از مرگ و دیگر هیچ

 

سنتان که بالاتر برود،اندوهی درونتان شکل می گیرد که به ندرت در مورد آن با کسی صحبت می  کنید.اندوهتان را با خودتان می برید روی تخت. می برید حمام و دستشویی. با خودتان سوار تاکسی می کنید و می آورید اداره. در خیابان رهایتان نمی کند. در پارک می نشیند روی همان صندلی که شما نشسته اید.با شما مسافرت می رود و هر چه شادتر می شوید ، او پر رنگ تر می شود.سنتان که بالاتر می رود،  معمای ذهنتان چیستی زندگی نیست، پذیرش قطعیت  ناشناخته ی دیگریست  به نام مرگ.اندوهی که به ندرت در موردش با کسی صحبت می کنید.... آدم مرگ اندیشی هستم. مرگ اندیش بودنم، ابدا به معنای گریزانی از زندگی یا بدبینی و بدگویی پشت سر هستی،نیست.عده ای از مرگ اندیش بودن یک فرهنگ و جامعه ایراد می گیرند. گروهی هم این فرهنگ را تحسین و تبلیغ می کنند. من از دسته ی دومم.از آنهائی که مرگ اندیشی را مغایر با ستایش زندگی نمی بینم.اندیشیدن به مرگ آنقدر در تربیت درونی  و انتخاب اسلوب و روش زندگی ام نقش داشته است که هیچ چیز دیگری  را نمی توانم همردیف آن مثال بزنم.

اولین مواجهه من با مرگ در شش سالگی ام رخ داد.مثل اکثر جمعه های دوران کودکی ، مادرم مارا برده بود خانه ی مادر بزرگ. بعد از ظهر بود که خاله ام  با نگرانی خبر از آوردن جنازه ی پسر جوان همسایه داد.غرق شده بود. در دریاچه ی نزدیک شهرمان. آنجا بود که من برای اولین بارمرگ را دیدم....صورت خونی و چنگ انداخته خواهران .... غش کردنهای زنان دیگر... نمایشی هولناک از طرز برخورد با مرگ. این صحنه ها کم در زندگی ام تکرار نشدند. جنگ بود. هشت سال. شهید پشت شهید. دبستان ما چسبیده بود به ساختمانی که شهدا را ازآنجا تشییع می کردند... جلوی ساختمان هر روز پر بود از خواهران و مادرانی که برای تحویل گرفتن جنازه می آمدند.... چنگ انداختن به صورت... گیس کشیدن... غش کردن...  دومین بار که حضور مرگ بسیار  پر رنگ تر بود در دریاچه ارومیه بودیم. دریاچه سابق و کویر فعلی ارومیه.... دراز کشیده بودم به پشت روی آب و همینطور داشتم از ساحل دور می شدم.... سرم را متمایل به عقب می کردم و از دیدن آن همه شفافیت آب لذت می بردم.... موج کوتاهی از روی سرم رد شد... از دماغ و دهانم وارد گلویم شد... نمک موجود در آب راه تنفسی ام را بست.... دور بودم از ساحل. از بقیه کسانی که شنا می کردند ...جنازه برهنه ام را تصور کردم.... مادرم را... گیس کندن.... چنگ انداختن به صورت...

 و آخرین بار، مرگ موتورسواری بود که با سرعت بالای هشتاد کیلومتر،پیچید روی خط عابر پیاده...دیشب ساعت 8 سر تقاطع آزادی و خیابان آذربایجان....می دانید و بسیار شنیده ایدکه همه چیز در یک لحظه رخ می دهد... لحظه مقداری از زمان است که مقیاس اندازه گیری ندارد. لحظه برای من به معنای نسبی بودن زمان است. لحظه  برای عابر و ناظر تصادف شاید در چند ثانیه تعریف شود اما برای  من مصدوم بسیار بسیار طولانی تر از زمان واقعی اش هست. بگذارید واضحتر بگویم، فاصله ی برخورد موتور سوار با من و پرت شدن من به زمین شاید در دو یا سه ثانیه رخ داد.اما چگونه در همین زمان بسیارکوتاه ، توانستم  به تصاویر زیر فکر کنم:

۱-مغز من در همان لحظه کوتاه توانست این موضوع را تجزیه وتحلیل کند که با سرعتی که فرد موتور سوار با من برخورد خواهد کرد مرگم قطعی است ۲- همسرم را تصور کردم که از دیر رسیدن من به منزل نگران شده دائم زنگ می زند به تلفن همراهم که از دستم افتاده بود و خاموش شده بود و بقیه ماجرا....۳-واکنش  فرد موتور سوار بعد از حادثه ۴-اگر بمیرم در تهران دفن می شوم یا شهر خودمان ۵-واکنش همکاران وعجیب اینکه واکنش پسر عموهایم از شنیدن خبر مرگم ۶-اگر زنده بمانم باید خودم را برای دو چیز آماده کنم، اول درد بسیار زیاد شکستگی های تصادف ، دوم هزینه های کمر شکن بیمارستانی ۷- آه! من به بسیاری از آرزوهایم نرسیده ام.۸-شعری نوشته ام که با این سطور آغاز می شود/ تمرین می کنم که نمیرم/ به دم به بازدمم/آموخته ام بشود نسیم/ هی بچرخد دور بند رخت/ در بیاید از زیر دامن زن/ برود توی شلوار مرد..... کاش این شعر را تکمیل می کردم.این بارمرگ ،موتور سوار ماهری بود.طوری از کنارم منحرف شد که فقط کوفتگی شدید و کبودی و خراشیدگی روی تنم مانده است.آمد بالای سرم... با ترس و التماس گفت" آقا به خدا بابا بزرگم تو خونه سکته کرده... باید خودمو برسونم وگرنه هیشکی نمی تونه درخونه رو باز کنه".بدنم داغ بود و نمی دانستم چه بلایی سرم آمده. آیا جایی از تنم شکسته؟ ایا اصلا می توانم از روی زمین بلند شوم؟ آیا خونریزی دارم؟....تصور کنید واکنش عابران دیگری را که جمع شده اند روی سرم و دائم می پرسند که آیا حالم خوب است یا نه و به جوان موتور سوار می گفتند " چی چی رو بری ! این هم شیوه ی جدید در رفتنه؟ بابا بزرگت سکته کرده باید بزنی جوون مردمو بکشی؟". مرد موتور سوار دوباره نگاهی به من کرد" آقا گوشی موبایلم بمونه دستت.... من باید برم... پدر بزگم به ابالفضل سکته کرده"

همسرم، همکارانم و عابرانی که انجا بودند همه متفق القول بر این باورند که جوان موتور سوار دروغ می گفت. من دو انتخاب داشتم، از حق و خقوق قانونی خودم دفاع کنم... یکی از عابران زنگ بزند به پلیس  و ادامه ی ماجرا که خودتان بهتر می دانید دوم اینکه همانجا اجازه بدهم که موتور سوار برود. درست مثل تردید بین بخشیدن یا نبخشیدن چیزی به گدا.هر دو کار مایه ی شرمندگی است. اگر چیزی ببخشی ترحم کرده ای و ترحم بزرگترین گناهان است.... اگر نبخشی بی تفاوتی کرده ای و بی تفاوتی از ترحم، بی رحم تر است...." برو آقا.. برو". 

پ. ن:بله! طبق معمول در اینجا نیز .....

نظرات 61 + ارسال نظر
پود پنج‌شنبه 6 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 09:59 ب.ظ http://www.pud.blogfa.com

همای پنج‌شنبه 6 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:41 ب.ظ http://homai.blog.com/

از همه این حرفها گذشته:

دبستان ما چسبیده بود به ساختمانی که شهدا را ازآنجا تشییع می کردند... جلوی ساختمان هر روز پر بود از خواهران و مادرانی که برای تحویل گرفتن جنازه می آمدند

من موندم توی عقل و شعور اونی که کنار دستان همچین جایی رو درست کرده!

همای پنج‌شنبه 6 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:49 ب.ظ http://homai.blog.com/

نبخشیدن بی تفاوتی نیست اتفاقا، گاهی مسئولیت مدنی است. اگر این بار قسر در بره فکر می کنه هر دفعه بزنه به مردم آسیب برسونه و در بره، کسی که ببخشه مسئول جون نفرات هم هست
.
بخشیدن هم لزوما از روی ترحم نیست
.
حالا الان بهترید؟
.
نمی دونم ، من که هر چی سنم بالاتر رفت، ترسم از مرگ کمتر شد، تا جایی که الان واقعا نمی ترسم ازش، به نظرم هیجان زندگی به دائمی نبودن و محدود بودنشه، اینکه بدونی همیشه اینجا نیستی، پس زودتر هر کار سازنده یا لذت بخشی که باید بکنی بکن...
از وقتی تا دو قدمی مرگ رفتم و لحظه ای رو تجربه کرد که ایمان داشتم تا چند ثانیه بعد م یمیرم، ترسم از مرگ ریخت

فقط به این فکر کنید که ممکن بود یک در میلیارد درست بگه....

رویاهای پرنسسی جمعه 7 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 12:00 ق.ظ http://royahayeprincess.blogfa.com

واییییییییییی...قلبم از جا کنده شد...
ترو خدا..این چی بود که نوشتین؟ بازم خداروشکر که هیچیتون نشد...همش فکر میکردم الان مینویسین رو تخت بیمارستانین دارین اپ میکنین....
خداروشککککککککککککککککککککر که حالتون خوبه...
انقد هم به مرگ فکر نکنین..فکر کنین زودتر از موعد میاد سراغتون..پس لطفا فعلا بیخیال شین...

آفتاب جمعه 7 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 12:10 ق.ظ http://riisman.blogfa.com/

میدونید شاید بیشتر ادمها از مرگ نمیترسن ... بیشتر از این میترسن که زندگیشون رو درست و تمام زندگی نکرده باشن ... مثل فکر شماره 7شما ... البته اگه قرار باشه که شماره 7 اتفاق نیاقته در طول زندگی ... من ترجبح میدم زودتر بمیرم ... خیلی زودتر مثلا قبل از تموم شدن این خطوط

محبوب جمعه 7 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 12:51 ق.ظ http://fanouserah3.blogfa.com

سن که بالا می رود شاید بخاطر مرگ نیست
گاهی بخاطر ان است که ایا به همه رویاهایت رسیده ای
ایا از ان همه هدف چند تایش درست بوده وتو کجا هستی شاید

امید جمعه 7 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 01:32 ق.ظ http://sabzefosfori57.blogfa.com

سلام سبز فسفری
من هر وقت می خواهم یاد مرگ کنم این سخن مولایم را به خاطر می آورم که «آنچنان در دنیا زندگی کنید که انگار فردا میمیرید/تا ابد زنده هستید»
سبز فسفری هم امروز به روز شد
منتظر نظرت هستم،حسن خان آذری!

محسن جمعه 7 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 01:48 ق.ظ

اگر در چیزهایی که می نویسی صادق باشی که از قرار معلوم هستی . شخصیت قابل تحسینی داری. نمونه اش این چند خط
عده ای از مرگ اندیش بودن یک فرهنگ و جامعه ایراد می گیرند. گروهی هم این فرهنگ را تحسین و تبلیغ می کنند. من از دسته ی دومم.از آنهائی که مرگ اندیشی را مغایر با ستایش زندگی نمی بینم.اندیشیدن به مرگ آنقدر در تربیت درونی و انتخاب اسلوب و روش زندگی ام نقش داشته است که هیچ چیز دیگری را نمی توانم همردیف آن مثال بزنم.

از اینکه بی طرفانه به مسائل نگاه می کنی اما خواننده ات را بی خیر از نظرات شخصی خوذت نمی گذاری متشکرم. از اینکه هر بار در هرکدام از نوشته هایت اندکی از رفتار مردم جامعه ام را می توانم ببینم متشکرم.به خاطر اینکه تمام خاطرات شخصی ات را به گونه ای با ما تقسیم می کنی که ..

منصوره جمعه 7 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 01:50 ق.ظ

به ما گفته بودند وقتی شهید می اوردند مادران شهدا افتخار می کردند و خوشحال بودند که فرزندشان را فدای اسلام کرده اند. اما شما می گوئید چنگ و گیس و...؟

حسن آذری جمعه 7 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 01:53 ق.ظ http://sepidedamvalimoo.blogfa.com

دوستان عزیز . در مورد قسمتی که نوشته امفاصله ی برخورد موتور سوار با من و پرت شدن من به زمین شاید در دو یا سه ثانیه رخ داد.اما چگونه در همین زمان بسیارکوتاه ، توانستم به تصاویر زیر فکر کنم:

۱-مغز من در همان لحظه کوتاه توانست این موضوع را تجزیه وتحلیل کند که با سرعتی که فرد موتور سوار با من برخورد خواهد کرد مرگم قطعی است ۲- همسرم را تصور کردم که از دیر رسیدن من به منزل نگران شده دائم زنگ می زند به تلفن همراهم که از دستم افتاده بود و خاموش شده بود و بقیه ماجرا....۳-واکنش فرد موتور سوار بعد از حادثه ۴-اگر بمیرم در تهران دفن می شوم یا شهر خودمان ۵-واکنش همکاران وعجیب اینکه واکنش پسر عموهایم از شنیدن خبر مرگم ۶-اگر زنده بمانم باید خودم را برای دو چیز آماده کنم، اول درد بسیار زیاد شکستگی های تصادف ، دوم هزینه های کمر شکن بیمارستانی ۷- آه! من به بسیاری از آرزوهایم نرسیده ام.۸-شعری نوشته ام که با این سطور آغاز می شود/ تمرین می کنم که نمیرم/ به دم به بازدمم/آموخته ام بشود نسیم/ هی بچرخد دور بند رخت/ در بیاید از زیر دامن زن/ برود توی شلوار مرد..... کاش این شعر را تکمیل می کردم.
آیا کسی می تواند دلیل علمی و منطقی برای این امر بیاورد یا منبعی برای مطالعه به بنده معرفی کند؟ سرعت انتقال پیامهای مغزی در لحظاتی خاص چقدر باید سریع باشد که تمام این گونه صحنه ها را می توانیم مجسم کنیم؟ کمی به من اطلاعات بدهید لطفا....

شبنم جمعه 7 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 01:57 ق.ظ

اگر زنده بمانم باید خودم را برای دو چیز آماده کنم، اول درد بسیار زیاد شکستگی های تصادف ، دوم هزینه های کمر شکن بیمارستانی.
واقعا به این موضوع فکر کردی؟ هرچند با اوضاع وخامت بار جامعه من اگه جای شما بودم به اولین چیزی که فکر می کردم همین هزینه های کمر شکن بیمارستانی بود....

پروین جمعه 7 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 12:09 ب.ظ http://palef.blogfa.com

من احساس میکنم راست گفته . اضطراب دوسویه اش رو از همین جا هم حس میکنم . تصادف با شما ، سکته پدر بزرگ . نه ، مطمئن باشید راست گفته.

در باره سوالی که کردید ، قطعا منابع بسیاری هستند . من جستجوی اندکی کردم ، عجالتا به این منابع برخوردم ، شاید براتون مفید باشه .
http://mind-and-brain.blogfa.com/post-8.aspx

http://konjkav.com/technology/13387.html

http://www.ettelaathekmatvamarefat.com/new/

http://mind-and-brain.blogfa.com/post-4.aspx

ممنون به خاطر معرفی منابعت. خوندمشون. بیشتر در مورد تجربه نزدیک به مرگ و خروج روح از بدن صحبت کرده اند..... من سوالم این است در یک لحظه ی بسیار کوتاه زمان حادثه چگونه است که گاه انسان مروری به تمام زندگی اش دارد؟ آیا زمان متوقف می شود؟ یا سرعت انتقال و تجزیه و تحلیل خاطرات و اطلاعات بسیار بسیار بسیار در مغز بالاست؟

وصال جمعه 7 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 01:39 ب.ظ http://lalein.mihanblog.com/

مرگ اندیش که می شوی بی اختیار از همه چیز می گذری، حتی از جوان موتور سواری که چند دقیقه ی پیش نزدیک بود توی خیابان شما را به کشتن بدهد!
زیبا بود.

پگاه جمعه 7 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 01:43 ب.ظ http://yejayekhob.persianblog.ir

خدا رحم کرده
صدقه بدهید

پگاه جمعه 7 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 01:43 ب.ظ http://yejayekhob.persianblog.ir

خب من هم مرگ اندیش هستم
البته که در سبک زندگی ام تاثیر گذاشته
راستش بعد از یه مدت به این نتیجه رسیدم " تف به این زندگی ! "

مینو جمعه 7 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 04:34 ب.ظ

خدا را شکر که خوبید.

جاوید جمعه 7 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 04:45 ب.ظ http://bigane.blogfa.com

دروود...
من حس کردم موتوریه راست می گفت...
دیگر آن که فکر می کنم هر کسی کم و بیش به این موضوع به قطع و یقین فکر می کند... حادثه ای که گاه ممکن است بسیار ناباورانه باشد و گاه رخدادی منتظره...
بیشتر مواظب خودتان باشید استاد :)

بئاتریس جمعه 7 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 04:49 ب.ظ http://www.ourfancy.blogfa.com

چه خوب که سالمید..من میگیم زندگی مجموعه ای ازاتفاق هاست..مثل رها کردن تیری است به سمت هدف های متحرک بیشمار..به هرکدوم بشینه بازی تمومه!راجب سوالاتون هم باید بگم بله!سرعت پردازش داده ها درمغز فوق العاده زیاده..ولی مادر هرلحظه فقط اون داده هایی که برای تصمیم گیری هامون دراون لحظه نیاز داریم رو برمیدارم..درواقع مااتوماتیک وار درهرلحظه ازبین احتمال های بیشماری که مغز بررسی میکنه و در اختیارمون قرار میده انتخاب می کنیم!بدون اینکه تصورشون کنیم..و دراون لحظه ی حساس شما چیزهایی که براتون دراولویت زندگیه قرارداره رو تصور کردید...

شیما جمعه 7 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 05:33 ب.ظ http://kalaghroieboom.blogfa.com

منم تجربه اش کردم!!

مرگی با خفگی در خواب ...

نرگس(اندیشه زیبا،نگاه زیبا) جمعه 7 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 07:30 ب.ظ http://melany_n1.persianblog.ir

سپیده دم خوشبوی لیمویی 2 را چرا انقدر دیر کشف کردم؟؟

چقدر زیبا و با توصیفات دقیق و واقعی نوشته اید آقای آذری،

بسی باعث لذت شد،

"قطعیت ناشناخته ای به نام مرگ"،مذمونم بودن مرگ اندیشی مال وقتی است که به قول خودتان به معنای گریزانی از زندگی و ..
باشد،وگرنه حالا که تاثیرات مثبتی انتخاب سبک زندگی تان داشته بسی تحسین برانگیز است و مایه ی غبطه،

در مورد زمان و نسبی بودنش برای مصدوم و ناظر در مثال شما، قبلا چیزهایی خوانده ام و یادآوری این موضوع توی نوشته تان برایم بسیار شیرین و حتی شگفت انگیز بود،چرا؟ نمی دانم! تا جایی که حافظه ام یاری می کند خب این موضوع
توجیه علمی دارد،و بر می گردد به فعالیت موازی سلول های عصبی در بازیابی و پردازش فوق سریع اطلاعات مرتبط به هم،
البته مرتبط از این جهت که شما در موارد قبلی چه حسی نسبت به آن موضوعات داشته اید،که این اطلاعات به سرعت بازیابی شده و زنجیروار به هم می پیوندند و مغز مثل یک رهبر ارکستر وظیفه ی هماهنگی سریع این عملیات موازی را دارد،و خب با توجه زمینه های ذهنی که توی نوشته تان هم آورده اید،این موضوع کاملا منطقی و پذیرفتنی به نظر می رسد،در حد سوادم!

ببخشید که کامنتم شد انشا،هرچه زودتر لینکتان می کنم

قبل از اینکه سپیده دم خوش بوی لیمویی بین مشغله های

ذهن آشفته ام گم شود.

شیوا وکیلی جمعه 7 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:57 ب.ظ

چقدر قلم زیبایی دارید چقدر عاشق نوشتن هایتان هستم...
خوشحالم که سالمید

مانتانا شنبه 8 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 01:21 ق.ظ http://jinook.blogfa.com


آدم وقتی سنش می ره بالا

بالای پشت بوم

دوست داره خودشو بندازه توی یه آغوش

یه آغوشی که مثل مرگ سرد نباشه.................

آفتاب شنبه 8 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 01:51 ق.ظ http://riisman.blogfa.com/

Time slow down right before in accident, and I have time to think about things.
I thought about what an undertaker had told me once. That your hair keeps growing for a while, anyway, after you die.
And then it stops.
I thought, "What keeps it growing?" is it like a plant in soil? What goes out of the soil? The soul?
And when does the hair realize that it’s gone?
The Man Who Wasn't There / Joel Coen, Ethan Coen
درست در لحظه‌ی وقوع تصادف زمان به آهستگی می‌گذره، و من وقت داشتم به یه چیزایی فکر کنم. درمورد چیزی که یه‌بار یه مسئول کفن و دفن به من گفته بود فکر کردم. که موهای انسان برای یه‌مدت بعد از مردنش به رشدکردن ادامه می‌ده، و بعد متوقف می‌شه.
فکر می‌کردم که چی باعث رشدشون می‌شه؟ مث یه گیاه توی خاکه؟ چیه که از خاک بیرون می‌ره؟ روح؟ و چه موقعی موها می‌فهمن که اون رفته؟
مردی که آنجا نبود / برادران کوئن

شادی شنبه 8 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:26 ق.ظ http://shadikhanomi.blogfa.com

اولین بار مرگ را به واسطه ی پدرم دیدم و از همان وقت است که از مرگ میترسم
دومین بار هم در شمال عین همان اتفاقی که برای شما افتاد منتها با خالی شدن زیر پام و ....
از زندگی بگو و دیگر هیچ....

کارمند وظیفه شناس شنبه 8 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:03 ق.ظ http://gozareroozha.pesianblog.ir

من تا زمانی که بچه نداشتم از مرگ نمی ترسیدم ولی الان چرا خیلی به دخترم فکر میکنم .

فریدون شنبه 8 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:17 ق.ظ http://www.fereydountaghavi.blogfa.com

در گذشته مرگ عزیزان بسیار حرمت داشت ولی من فکر می کنم الان اون ابهت سابق رو از دست داده ..
روی دیوارهای خیابان ها عکس مردگان ، شعارها : مرگ بر ... و ....در تلویزیون و رادیو ، همیشه چهره مرگ و کشتار و صحبت از جهان دیگر و ... عادی بودن چهره مرگ یا حتی تحسین مرگ را متصور می شوند و از طرفی موجب عادی شدن نبودن های خیلی ها و کنار آمدن با فقدان خیلی از عزیزان دیگر شده است . شاید به قول دوستی : " همان بهتر مرد و این گرانی ها و مسائل جامعه و دشواری های زندگی را لمس نمی کند . "
چهارشنبه چنین اتفاقی هم برای من رخ داد و ماشینی با حرکت خلاف منو پرت کرد ولی مراحل بالا اصلا در ذهنم مرور نشد و یا شاید هم شد و من نتوانستم مثل شما آن را مرتب کنم... خیلی سریع به راننده گفتم برود تا نه وقت او گرفته شود و نه من و دیگران ...

ترمه شنبه 8 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 01:35 ب.ظ http://chatresefeid.blogfa.com/

منم به مرگ فکر می کنم به قضیه اینکه بعد از مرگم واکنش اطرافیانم چه جوریه :)
مرسی از کامنتی که برام گذاشته بودید
خیلی خیلی بهم انرژی داد
مرسی و ممنون


موفق باشید

پپلوو شنبه 8 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 03:27 ب.ظ http://papeloo.blogfa.com/

آقای آذری چرا آدرس تو آدرس میدید .ما توی دهمون فقط یه جاده داریم ،گم میشیم ها!
مثل همیشه خوب می نویسید .من هم همیشه به مرگ فکر می کنم ...

بامدادامید شنبه 8 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 05:02 ب.ظ http://mahbim.blogfa.com

بدی مرگ این است که یک عمر باید روی یک پهلو بخوابی بی آنکه بتوانی قلت بزنی روی دستی که دوست داری

زیادی شاعرانه است. :).

رها شنبه 8 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 09:28 ب.ظ http://zendooneman.mihanblog.com

سلام..
نوشته زیبا وقابل تأملی بود..مثل همیشه واژه ها در بیان مفاهیم خود رسا میباشند..
اینکه انسان همیشه بیاد مرگ باشه،صفت بسیار خوبی هستش که باعث میشه کمتر غرق در مادیات بشی و انسان باشی!
درمورد یادآوری خاطرات در زمان حادثه..فک میکنم زمان متوقف نمیشه..این مربوط به امواج مغزی هستش که هر کدام کار خاص خودش را انجام میده.. امواج تتا با فرکانس بالایی که دارند میتونن فراخوانی خاطرات را در یک لحظه خاص داشته باشن..امواج تتا برای ارتباط با دنیای فیزیکی نیستند وهنگامی که آگاه به زمان ومکان نیستیم از آن استفاده میشود..
مانا وبرقرار باشید..

سارا شنبه 8 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:28 ب.ظ

سلام
اول نوشتتون, داشتم فکر میکردم به تجربه هایی که از مرگ داشتم... کلی خاطره یادم اومد. اما مال من اولین بارش سه سالگی بوده. و نمیدونم چرا چهره اون زن خون آلود رو کاملا به خاطر دارم...
بعدش که اومدم پایین و ماجرای تصادفتون رو خوندم, نگران شدم... به شدت نگران...
و در آخر, نمیدونم اما منم بودم میگفتم, برو...
اما, اینکه همه چیز در یک ثانیه اتفاق میوفته رو ,چون تجربه کردم, قبول دارم... و اینکه آدم در همین کمترین زمان, به خیلی خیلی چیزهای متنوع فکر میکنه, اما فکر میکنم همش بخاطر تجربیات و فکرهای قبلی باشه... اینکه قبلا به چه چیزهایی فکر کردی یا چه صحنه هایی رو دیدی, ناگهان مثل فیلم از جلوی چشم آدم, درمورد خودش, عبور میکنه...
و طبیعتا هرچی تجربه و فکر بیشتر, مرور وقایع هم بیشتر...
اینایی که گفتم, مطلقا منبع علمی ای نداره. نظر اون دوستمون من رو به یاد خاطره تلخ خودم انداخت.
سلامت و موفق باشید

زی زی یکشنبه 9 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:48 ق.ظ http://zizi1364.blogfa.com

مرگ اتفاق عجیبی است اما من آنرا برای خودم می پسندم اما به مرگ خانواده ام نمی توانم فکر هم کنم آنوقت است که کم می آورم.راستی ببخشیدها این فونت نوشته های شما قابل تغیی نمی باشد.خوانشش برایم سخت است کمی..

صبور یکشنبه 9 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:57 ق.ظ http://saboraneh.blogfa.com

خدارو شکر به خیر گذشته .شما هم با چه صحنه هایی مواجه شدید ها

ناهید ذاکر یکشنبه 9 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 12:57 ب.ظ http://nahidzaker.blogfa.com

سلام آقای اذری عزیز

خوشحالم که سالمید.من هم به مرگ فکر می کنم ولی باید بگم بیشتر از شما ازش می ترسم.

م مدنی یکشنبه 9 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 03:27 ب.ظ

نتایج تحقیقات دانشمندان دانشگاه کالیفرنیا نشان می دهد سرعت و عملکرد مغز انسان با رسیدن به سن سی و نه سالگی به اوج خود می رسد و پس از آن مغز به تدریج قدرت و سرعت خود را از دست می دهد.

به گفته دانشمندان علت کاهش قدرت و سرعت مغز انسان پس از سن سی و نه سالگی این است که مغز به تدریج ماده «مایلین» (myelin) را از دست می دهد.

این ماده اطراف سلول های مغز را در بر گرفته است و به سرعت انتقال پیام های الکتریکی بین سلول های عصبی مغز کمک می کند.

بنابراین با کاهش این ماده سرعت انتقال پیام های الکتریکی بین عصب های مغز نیز کاهش پیدا می کند.

این نتایج پس از بررسی توانایی های حرکتی گروهی از افراد داوطلب در سنین بین بیست و سه تا هشتاد سال به دست آمده است.

دانشمندان امیدوارند این اکتشافات به حل مشکل کندی عملکرد مغز سالخوردگان کمک کند.

م مدنی یکشنبه 9 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 03:31 ب.ظ

مغز یک انسان بالغ حدود یکصد میلیارد نورون (سلول عصبی) دارد، هر کدام از این نورون ها به وسیله پنج هزار سیناپس یا حتی بیشتر، با نورونهای مجاور خود ارتباط برقرار می کنند. مغز این توانایی را دارد که در هر ثانیه یک میلیون ارتباط جدید برقرار کند. مغز می تواند اطلاعات مربوط به یک قرن زندگی (البته اگر کسی این قدر زنده بماند) را ثبت، بازیابی و اصلاح کند. مغز با استفاده از انواع حس گرها(اعم از حساس به لرزش، پرتوهای مغناطیسی، موادشیمیای و فشار) اطلاعات محیط پیرامون ما را در چند میلی ثانیه اولویت دهی و طبقه بندی می کند.
مغز حدود 640عضله را هماهنگ می کند و محتوای انرژی، تولید مثل و علائم حیاتی را تحت کنترل دارد.

سلیمی یکشنبه 9 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 04:20 ب.ظ http://parishaan.com

برو آقا برو ... از من سلام

طاها یکشنبه 9 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 04:44 ب.ظ http://dastanakeman.mihanblog.com

سلام
آقا دمت گرم و سرت سلامت
امان از این تقاطع آذربایجان و آزادی

پرسه زن یکشنبه 9 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 05:38 ب.ظ http://flaneur.blogfa.com

از قرار مغز آدم در موقع خطر باید سریعتر عکس العمل نشان بدهد تا بجهید و برهید.فعالیتش به هر حال بیشتر خواهد شد چه نجات بخش باشد چه نباشد.شاید برای همین است که به هر حال یک کاری میکند.تصویر میسازد فکر میکند .سرعت اینهمه فکر در چند لحظه عجیب هم نیست.هیچ کدام که به نتیجه نرسید.یعنی پروسه مقدمه تا موخره را طی نکرده فقط سریع مثل برق آمده و رفته.

و اما بعد اینکه خدا رو شکر که حادثه زمانش کم بوده و دویده و رفته و فرصت نکرد کارهای جدی تری بکند.شاید میرفته بالای سر همان پدر بزرگ مذکور.

navid یکشنبه 9 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 07:49 ب.ظ http://navidam.blogfa.com

والله ما سنمون بالاست و کم نیست. ۵۶ سال و اصلآ به مرگ فکر نمیکنم . راستی اگر منظورتان از ایمیل کامنت هست بله . ولی من برای شما ایمیلی نفرستادم

مداد سیاه یکشنبه 9 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:23 ب.ظ http://mashgeshab20.blogfa.com

یه لحظه با سرعت ۸۰ کیلومتر انقدر ترسیدم که یادم رفت این شمایین که زنده‌این و این متنو نوشتین!
شکر...
ضعیف‌ترش را تجربه کردم با دوچرخه‌ای وحشی وسط پیاده‌رو. از یک میلی متری‌ام رد شد...

مریم یکشنبه 9 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 09:06 ب.ظ http://www.hezartoyekhyal.blogfa.com

مرگ تنها واقعیت مطلق هستی است ..و بودنش هم خیلی خوب است ...اما به مرگ نمیاندیشم و از آن هم ترسی ندارم هر وقت امد میپذیرمش ...

افسانه صمیمی یکشنبه 9 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 09:15 ب.ظ http://www.callameh.blogfa.com

سلام آقای آذری.
من قبلا هم چند بار اومدم مطالب وبلاگتون رو خوندم ولی متاسفانه به دلایلی نمی تونم خیلی نظر بذارم. نظر نذاشتنم رو دال بر نخوندنم ندونید.

به نظر من فکر کردن به مرگ به اندازه ی فکر کردن به زندگی با اهمیته. مرگ اتفاق بسیار بزرگیه و من تازگیا به این باور رسیدم که وقتی کسی میمیره باید جشن گرفت نه عزا. البته این دید من به خاطر ناامیدی از زندگی نیست مثل خودتون. اتفاقا به خاطر امید داشتن به زندگی برتر در دنیای برتره.
هرچند با وجود تمام این حرفا هنوز ترس از مرگ (نه برای خودم ، برای عزیزانم) در من وجود داره.

نسرین یکشنبه 9 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 09:32 ب.ظ http://www.nimerahebehesht.blogfa.com

سلامتی شمارو آرزو مندم
دقیقا همین است که گفتید سن که بالا میرود دغدغه هایت عوض میشود دیگر آرزوهای دور و دراز نداری شاید بزرگترین ارزویت طلب مرگ راحت باشد.زندگی مثل ماه عسل میمونه اولش شیرین و بعد....نگویم بهتراست انان که تا از مرگ میشنوند مهر منفی بودن و یا همان انرژی منفی که تازگیها مدشده میزنند هنوز در مقطع عسل هستند و به...نرسیده اند در حالیکه مرگ یک واقعیت است تلخ نیست شیرین هم نیست یک سفر اسرار امیز.چون نمیدانیم چیست بهتراست باور کنیم همان تونل و تاریکی و روشنی بعداز ان را و بعدهم نکیر و منکر را!!اما من شخصا زیاد به مرگ فکر نمیکنم چون بر این باورم که همه چیز در یک لحظه و باورنکردنی اتفاق می افتد بطوریکه خودت متوجه نمیشوی.من دو بار به کما رفتم یک بار بیست و یک روز و بار دیگر 6 ساعت اصلا هیچی از این حالت نفهمیدم اتفاقا خوب بود..کلا دنیای بی خبری دنیای خوشیست جناب آذری و یک مرتبه هم که شدیدا تصادف کردم در همان یک لحظا ایی که روی هوا بودم به تمام این چیزها که شما اشاره کردید فکر کردم اونموقع هنوز بچه نداشتم فقط به مادرم فکر کردم که میرفت که داغ فرزند ببیند.تا هستیم خوب باشیم و زندگی کنیم..بقیه اش هر چه باداباد

شیما یکشنبه 9 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:16 ب.ظ

سلام.از وبلاگ داروخانه من(نیلوفرخانم)به اینجااومدم.
پست جالبی بود،تلخی و شیرینی رو کنارهم داشت و به فکر فرورفتن.من تجربه ی نزدیکی مرگ رو داشتم.درهزارهزارم ثانیه همه چیز درمغز آدم محاسبه میشوداما هردوبار محاسبات به خواست اونی که بالاست،جوردرنیومد.مثل تصادف شما(که انشاءالله حالا بهترباشید)
اماراجع به بالارفتن سن...
یعنی من ایرادی دارم که درعین اینکه ازبچه گی همیشه مرگ راکنارم تعریف کرده ام اما اینطور نیست که اندوهگین شده باشم تابه حال و مرگ را همه جا باخودم ببرم و...
سن من بالا میرود ولی مرگ همیشه به نظرم کنارمان هست نیازی نیست دستش را بگیرم و باخودم به هرجا ببرمش.من اینطور فکرمیکنم.اندوهی هم تا به حال به خاطرش نداشتم.
ای وای برم یه فکری واسه خودم بکنم.اگرچه همیشه انقدر افکار ِاندوه بار داشته ام که بیچاره مرگ فرصت نداشته بامن همقدم شود.شایداندوه نداشتن عزیزی،اونقدر پررنگ بوده که مرگ را حتی گاهی شیرین کرده برام و باخودم فکرکردم ایکاش همین حالا مرگ مرا درآغوش میگرفت تا این اندوه ابدی تمام شود.
وگرنه من درمرگ خودم اندوهی حس نکردم و مثل شماالبته منافاتی بین مرگ و روال معمول زندگی هم نمی بینم.
ولی سعی میکنم سر فرصت از این بعد هم به مرگ نگاه کنم.میتونه تجربه ای باشه...
شادوسلامت باشیدوبیشتر مراقب باشید

لی لی یکشنبه 9 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:58 ب.ظ http://lililife.persianblog.ir

الان سالمید؟ با اون شدت برخوردی که توصیف کردید چیزیتون نشد؟

نازنین دوشنبه 10 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 02:49 ق.ظ http://mah-mehr.blogfa.com

سلام داداشم

خوبی الان ؟ الهی که همیشه سالم باشی . امان از این موتور سوارها . هفته ی پیش یکی شون پدر جان ما رو عصا به دست کرد . بی انصاف وانستاده بود زده بود و در رفته بود .

ببخشید دیگه . مدتی از خوندن نوشته هاتون محروم بودم . راستی کتابا به درد خورد ؟ یادم رفت بپرسم الان یادم اومد .

بله . خیلی ممنون. همسر محترمتون زحمت کشیدند کتابا رو هدیه دادند. ما هم یه سریشو خودمون استفاده کردیم یه سریشو فرستادیم برای بچه های زلزله زده...

مریم دوشنبه 10 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:39 ق.ظ http://www.hezartoyekhyal.blogfa.com

سلام ببخشید کامنت خودم در این مورد را نمیبینم ..از نگاه من به زندگی ..و مرگ خوشتون نمیاد ؟؟؟؟؟

سلام. کامنتی رو حذف نمی کنم

مریم دوشنبه 10 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:17 ق.ظ http://mzbn.blogfa.com

من هم از اون دسته آدمهایی هستم که تقریبا در تمام طول سالهای عمرم به مرگ فکر کردم که البته به نظم خیلی تفکر جالبی نیست اما فکر کنم یه جور سندرم است که بعضی آدمها به آن دچارند .آدمهایی که کمی نسبت به آدمهای دیگر از عمق بیشتری برخوردارند. من هم امروز صبح داشتم بهمرگ فکر می کردم و معمولا به واکنش اطرافیانم بعد از مرگم فکر می کنم. فکر کنم خیلی از نزدیکانم خیلی غصه بخورند چون من خیلی خوبم(خود خواهی رو داشتی) اما داشتم فکر می کردم در لحظه مرگم به مادرم بگم بلاخره یک روزی این مسیر برای همه ما به پایان می رسه و امروز مسیر من به پایان رسید.بعد دوباره فکر کردم اگر در لحظه مرگ نتونم حرف بزنم چی؟ خلاصه کمی خودم را در آینه رفلکس یک در حیاط نگاه کردم گفتم نه بابا من تصمیم گرفتم حالا حالا ها بمونم. حداقل 20 سال دیگه می خوام زنده باشم.بعد قدم هامو تند تر برداشتم و تصمیم گرفتم باشم.میدونم که همه چیز به تصمیم من بستگی داره.

سامی دوشنبه 10 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 01:47 ب.ظ http://www.zibayefaribande.blogfa.com

هر دوره ای زیبایی خود را دارد...
حتی اگر سرد و خشک و خشن باشد...
باید نگاه را زیبا کرد و با امید به تغییر پیش رفت...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد