم میشد روشنک که بشم خانوم ر !!!! بعد بپرسم نه واقعا چرا نداشتید ؟! ولی من مستانه ام و فکر می کنم وااااااااااو خانم اذری چی میتونه باشه که کتابشون موجود بوده (ایکون مسی متملق برای خانم اذری)

سارا پنج‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 05:03 ب.ظ

سلام
اعتراف میکنم که لحظاتی, قلبم توی گلوم میتپید...
نمیدونم اسم حسی که الان دارم چیه...
ولی یه جوریه...

پگاه پنج‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 05:14 ب.ظ http://yejayekhob.persianblog.ir

معافی هستم آقای آذری

محسن پنج‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 05:43 ب.ظ

یه بار دیگه نگاه کن. دارین ها! مردم از خنده . از واکنش حاج خانم. حالا دلت پیش کی امانت بود؟امانتدار خوبی بود یا نه؟ برگردوند ؟

محسن پنج‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 05:49 ب.ظ

من هم مثل دوستمان رسول به این ماجرا که علاوه بر زیبایی و ریتم نگارشش پیامی مخفی نیز دارد نگاه می کنم. پدیده بنگاه های ازدواج. اتفاقی که خانم جلسه ایها دارن اداره اش می کنن . با خوب و بدش کاری ندارم ولی حتما لزومی داشته که این موضوع بوجود اومده. مطمئن باشید اگه کارکرد نداشته باشه این نوع بنگاه ها و همسر یابی ها خود بخود از بین خواهند رفت. امثال خانم ر یک تیپ و شخصیت در جامعه هستند که شما با تیز بینی انتخابش کرده ای برای ارائه به مخاطبت.

سعیده پنج‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 06:11 ب.ظ http://truelove71.blogfa.com

بـــــــــــــــــله

زهره پنج‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 06:17 ب.ظ http://www.shahresiyah.blogfa.com

شما دیگه چرا؟
شما که مثلا فرهنگی هستید !!
مطالب من و بقیه رو نمیخونید ولی انتظار دارید بقیه مطالب شما رو بخونن و نظر بدن!!!
خود محور نباشید دوست من...
ادعای فرهنگی بودن هم نداشته باشید...

دنیای مجازی دنیای دعوتهاست. می شود پذیرفت می شود رد کرد.کسی که در این دنیا فعالیت می کند می تواند قواعد بازی را قبول کند و می تواند مثل شما قبول نکندو دهانش را باز کندو چشمانش را ببندد و هرچه خواست بگوید. من با افتخار ادعای فرهنگی بودن می کنم. چون چه شما بخواهید چه نخواهید شغل من اینگونه است. اما شما مختارید تاسف بخورید از اینکه فرهنگی های سرزمینتان انسانهایی بی فرهنگ مثل من هستند. فقط نمی دانم از کجای متن متوجه شدی که ادعا!!! فرهنگی بودن کردم.
دوم اینکه با همین دعوتها ی وبلاگی من به جاهایی رسیده ام که مشتری دائمشان شده ام و تاسف خورده ام از بایت اینکه چرا دیر با آنها آشنا شدم. یکی هم وبلاگ شما که خدا وکیلی قبل از کامنت گذاشتن صفحه اولش را خواندم و به افق اندیشه ات احسنت گفتم.

پرژین پنج‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 06:44 ب.ظ http://parzhin1359.blogfa.com

پس این لگد معروف که می گن آدمها به بختشان می زنند راست راستکیه

همکار پنج‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 06:51 ب.ظ

یه چیزی رو تو این نوشته از مخاطبت مخفی کردی. دلیل واقعی رد کردن پیشنهادات خانم ر.باید یک دلیل معقول و منطقی برای رد کردن پیشنهادت داشته باشی اما اون دلیل از مخاطبت مخفیه. این می تونه ضعف متنت باشه.یا اینکه دست مخاطب رو باز گذاشتی تا خودش فکر کنه ببینه به چه دلیلی پیشنهاد آخر رو رد کردی؟!نوشتن با اسم واقعی این دردسرها رو داره که نمی شه هر چیزی رو گفت گویا

اولا بسیار بعیده همکارای من این وبلاگ رو بخونن به جز یکیشون که ایشون هم به این اسم کامنت نمی ذاره. خوشحال می شم بدونم کدوم همکارمی. دوم اینکه دلیل رد کردن پیشنهادات خانم ر موضوع این پست نبود . خود خانم ر موضوع این پسته.سوم اینکه امانته! قبلا امانت دادیمش.این جمله اخری یه کم گویاست به نظرم

خاتون پنج‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 07:06 ب.ظ http://shahrefarange.blogfa.com

حالا این طاووس خرمان مست الان کجا هستن؟خانم آذری شدن یا...؟

علیرضا پنج‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 07:19 ب.ظ

خانم ر لبخندش روی دهانش ماسید. و با لحنی دستوری گفت" خوب نگاه کن! خوب نگاه کن . دارین ها! من می دونم دارین. یه بار دیگه ببینش." این بار کمی محکمتر اما غمیگن تر از دفعه قبل ادامه دادم" نه. مطمئنم که نداریمش . به یکی امانت دادیمش".
واکنش خانم ر خیلی خنده داره.من فکر می کنم همه چیز تو این چند سطر نهفته است. به یکی امانت داده بودیش :)

مینو پنج‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 07:27 ب.ظ http://milad321.blogfa.com

هر کدام از ما یک یا چند تایی خانم ر دور وبرمان داریم.کمی هم با این خانم احساس نزدیکی کردم.قبل از انقلاب درکتابخانه ای کار میکردم .انگار من یکی خودم را موظف میدانستم که حتما کتاب مورد نظر یا مشابه انرا برای مراجعه کننده پیدا کنم در حالی که کتابدار مرجع نبودموکارم بیشتر در قسمت سفارشات بود.

الهام پنج‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 07:44 ب.ظ http://mehrparvar.blogfa.com

ممنون از دعوتتون
از این دفترای خانوم ر خوشم نمیاد. یاد این فایلای معاملات ملکی ها میفتم!

ولی خب شما چرا به حرف دلت گوشی ندادی؟

مشق سکوت- رها پنج‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 08:37 ب.ظ http://mashghesokoot.blogfa.com/

این خانوم "ر" ها که خیلی هم زیادن رو دوست ندارم، نه اینکه بد باشن، که گاهی ادمهای خوش قلبی هم هستن، اما نمیتونم بپسندم، نمیتونم بفهممشون.
انگار تو کار اندازه کردن آدما و ارزش گذاشتن روشونن، مثله یه دوستی که بدون اینکه دوستش بخواد میره مغازش تا تو کار خرید و فروش کمک کنه و شروع میکنه از تعریف کردن از جنسهاش
این نگاه ناراحتم میکنه
نمیدونم این خانوم میتونه از این اتفاق درس گرفته باشه یا نه؟!

شیما پنج‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 08:41 ب.ظ http://kalaghroieboom.blogfa.com

لبخند و گل میفرستیم خدمتتان آقای آذری عزیز...

پگاه پنج‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:34 ب.ظ http://yejayekhob.persianblog.ir

منظورم از سرکار گذاشتن این بود که من اگه بودم خیلی صریح روز اول بهش میگفتم خانم ر عزیز ! لطفا در مسائل شخصی من دخالت نکنید !
البته خودم میدونم رک گویی آزار دهنده ای دارم گاهی

آفرین پنج‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:36 ب.ظ http://afarin55.persianblog.ir/

خاطره پنج‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:41 ب.ظ http://razeshabane.blogfa.com

حالا بلاخره این خانوم ر موفق شد یا این که شخص دیگه ای دست شما رو بند کرد ؟

پگاه بهنامی جمعه 24 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:04 ق.ظ http://www.paeizebarani.blogfa.com

سلام
هوووو م م جالب نوشتید اما فکر می کنم این متن اینقدر جذاب شده که خیلی به موضوع اصلی نمی شه پرداخت!

به هر حال خوندمتون و لذت بردم.

... جمعه 24 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:03 ق.ظ

مثل این شبکه مبتذل و سطحی من و تو که با برنامه ی مزخرفش مخصوصا بفرمائید شام وقیحانه سعی در تغییر سبک زندگی هموطنان ساده لوحم دارد زیر پوست نوشته هایت چیزی به جز ترویج ابتذال نمی بینم. ظاهرا یک داستان عامه پسند می گذاری و تا می توانی وقیحانه به قشر خاص و اعتقادات خاصی تو هین می کنی و تحقیرشان می نمایی. سنت های جامعه ات رازیر سوال می بری مثلا در این داستان احمقانه ات می خواهی به سنت ازدواج بتازی؟ مگر خانم ر کار بدی کرده است که در ترویج آئین مذهبی پیش قدم شده است؟
بعد هم که در اول متن کلا خانم ر را زیر سوال برده ای که قبل از انقلاب جزو مینی ژوپ پوش ها بوده و بعد به هر دلیلی ... یعنی هر کسی تو حوزه درس بخونه این شکلیه؟
خوانندگانت هم تا جایی که من می دانم یه عده خانم بیکار و قشر بی دردی هستند که از وبلاگهایشان بی سوادی و بی شعوری مطلق می بارد.دل خوش به کامنتهای این مخاطبینت هستی؟معیارهای یک ازدواج اسلامی رو داری تحقیر می کنی؟ خواننده ات هم فکر می کند که دارد یک روایت بی خودی می خواند اما غافل از اینکه آدمهایی مثل تو بی اجر و مزد مزدور ید.... مروجان افکار سطحی و سست بنیاد غربی...
من نمی دونم چه کسی شماهارو استخدام می کنه برای کار فرهنگی

اگر نبود توهینت به خوانندهای این وبلاگ نظرت رو بی هیچ اهمیتی تائید می کردم تا کمی مایه ی مزاح مخاطبینم گردد. اما اگر پاسخی برایت می گذارم به خاطر احترامی است که به هرحال در این وبلاگ صرف کرده ای....

آنا آریان جمعه 24 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 07:38 ق.ظ http://www.arusakeposhteparde.blogfa.com

عجیبه دو سه دقیقه پیش تو وبلاگ یه دختری بودم که یکی از همین خانمهای ر براش خواستگاری می برد و اونم همینجوری مثل شما رد می کرد. چه جالب

پگاه جمعه 24 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:17 ق.ظ http://yejayekhob.persianblog.ir

.... عزیز
"بعد هم که در اول متن کلا خانم ر را زیر سوال برده ای که قبل از انقلاب جزو مینی ژوپ پوش ها بوده و بعد به هر دلیلی ... یعنی هر کسی تو حوزه درس بخونه این شکلیه؟"

من به نوبه ی خودم همچین برداشتی نکردم از نوشته ی آقای آذری

"خوانندگانت هم تا جایی که من می دانم یه عده خانم بیکار و قشر بی دردی هستند که از وبلاگهایشان بی سوادی و بی شعوری مطلق می بارد."

خیلی ممنونم بابت این توهینی که کردی اما اگه وقت گذاشتی و وبلاگ من رو خوندی ناچارم بابتش تشکر کنم !

"در این داستان احمقانه ات می خواهی به سنت ازدواج بتازی"
میشه بگی این رو از کجای متن استنباط کردی ؟

"خانم ر طبق شایعات و حدسیات سایر همکاران جزو دسته ی مینی ژوپ پوشان قبل از انقلاب بوده که بعدها به هر دلیلی دروس حوزوی را تا سطوحی ادامه داده بود."
خوبه آقای آذری نوشتن طبق شایعات و حدسیات سایر همکاران !!


"خواننده ات هم فکر می کند که دارد یک روایت بی خودی می خواند اما غافل از اینکه آدمهایی مثل تو بی اجر و مزد مزدور ید.... مروجان افکار سطحی و سست بنیاد غربی...
من نمی دونم چه کسی شماهارو استخدام می کنه برای کار فرهنگی "


من دست هر کس که آقای آذری رو برای کار فرهنگی استخدام کرده ، می بوسم

بئاتریس جمعه 24 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:42 ق.ظ http://www.ourfancy.blogfa.com

مثل همیشه عالی نوشتید..قلمتون بی نظیره جناب اذری..بدون اینکه قضاوت یا انتقادی کرده باشید خواننده رو به فکر فرو می بریدوفرد ناخوداگاه اززاویه عای مختلف میتونه بررسی کنه موضوع رو..مرسی..
در ضمن برای فرد بزدل و کم شعوری که با"..."و بدون آدرس اینجا کامنت گذاشته و به همه توهین کرده واقعا متاسفم..

افتاب جمعه 24 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:58 ب.ظ http://shadibisabab.blogfa.com/

هر چقدر به دیگران در باره ی خودت اطلاعات کمتری بدهی در حاشیه امنیت بیشتری قرار خواهی داشت.سعی کن دیگران از رفت و آمدهایت، مسافرت هایت،علایقت و... باخبرنشوند، بخصوص اگر آن دیگران از آشنایان ،همسایه ها و همکارهایت باشند


خطوط بالا من رو یاد بخشی از متن کتاب " هویت" انداخت .
که ما حتی بعد از مرگمان هم از دست این کنجکاوی ها در امان نیستیم...

مه سیما جمعه 24 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 02:07 ب.ظ http://mahsymaa.blogfa.com/

سلام
خیلی ماجرای جذابی بود.

بسوزه پدر عاشقی که حواسش نبود میزان رو داره

پگاه جمعه 24 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 02:55 ب.ظ http://yejayekhob.persianblog.ir

الآن به ذهنم رسید نکنه .... همون خانم ر باشه ؟!

ملیکا جمعه 24 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 03:31 ب.ظ http://schaman.blogfa.com/

خوشم اومد
خیلی خوشم اومد از این نوشته جناب آذری
از واقعیتش از صداقتش
از اینکه بالاخره یه جا خوندم که جنس مذکر هم دوست داره گاهی در تخیلات خودش ، خودش رو در گیر انتخابهایی کنه که میتونه داشته باشه و این مساله منحصر به دختر خانم ها نیست

راستی
سلام
خوبید ؟

نسرین جمعه 24 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 04:14 ب.ظ http://www.nimerahebehesht.blogfa.com

سلام جناب اذری عزیز.مثل همیشه قلم زیبای شما لذت بخش بود.انها که جوانترند امر ازدواجو منوط به تفکر و سلیقه و تلاش خودشون میپندارند و ما که سنمان کمی (دقت بفرمایید کمی)بیشتراست میفهمیم ازدواج قسمت است و چه بسا کسانیرو که انسان فکر میکند در کنارشان به ارامش خواهد رسید سوهان روح شوند و برعکس اما این افرادی که بنگاه ازدواجند گاها ازدواجهای خوبی درشان انجام میشود و بعضا نه.چیز مطلقی نیست بستگی به خیلی شرایط داره و اما جواب ان دوست عزیز که البته لزومی هم ندارد ایشون هم کاملا ازادند که نظرشونو بگن اما جهت تکمیل اطلاعات ایشون عرض کنم که بنده به چشم خودم مینی ژوپ پوشیرو دیدم که بعد انقلاب در یک ارگان خیلی حساس کار میکرد و من ندیدم که شما چیزیرو ترویج کنید ازدواج اسلامی مقوله جدیدی بود که ایشون گفتند ازدواج ازدواج است پیمان یک زن و مرد.و اما بیکار و بیسواد بودن خواننده های شما اگر منظور سواد اکادمیک هست که مثلا بنده که بیسوادترینم کارشناسی ادبیات انگلیسی.که بیست و سه سال قبل گرفتم و 18 سال سابقه تدریس و اموزش زبانهای خارجی اعم از انگلیسی اسپانیایی در مدارس و کانون زبان ایران و 4 سال سابقه مترجمی و لیدریه توریستها در ایران تایید شده وزارت ارشادو دارم بیکار هم نیستم ولی مواقع بیکاریمو ترجیح میدم عوض تلفن زدن به این و اون بیام و به وبلاگها و سایتهای با ارزش سربزنم..همه اینها که گفتم رو خدای ناکرده حمل بر فخرفروشی نگذارید فقط گفتم که بداند
گذشته از مسئله جالبی که اشاره کردین خوشحالیم که فعلا از زندگی خوشحالید و در کنار همسرتون زندگی خوبی دارین برای شما ارزوی موفقیت میکنم

عاطفه جمعه 24 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 04:43 ب.ظ http://new-vita.blogfa.com

با خوندن اول این پست حس کردم یه موضوع اخلاقی قراره درس داده بشه
خوشم اومد و موافق بودم
بعد کم کم کلی خندیدم
بعد کل این صفحه و بلاگفا رو خوندم
اینارو گفتم که بگم یه حس آرومی داره اینجا و نوشته هاش
مرسی

عاطفه جمعه 24 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 04:45 ب.ظ http://new-vita.blogfa.com

یه سوال
ببخشید چرا اینجا نمیشه کامنت خصوصی گذاشت؟
نمیشه یا نمیخواید
آخه من کلا دوس ندارم نظرم تایید شه
نظر فقط برای نویسنده ست نه خواننده ها
دلم میخواست خصوصی باشه20218

بر عکس شما من فکر می کنم کامنتها مکمل متن اند.دوستانی که با کامنتهایشان متن را وزین تر می ککنند و زوایای دیگری را آشکار می کنند.خود من به شخصه برای نوشتن در وبلاگ به کامنتها به عنوان جزئی از متن نگاه می کنم.ممنونم از وقتی که اینجا صرف می کنید

... جمعه 24 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 07:01 ب.ظ http://evrika.blogfa.com

بعدها اگه خدای ناکرده این ازدواج به مشکل برمیخورد بازم خانم ر پاسخگو بودن؟من که ترجیح میدم هویجوری مجرد بمونم!‏

پروین جمعه 24 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 07:14 ب.ظ http://palef.blogfa.com

جالب بود . سوای بار روایتی و داستانی موضوع ، این فرهنگ دیرپای " سر کردن در پستوهای زندگی دیگران " توسط خانم " ر" ها ، به گمانم بلیه اییه که در نظام اخلاقی جامعه ما ، هیچ وقت منسوخ نمیشه ؛ حتی اگر تمام مظاهر مدرنیته ، از تمام زوایای زندگی هامون هم سر ریز کنه .

علی شهودی جمعه 24 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 07:47 ب.ظ http://http://shohodi.blogfa.com/

سلام جناب آذری
تازه از ورزقان و مناطق زلزله برگشته ام البته این روزها رفت و آمدبه مناطق زلزله زده کار هر روزه ما شده . تا اسکان دائم زلزله زدگان این رفت و آمدها ادامه خواهد داشت.
مشغول مخابره اخبارزلزله زدگان بودم وگهگاه هم مابین آپلود عکسها به وبلاگ ها سر می زدم .عرض کنم این روزها نه ما به سراغ شعرمی رویم و نه شعر از ترس مشغله ورسیدگی به مسائل زلزله زدگان بسراغ ما می آید.
اما دقایقی در وبلاگ خاطرات شما لحظات خوب و خوشی را سپری کردم.جناب آذری شما همان حسن آذری بستان آباد هستید!وقتی خاطرات شما رامی خواندم ناخواسته چشمم بدنبال خاطره پدربود که پست مربوط به پدر بزرگوارتان راهم دیدم .خدا رحمتشان کند من به ایشان خیلی علاقمند بودم و ایشان نیز همیشه به من لطف و محبت داشتند

سلام. در جریان فعالیتهای شما در زلزله اخیر بودم و احساس غرور می کردم که همشهری بزرگواری مانند شما دارم.شما هم مرد عمل هستید و هم با کلمه در خدمت آسیب دیدگان حادثه.این شعرتان چون از دل برآمده بود لاجرم بر دل می نشست.بله پدر خدا بیامرزم همیشه با احترام از شما یاد می کرد. خدا روح رفتگان شما را هم بیامرزد

مستانه شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 08:31 ق.ظ http://mast-o-divaneh.blogfa.com

سلام.
زندگی همین گونه که تشریح کردید در جریان ست. خیلی ها با همین به اصطلاح بنگاه های شادمانی دلشان به خوش ست. چه آنکه جفت و جور میکند چه آنهایی که مزدوج میشوند.


+آن خواننده بی نام هم اگر شجاعت داشت باید با نام و نشان اعتراض میکرد.
اگر خیلی از خواننده ها به نظر ایشان بیسواد می آیند چرا خودش را بین آنها جا کرده.
من یکی به شخضه حتی اگر نوشته هایم اینطور به نظر برسد سالها هم معلمی کردم و هم مترجمی. و این دنیای مجازی ام برای همان خاله زنک بازی هایی ست که خوش ندارم در واقعیت به آنها بپردازم.

محمد مهدی شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 08:42 ق.ظ http://mmbazari.blogfa.com



سلام

دعا میکنم یه روزی این شعر بشه ورد زبونت :

من از آن حسن روز افزون که یوسف داشت دانستم

که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را ...

مریم شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 08:48 ق.ظ http://mzbn.blogfa.com

دوباره بر میگردم اما خواستم بگم مطمئن باش خانوم ر به جای وبلاگ خونی الان سرش روی سجاده اس.نگران نباش دوست من.

پرسه زن شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 09:03 ق.ظ http://flaneur.blogfa.com

فکر میکنم همه ما در طول زندگیمان موقعیت هایی را داشته ایم که مثل آن دونده دم خط پایان ایستاده ایم و گذاشته ایم دیگران بگذرند(نمیگویم گذاشته ایم تا دیگران برنده شوند.) تا داستان هایی که بنا بر موقعیتی که دوست داشته ایم و خواسته و ناخواسته برای خود تعریفشان کرده ایم تمام نشود.
خانم ر و داستان هایش این حس را در من زنده میکند.

پریسا شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:15 ب.ظ

هیچ فرقی با قدیما نکردی هنوز هم میخوای بگی یکی خوشگله میگی مثل حوری پری هستش :)
خیلی وقت بود این کلمه یادم رفته بود

مهدیه شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:19 ب.ظ http://arameshe.blogfa.com

جالب بود
موفق باشید
حالا اون کتابو دارین یا نه؟

فریدون شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:29 ب.ظ http://www.fereydountaghavi.blogfa.com

متن شما کاملا شخصی بود و به نحوی می خواستید با بی زبانی به یه نفر بگید تو کار من دخالت نکنید .
من علت این همه نقد شدن نوشته شما توسط دوستان و مسائل مرتبط با آن را متوجه نمی شم .

معصومه علوی شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:40 ب.ظ http://zendegi7666.blogfa.com

آستاره شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 07:25 ب.ظ http://astare-sobh.blogfa.com

خوش به حال اونی که قبلا کتاب رو به امانت برده.
متاسفم برای.....که چنین بی ادبانه توهین میکنه.
خداشفاش بده

هورام یکشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 08:24 ق.ظ http://houram.blogfa.com/

ها ها! ولی دلم برای اون دختره هم سوخت که حاج خانم کشون کشون حتما تا اونجا اوردتش شما هم رک تو چشماش جواب نه رو دادی!

اواز ماه یکشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:22 ق.ظ http://avazemah.blogsky.com

نوشته هاتون جالبن ولی در شعر استعداد خاص تری دارین...من احساس می کنم
سلام

پرچانه یکشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:36 ب.ظ http://forold.blogsky.com/

ینی من الان چی بگم؟
ذهن من میدونید بعد از خوندن این پست به کجا منحرف شد؟
به این که واقعا چرا اونقدر مطمئن گفتید نه
البته برای خودم یه حدس هایی هم زدم (جز اون توضیحی که خودتون دادید)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد