از کمک به کارگران

 

عمویم تازه ازدواج کرده بود.عروس خانم را برده بود خانه‌ی پدربزرگ، تا ساختمانی  که درهمسایگی خانه‌ی ما ساخته می شد آماده شود.پدرم، اغلب می رفت بالای سر کارگرها.مرا هم با خودش می‌برد.همین رفت و آمدها مرا با کارگران، دوست نزدیک کرده بود.هر روز نزدیک ظهر، از جایخی یخچال خانه‌ی‌مان برایشان یخ می بردم.بنّا،مردی با سبیلهای کلفت  که کارگرها اوستا صدایش می کردند، به من می گفت برایشان آب یخ درست کنم.یخ را از ظرفی که مادرم  در جایخی می گذاشت ،بیرون آورده، خرد می کردم و می ریختم توی دو تا پارچ پلاستیکی.شیر آب حیاط را باز می کردم و با شلنگ، پارچ ها را پر می کردم.آب را می ریختم در لیوانی که تمام کارگران به صورت مشترک از آن استفاده می کردند و اول می دادم دست اوستا بنا.اوستا با یک دستش عرق پیشانی‌اش را پاک می کرد و با یک دستش لیوان آب یخ را یک نفس بالا می رفت. آب، سبیلهایش را خیس می کرد، با پشت دست سبیلش را خشک می کرد و مشغول مالیدن گچ به دیوار می شد....رفتن به ساختمان عمویم و ایستادن و زل زدن به کارگران ، شده بود سرگرمی هر روزه ی من.می رفتم یک جای خنک توی سایه پیدا می کردم و محو ساخته شدن و تکمیل ساختمان می شدم.بوی عرق کارگران، به اضافه ی بوی گچی که توی استانبولی ریخته می شد وملاط گچ درست می شد با  بوی ناهارشان  در هم می آمیختند و ترکیبی سحر آمیز را می ساختند.ناهار، اغلب نان و انگور یا نان و خربزه و گاهی نیز آبگوشتی که مادرم بار می گذاشت و برای آنها می فرستاد، بود... ظهر تابستان بود. کارگران بعد از ناهارشان مشغول کار شده بودند.کارهای اصلی ساختمان تمام شده بود و نوبت به گچ کاری رسیده بود. آن موقع گچ و سیمان به سختی گیر می آمد.چیزی که در خاطرم مانده این است که  علاوه بر گوشت و مرغ و سیب زمینی و ...گچ و سیمان هم سهمیه بندی بود و با هزار تا معرف و استشهاد محلی و آشنا و توصیه، می شد تهیه شان کرد.کارگرهای عمویم پاکتهای گچ را گوشه ی حیاط، چیده بودند روی هم.یکی یکی پاکتها را می آوردندبا بیل شکمشان را پاره می کردند و گچ را  با کف دو دست می ریختند داخل استانبولی که کمی آب تویش بود. ملاط را درست می کردند و می دادند به گچ کار.زل می زدم به دستهای زمخت کارگران. به لباسهای کثیف و اغلب پاره پاره شان. به عرق پیشانی و سینه و پشت کمر، با خودم فکر می کردم اگرکارگرها کمی عقل توی سرشان بود و درسشان را خوب می خواندند، حالا کارگری نمی کردند.ساعت پنج عصر،دقیقا راس ساعت پنج عصر کارگرها دست از کار می کشیدند.دست و صورتشان را با شلنگ آب می شستند .لباس های کار را مچاله می کردند و می گذاشتند داخل یک پلاستیک. بعد لباس های رسمی خود را که تفاوت چندانی با لباس کارشان نداشت از روی میخی که به دیوار کوبیده بودند برمی‌داشتند و در خانه را می بستند ومی رفتند.برای باز کردن در،کافی بود از زیر دستت را ببری پشت در و میله ی پشت را کمی تکان بدهی تا باز شود. بعد از رفتن کارگرها، تصمیم گرفتم هوشم را به کار بیندازم و به کارگرها نشان بدهم که چقدر با کمک عقل و نبوغ می توانند تند تند کارکنند و مجبور به آن همه زحمت نباشند. می خواستم کاری بکنم که روز بعد، دوستان کارگرم را وقتی آمدند سرکار،شگفت زده و خوشحال کنم....تمام استانبولی ها را آوردم و تویشان کمی آب ریختم.... گچ ها را با دستم می ریختم توی استانبولی ها تا ملاط برای فردا آماده شود و کارگرها کلی در کار جلو بیفتند... کار سختی بود... ناگهان به سرم زد به جای اینکه گچ ها را بیاورم توی آب بریزم، بهتر است شلنگ آب را ببرم نزدیک پاکتهای گچ و ملاط درست کنم....از ایده ی خودم بسیار خوشم آمده بود و فکر می کردم برای همین است که کارگرها کارگر می شوند" چونکه فکر نمی کنند"! شیر آب را باز کردم و گرفتم روی تمام پاکتهای گچ گوشه حیاط.کارم که تمام شد پشت در را انداختم و آمدم خانه ی خودمان . شب را با خیال و تصور خوشحالی کارگران از هدیه ای که آدمی ناشناس برایشان گذاشته و ملاط آماده کرده،  خوابیدم...روز بعد از خواب بیدار شدم.... پدرم ایستاده بود بالای سرم....مرا چنان تنبیهی کرد که تا سه روز، روی باسنم نمی توانستم بنشینم اما درس بزرگی که از کتک پدرم آموختم این بود:

تا وقتی کارگرها از من کمک نخواسته اند، به کمکشان نروم!

از مرجان دوستت دارم ۲.....

 

ناشناخته ماندن یا معروف بودن؟هردو موضوع لذت بخش هستند.لذت گمنامی شاید بیشتر از معروف بودن باشد.ناشناس بودن یعنی  رهایی از زیرو روشدن توسط نگاه دیگران. یعنی مجازهستی و می توانی هر لذتی را که  قضاوت دیگران از تو دریغ می کند تجربه کنی.ناشناس ماندن به فرد حق انتخاب بیشتری عطا می کند.مرجان برای همین تهران را دوست داشت.تهران فرصت بزرگی برای گمنام ماندن در اختیارش گذاشته بود.خود تهرانی ها نمی توانند این لذت را تجربه کنند. زیرا نه آنقدر مشهورند که از شهرتشان بهره ببرند نه انقدر گمنام و ناشناسند که از لذت ناشناس بودن، برخوردار شوند.همخانه ای مرجان نیز همین نظر را دارد. از وقتی که دختر شب ها زود به خانه بر می گردد، فرصتی پیش امده است تا دو همخانه ای باهم بیشتر صحبت کنند.در صحبت کردن همیشه دو احتمال وجود دارد؛ یا همدیگر را بیشتر می شناسیم یا بیشتر از یکدیگر دور می شویم! مرجان حس می کند صحبت با همخانه ایش آنها را به همدیگر نزدیک می کند.مرجان  در این چند شب،مو به موی اتفاقات و رابطه اش را با رضا برای همخانه ای توضیح داده است. انقدر شفاف که همخانه ای می تواند رضا را به وضوح حتی در رختخواب تصور کند. این یکی از تفاوتهای زنان و مردان است. مردها ترجیح می دهند سایرین کمتر در موردشان بدانند، اما زنها با اینکه هر چقدر در باره ی یکدیگر بیشتربدانند می توانند بیشتر به همدیگر صدمه بزنند، باز تمام تلاش خود را می کنند تا اطلاعات زیادی از خود در اختیار سایر زنان قرار دهند. 

مرجان و همخانه ای مشغول درست کردن شام بودند.ازبعضی  پشت بامها صداهای گنگ و واضح  شعار می آمد.شماره ناشناسی روی گوشی موبایل مرجان می افتد.رضاست . به مرجان می گوید" میشه امشب رو بیام خونه ی شما بمونم؟" مرجان با لحنی که  ترس و  نگرانی را توامان دارد از او می پرسد" اتفاقی افتاده؟چیزی شده رضا؟". رضا توضیح می دهد که شب ها می رفته اند برای شعار نویسی روی دیوارها. با اسپری سبز روی دیوار مدرسه ها و خانه ها شعار می نوشته.دوربین مدار بسته ی مدرسه ی محله، تصویر رضارا ضبط کرده است.مدرسه با کلانتری تماس گرفته است .ماجرا را از طریقی به پدر رضا رسانده اند. خود رضا هم نمی داند از چه طریقی. پدر با رضا تماس گرفته و از او خواسته که گوشی اش را خاموش کند تا رد اورا نتوانند بگیرند.خانه ی هیچکدام از آشناها و دوستانش هم نرود، با منزل و گوشی اعضای خانواده تماس نگیرد، چند روزی خودش را یک جایی گم و گور کند تا آبها از آسیاب بیفتد. مرجان آب دهانش خشک می شود."آخه من که تنها نیستم.... همخونه ایم چی؟"رضا می گوید" فقط یه امشبو می خوام بمونم. دیروقت میام ... صبح زود هم می رم... من هم مثل داداش همخونه ایت.. مگه چه اتفاقی می افته اگه همخونه ایت باشه؟". مرجان از رضا می خواهد تلفن را قطع نکند. ماجرا را با صدایی آرام برای همخانه ای توضیح می دهد.اما دختر با صدایی بلند ، لحنی قاطع و عصبانی جواب می دهد" اصلا... اصلا.. به هیچ عنوان. اتفاقا اولین جایی که میان همین خونه اس. تا الان هم فکر کنم هم تلفن خونه داره کنترل می شه هم موبایلامون ... وای خدای من! چه بی خود و بی دلیل گرفتار شدیم!". رضا حرف های همخانه ای را می شنود. تلفن را قطع می کند. مرجان می گوید " الو؟ الو! رضا! رضا؟"...

رضا اول می رود میدان آریا شهر.از یکی از مغازه های دور میدان یک گوشی دست دوم می خرد با یک سیم کارت اعتباری .با کمی پول بیشتر سیم کارت اعتباری فعال!.دوباره سوار تاکسی می شود. می رود میدان آزادی. داخل ترمینال نمی شود و همانجا کنار میدان منتظر می ماند تا سوار یکی از اتوبوس هایی شود که کمک راننده هایشان داد می زدند" رشت، انزلی ، آستارا، اردبیل... چالوس، نوشهر.... تبریز ... ارومیه..." اتوبوس قرمز رنگیجلو می آید. کمک راننده روی  پله اتوبوس ایستاده و در حالی که اتوبوس به رضا نزدیک می شود از رضا می پرسد" آقا کجا؟ کجا می ری آقا؟". رضا می پرسد" این اتوبوس کجا می ره؟". کمک راننده با لهجه شمالی می گوید" رامسر". رضا سوار می شود....

چند کیلومتر مانده به تونل ، رضا سیم کارت را می اندازد توی گوشی. شماره مرجان را می گیرد. مرجان شماره ناشناسی را روی گوشی اش می بیند. یقین دارد که رضاست. همخانه ای مرجان را از مکالمه و ارتباط با رضا ترسانده است.مردد میان جواب دادن و ندادن، دگمه ی پاسخ به تماس را فشار می دهد....شما مکالماتی را که میان رضا و مرجان رخ داده است حدس بزنید.... من هم کمکتان می کنم... مثلا مرجان به رضا می گوید" تو اگه منو دوست داری، برام درد سر درس نمی کردی".یا مثلا به رضا می گوید" به خدا رضا من اصلا نمی خوام قاطی اینجور مسائل بشم... به من چه کی تو این مملکت چیکارس؟ من دلم یه زندگی اروم و بی درد سر می خواد". یا مثلا  می گوید" اگه بابام بفهمه سرم رو می بره مطمئن باش"..... رضا از اتوبوس پیاده می شود.... با اسپری روی دیوار تونل می نویسد" مرجان! خفه شو... من دوستت دارم".

این روایت چند ایراد اساسی دارد: اول اینکه رنگ اسپری روی دیوار تونل قرمز بود اما اسپری رضا سبز بود. دوم اینکه هیچ کس با خودش ابزار جرمش را اینطرف و آنطرف نمی برد... اسپری، آلت جرم رضا بود... سوم اینکه  بهتر بود رضا به جای اتوبوس با سواری برود شمال تا پیاده شدنش نزدیک تونل توجیه پذیر باشد... چهارم اینکه در قسمت اول این روایت ، مولف توضیح داده بود که جمعه ها، مرجان تا ظهر می خوابد.از خواب که بیدار شد می رود دوش می گیرد.بعد ازحمام ،اغلب اوقات می ایستد روبروی آینه قدی و به اندام برهنه اش نگاه می کند. این توضیحات هیچ کمکی به ادامه متن نکردند و سطرهای زائدی به نظر می رسند... با تمام این حرف ها مرجان اسم واقعی اش سیمین است و رضا نام اصلی اش.... بگذریم.  

از مرجان دوستت دارم 2

 نوشته های روی تخته سنگها، کنار جاده ها و تونل ها، یادگاری های روی درختها و دیوارها ،ناخود  آگاه غمگینم می کنند. تصور سرگذشت مبهم انسان هایی که آنها رانوشته اند و رفته اند... این تصاویر برای من، صورت نمادینی از مرگ هستند. حضور متن علیرغم غیبت مولف!رفتن اما از خود چیزی  را جا گذاشتن. نوشتن و رفتن. این همان چیزی است که اندوهبار است. روی دیوار تونل با اسپری قرمز رنگی نوشته شده بود" مرجان خفه شو! من دوستت دارم". 

مرجان هر صبح که از خواب بیدار می شود، می رود سر میز صبحانه.همخانه ای مرجان ، دختر بیست و هفت هشت ساله ای است اهل یکی از شهرهای شمالی ،کارمند شرکتی خصوصی.هر روز صبح زود از خانه می زند بیرون و در این یک سالی که مرجان با او همخانه شده است حتی یکبار هم بدون خوردن صبحانه سر کار نرفته است.تنها کار مرجان برای صبحانه، گرم کردن مجدد کتری آب است. همخانه ای مرجان هر جمعه یا با دوستانش می روند کوه یا با تور اینطرف و آنطرف،مسافرت یک روزه.برای همین مرجان جمعه ها صبحانه نمی خورد. حال و حوصله ی صبحانه درست کردن را ندارد. جمعه ها، مرجان تا ظهر می خوابد.از خواب که بیدار شد می رود دوش می گیرد.بعد ازحمام ،اغلب اوقات می ایستد روبروی آینه قدی و به اندام برهنه اش نگاه می کند.چرخی جلوی آینه می زند و هر بار از دیدن هیکلش سرشار از شعف می شود. گاهی هم با صدای بلند خودش را تحسین می کند. موهایش را درست می کند، لاک می زند،آرایش می کند و در حین انجام همه این کارها ، تلفنی با رضا مشغول گفتگوست. یکبار رضا به او گفت" تو چرا هیچوقت با همخونه ایت نمی ری بیرون؟". مرجان بدش نمی آمد با دختر،گاه گداری بروند جایی اما دختر بکبار هم به مرجان پیشنهاد بیرون رفتن را نداده است. مرجان همخانه ایش را به ندرت می بیند. دختر صبح زود که از خانه بیرون می رود، مرجان خواب است. بعد از ظهرها هم هیچوقت به خانه نمی آید.کلاس زبان، باشگاه،خانه ی دوستان اوقات بعد از ظهرش را پر کرده اند. شب  هم که به آپارتمان می رسد شامش را بیرون خورده است. دوش می گیرد، چند دقیقه کانال های ماهواره را جابجا می کند، مسواک می زند، شب به خیر مرجان را می گوید و بلافاصله می خوابد. همخانه ای مرجان بسیار زیباست. از آن دسته دخترها که چهره ی شیک و باکلاسی دارند.از همانها که در نگاه اول آرام و باهوش به نظر می رسند .همخانه ای در روزنامه آگهی داده بود که تمایل دارد با یک خانم دانشجو یا کارمند در آپارتمانی 65 متری با کلیه امکانات همخانه شود.مرجان دنبال آپارتمان می گشت. به پدر گفته بود که زندگی در خوابگاههای دانشجویی خودِ خودِ نکبت است. پدر گفته بود" دختر نباید تنهایی خونه بگیره، حالا باز اگه یه دو سه تا همخونه ای داشته باشی شاید بهت اجازه بدم که بیرون از خوابگاه باشی". مرجان گفته بود" دو سه تا همخونه ای با خوابگاه چه فرقی داره؟". مرجان زنگ زده بود به شماره ای که در آخر اگهی بود.مرد جوانی جواب تلفن را داده بود. مرجان گفته بود به خاطر آگهی زنگ زده است اما انگار شماره را اشتباه گرفته . مرد جوان جواب داده بود که شماره را درست گرفته است و بعد گوشی را داده بود به دختر. دختر به مرجان گفته بود "نمی شود برای این نوع آگهی ها شماره خودت را بگذاری. یک عده آدم مریض تو روزنامه ها دنبال زنان تنها می گردند".قرار گذاشته بودند تا همدیگر را ببینند.در کافی شاپی حوالی میدان انقلاب.دختر تا رسیده بود سیگارش را روشن کرده بود. این یک پیام مستتر بود برای مرجان:  همخانه ی احتمالی تو سیگار می کشد!مرجان از چهره دختر خوشش آمده بود. از قاطعیت نرمی که در حرکات دختر بود.دختر هم به مرجان گفته بود" باید ترک باشی. شبیهه ترکایی.اکثر تون یه خوشگلی خاصی دارین". و بعد سریع رفته بود سر اصل مطلب" همخونه ای من باید سه تا شرط داشته باشه. اول اینکه تو مسائل خصوصی من به هیچ عنوان کنجکاوی نکنه... حتی از سر دوستی و دلسوزی ... دوم به هیچ عنوان دوست پسرش رو نیاره خونه....یه دختر تنها رو همه زیر چشم دارن. کافیه مردای همسایه ببینن تو با یه پسری رفتی تو آپارتمان. دیگه کاری ندارن اون پسر کیه تو می شه.... همه اشون دندوناشونو برات تیز می کنن... مردا اعتقاد دارن اگه دخترا و زنها  ازیه مردی خوششون بیاد پس امکانش هست که به مردای دیگه هم پا بدن... سوم اینکه حساب کتاب همخونه ایم باید درست باشه. چهارم اینکه تمیز باشه. خیلی هم تمیز باشه". مرجان خندیده بود و گفته بود " اینا که شدن چهار تا شرط!".دختر هم خندیده بود. وقتی خندید صورتش متشخص تر شد . مرجان با خودش گفت " همینه. اگه بابام دختره رو ببینه بی برو برگرد موافقت می کنه باهاش همخونه بشم". پدر موافقت کرده بود.آمده بود تهران و آپارتمان دختر را دیده بود. از همسایه ها هم پرس و جویی کرده بود. آنها را قسم داده بود که دختر متوجه این قضیه نشود. 

مرجان عصرهر جمعه از خانه می زند بیرون.رضا سر کوچه داخل ماشین منتظرش می ایستد. رضا مرجان را به خانواده اش معرفی کرده است.مادر به رضا گفته گاهی وقتها  مرجان را برای شام دعوت کند به خانه.مرجان شبهایی که خانه ی رضا می رود زنگ می زند به مادرش. می گوید که دعوت شده خانه ی مریم یکی از همکلاسی هایش . اگر  پدر یا  مادر مرجان تماس بگیرند، مریم خواهر رضا  ماجرا را طوری پیش می برد که همه چیز واقعی و عادی جلوه می کند....آخر شب که رضا مرجان را به آپارتمانش بر می گرداند،مرجان سر کوچه پیاده می شود و به رضا می گوید" تا در خونه نیا. ممکنه یکی ببینه خیلی بد می شه". این را همخانه ای مرجان به او تذکر داده است.... 

     ---------------------------------------------- 

مادر رضا با مرجان تماس می گیرد. می گوید که چند وقت است رضا نیمه شب از خانه می زند بیرون.آیا مرجان خبر دارد که رضا کجا می رود. مرجان جواب می دهد که بعد از انتخابات، رضا را به ندرت می بیند.رضا به مرجان گفته که با او تماس نگیرد... ممکن است برای مرجان خطری پیش بیاید. مرجان از رضا پرسیده بود" چه خطری؟" رضا چیزی نگفته بود. همخانه ای مرجان که چند وقت است شبها زود به خانه بر می گردد، متوجه موضوع شده است.با قاطعیتی که همیشه در حرفهایش وجود دارد به مرجان می گوید"الکی الکی خودت رو به باد فنا نده. این پسره تنش می خاره. ولی ممکنه بیان سراغ تو ببرنت یه جایی شیشه نوشابه بکنن تو ماتحتت!". 

پ. ن:این روایت ادامه دارد. شما هم می توانید ادامه اش را حدس بزنید...من حدس خودم را هفته بعد ادامه می دهم

پ. ن:یک شعر خیلی کوچولو در اینجا

از مرجان دوستت دارم

 

نوشته های روی تخته سنگها، کنار جاده ها و تونل ها، یادگاری های روی درختها و بناهای تفریحی و  باستانی ،ناخود آگاه غمگینم می کنند. سرنوشت مبهم  انسانی که آن رانوشته است و رفته است.... برای من این گونه نوشته ها ، صورت نمادین مرگ هستند.رفتن و از خود چیزی را به یادگار گذاشتن.

 روی دیوار تونل، با اسپری قرمز رنگی نوشته شده است " مرجان ! خفه شو. من دوستت دارم".اسم مرجان مرا یاد "داش آکل " می اندازد و پایان اندوهناکش.مرجان  دختر زیباییست با چهره ای شرقی. هر روز صبح چادرش را سر می کند و می رود تا سنگکی سر کوچه دو عدد نان می گیرد بر می گردد صبحانه پدر را می دهد.پدر صبحانه اش راکه می خورد از خانه می زند بیرون.پدر به مرجان گفته "رئیس خط مسافرکش هاشدم.در آمدش بد نیست هر تاکسی که پر کنم  پونصد تومنش مال منه اما این کار که آخر و عاقبت نداره".مرجان تنها دختر خانواده است با سه برادر. برادربزرگترش افتاده زندان... خرده فروشی می کرده... برادر وسطی هر روز صبح از خانه می زند بیرون و شب با روزنامه ای زیر بغلش بر می گردد. برادر کوچک تررفته بندر کار پبدا کند. مادر فوت کرده است. چند سال پیش در کوچه یک موتوری به او زد و در رفت. مادر را تا برسانند بیمارستان تمام کرده بود.پسران محل می دانند که مرجان از صبح تا شب در خانه تنهاست.یک دختر تنها در خانه، به خودی خود موقعیتی است که اکثر پسر ها را تحریک به ایجاد رابطه می کند.شماره تلفن منزلشان را تقریبا همه ی پسران محل دارند. مغازه دارها و قصاب محله هم همینطور.مردان متاهلی که تازه ازدواج کرده اند گاهی به یاد زمان مجردی هوس می کنند که با مرجان تماس بگیرند.زیبایی مرجان، اصلا به سرنوشتش نمی آید. این را مادر رضاگفته بود. رضا موتور دارد و در پیک موتوری کار می کند. اصرار کرده بود که مادر برود خواستگاری مرجان. مادر رضا گفته بود "مرجان خانم ماشاللا دست رد به سینه هیچ مردی نمی زنه. هرکی شمارشونو داره  یه دو سه ساعتی باهاش لاس زده.... مگه همه چی به خوشگلیه؟ دختر باید خونواده دار باشه... اصل و نسب داشته باشه". رضا چند وقتی می شود که شب ها می رود باشگاه بدنسازی. تازگیها یک چاقوی دسته زنجان هم  می گذارد توی جورابش. بچه های محل را تهدید کرده است که اگر بفهمد کسی به خانه مرجان زنگ می زند مادر و خواهرشان را می اورد جلوی چشمشان.رضا و مرجان قرار گذاشته اند وسط هفته بروند شمال. مرجان تاکسی می گیرد و می رود میدان آزادی. رضا دور میدان منتظر مرجان ایستاده است.مرجان شماره ی ایرانسل رضا را می گیرد و به او می گوید که رسیده است. رضا به چشم هم زدنی مرجان را پیدا می کند. مرجان آرایش غلیظی کرده است. مانتوی کوتاهی پوشیده و چادرش را برداشته گذاشته توی کیفش.رضا تا مرجان را می بیند با صدای نیمه بلندی می گوید" اوه اوه اوه... تیپو نگاه ... بپر بالا تا ندزدیدنت. مرجان سوار موتور می شود .به سه راهی کرج – چالوس که می رسند رضا از وانتی اول جاده هندوانه می خرد. می دهد به مرجان و مرجان هندوانه را می گذارد روی پاهایش و سفت می چسباند به هندوانه.رضا به مرجان می گوید" کاش من هندوانه بودم". مرجان بلند می خندد.رضا گاز موتور را می گیرد و حالا در پیچ های جاده هستند. جاده خلوت است . مرجان روسری اش را بر می دارد و با دو دستش دو گوشه روسری را نگه می دارد. باد موهای مرجان را شبیه تبلیغات  ماهواره ای شامپو کرده است. رضا به مرجان می گوید" تابلو بازی در نیار روسریتو سرت کن". مرجان جواب می دهد "اینجا مگه کسی ما رو می شناسه؟".رضا بلند می گوید " مگه هرجا نشناختنت باید روسریتو برداری؟". نزدیک تونل که می رسند رضا موتور ا مگه می دارد. می روند کنار جاده. هوا آفتابی شده و کمی گرم. رضا می گوید" تا هندونه هم گرمتر نشده بیا بخوریمش". رضا هندوانه را از وسط نصف می کند. گوشی مرجان زنگ می خورد. مرجان کمی از رضا فاصله می گیرد و آرام با تلفنش صحبت می کند .رضا هندوانه را می گذارد زمین  و بلند می شود می رود دنبال مرجان. مرجان تلفن را قطع می کند. رضا می پرسد" کی بود؟".مرجان جواب می دهد "اشتباه گرفته بود". همان لحظه دوباره گوشی مرجان زنگ می خورد. رضا گوشی را ازدست مرجان می قاپد و جواب می دهد" بله؟!" پسری پشت خط می گوید " شما؟" رضا جواب می دهد " من باید بپرسم شما!". چند لحظه ی بعد خودروهای عبوری صدای فریاد رضا را  از نزدیک تونل می شنوند که پشت گوشی داد می زند" خواهر مادرتو می گا... بذار بیام محل... دهنت سرویسه". رضا می آید سمت مرجان. چاقو را نزدیک گردن مرجان می گیرد . داد می زند" به ابلفض می کشمت مرجان.... به مولا زنده نمی ذارمت ... با بچه های محل صحبت می کنی؟". مرجان می گوید" می خواستی از صبح تا شب تو اون خونه کوفتی چیکار کنم ؟ بشینم برات مساله فیزیک اتمی حل کنم؟" رضا بلند تر داد می زند" مگه هر کی خونه تنهاس باید جنده بشه؟" مرجان داد می زند" جنده خواهرته. تو هم یکی دیگه مثل پسرای محل. توفکر کردی  فرقت با بقیه چیه؟".رضا چاقو را به گردن مرجان نزدیکتر می کند. خون مانتوی سفید مرجان را قرمز کرده است.رضا روی صورت مرجان خط انداخته است. مرجان داد می زند.... خودروهای عبوری هیچکدام نگه نمی دارند. رضا می رود سمت موتور.از کوله پشتی اش اسپری را بر می دارد و می دود سمت تونل... روی دیوار تونل می نویسد" مرجان! خفه شو من دوستت دارم". 

این داستان دو ایراد اساسی دارد. اول اینکه هیچ کسی در کوله پشتی اش اسپری ندارد.مگر اینکه بخواهد روی دیوارها شعار بنویسید! دوم اینکه طرح  بسیارشبیه فیلمفارسی های سابق شده است.شباهتش به فیلمفارسی های زمان شاه دست من نیست. چون این اتفاق برای حجت، آرایشگر محل افتاده است با این تفاوت که اسم دختر داستان مرجان نبود، پریسا بود...

باید داستان را طور دیگری رقم بزنم مثلا:

از داد زدن و...

سرمای آذربایجان تا عمق استخوانهای آدم نفوذ می کند.روزهایی که هوا سرد می شود حتی سبیل  مردها هم یخ می زند.مثل ناظم ما که ایستاده بود زیرپنچره ی دفتر مدرسه ، میکروفون بلند گو را گرفته بود دستش ،داد می زد " یه طوری بگین مرگ بر صدام یزید کافر که پایه های کاخش تو بغداد بلرزه". ما با تمام وجود فریاد می کشیدیم  "مرگ بر صدام یزید کافر".ناظم تا از میزان صدای دانش آموزان راضی نمی شد اجازه نمی داد که صف دانش آموزان به سمت کلاس هایشان حرکت کنند و مدت ها باید در حیاط مدرسه می ماندیم تا سرما مثل چاقویی تیز روی صورتمان خط بکشد.علاوه بر این، صدام عموی همکلاسی ام را کشته بود . ما برای تسلی دادن به همکلاسی خویش و نفرتی که از صدام و سبیل هایش داشتیم گلویمان را پاره می کردیم تا صدایمان رساتر به بغداد برسد...حالا که خوب دقت می کنم می بینم اکثر دیکتاتورهایی که من می شناسم سبیل های عجیبی داشته و دارند. 

                                    ------------------------------------

از طرف مدرسه رفته بودیم راهپیمایی.مرد چاق نشسته بود پشت وانت روی چارپایه.میکروفون بلند گو را گرفته بود دستش رو به جمعیتی که پشت سرش راه افتاده بودند داد می زد" چنان بگین مرگ بر آمریکا، چنان فریاد بزنین مرگ بر شوروی که تن استکبار بلرزه.مطمئن باشین.... مطئن باشین  که ایادی و سران استکبار شما رو می بینن و صداتون رو می شنون. چنان داد بزنید مرگ بر انگلیس که خواب از چشم این روباه پیر بپره و گوشش کر بشه". من از برادرم پرسیدم"استکبار ما رو چه جوری می بینه". برادرم  جواب داد" شب بعد از اخبار که راهپیمایی از تلویزیون پخش می شه ".من فکر می کردم که استکبار تمام مدت می نشیند پای تلویزن و راهپیمایی ها را تماشا می کند. دستم را مشت کردم و از عمق وجودم فریاد کشیدم"مرگ بر آمریکا".حالا که فکر می کنم می بینم آن روزها بیشتر از اینکه در مدرسه باشیم، در راهپیمایی ها بودیم... 

                                    -------------------------------------

همه عرق کرده ایم.مداح بیشتر از همه. موهایش مجعد تر شده اند. با یک دست عرقش را پاک می کند با یک دست میکروفن بلند گو را هنرمندانه در فضا می چرخاند و داد می زند: یه جوری فریاد بزن یا حسین که صدات رو زوارش بشنون". داد می زنیم "یا حسین... یا حسین".لخت می شویم و به سروسینه می کوبیم....  

  

پ.ن:من روزهای تلخ بسیار دیده ام. اما اینکه به خواهرت بگویند بروید قبرتهیه کنید و بیایید برادرتان را تحویل بگیرید تلخ تراز همه باید باشد....  

از من در اینجا نیزچیزهایی هست...