بدن، فیس بوک و از دیگر مزخرفات

بدن در بدو امر پدیده ای زیست شتاختی به نظر می رسد. یعنی می توان از جنبه ی فیزیولوژیکی،آناتومی و زیستی به آن نگریست. داوید لو بروتون، جامعه شناس فرانسوی می نویسد: « بدن به نادرست یک پدیده ای بدیهی به نظر می رسد، در حالی که داده ای ساده و بدون شبیه نیست ، بلکه حاصل یک تبیین اجتماعی و فرهنگی به حساب می آید>>امروز بدن های ما خواه و نا خواه تاثیر بسیاری در روابط اجتماعی ما دارند. یافتن زوج مناسب ویا استخدام در مشاغلی خاص و نیز ابراز هویت وبیان تعلق به پایگاه اجنماعی فرد در ارتباط تنگاتنگ با بدن اشخاص است. جامعه شناسی بدن به جریان داشتن نوعی بازخورد قائل است که طی آن محیط اجتماعی بدن را می سازد و از این راه بر رفتار اجتماعی تأثیر می گذارد، از طرف دیگر رفتار اجتماعی هم بنوبة خود بر تحولات و تغییرات بدن تأثیر می گذارد.میشل فوکو به عبارتی تاریخ مدرنیته را تاریخ کنترل و هدایت بدن میداند.بدن نقش بسیار مهمی در رویکردها و گفتمان های مختلف دارد. مثلا در رویکرد و گفتمان مذهبی و اخلاقی اغلب مفاهیم بدون حضور بدن معنای خود را از دست می دهند. اغلب مذاهب در جزئی ترین شکل به طرز برخورد انسان با بدنش پرداخته اند و حتی در مورد هرگونه ترشحات بدنی حکم های اخلاقی- مذهبی صادر کرده اند.مفاهیم وحکم های مذهبی-اخلاقی مانند وفاداری یا خیانت، شرم و حجب و حیا،زنا و سنگسار،غسل و وضوو محرم-نامحرم و نوع پوشش تنها با حضور بدن معنا دارند.ودر مقام بالاتر اعتقاد به دوگانگی روح و جسم اساس این مذاهب و گفتمان ها می تواند باشد.من فکر می کنم تفاوت میان فرهنگها و تمدنها و سرزمین ها  نفاوت مردمانشان درنحوه ی برخوردو رفتار با بدنشان است.اینگونه به نظر می رسد که((ما ایرانیها)) - پشت بندش لابد بایدبگویم نجیب وشریف و هنردوست وهنرپرورومهمان نوازو سرشار از عاطفه و نوعدوست و همیشه در صحنه!!-در دهه های اخیر اهمیت بسیار زیادی به بدن می دهیم. تعدد باشگاه های زیبایی اندام که به صورت شبانه روزی مشغول خدمت می باشندو یا آمارمصرف لوازم آرایشی و نیز تعداد عمل های جراحی زیبایی نیز دلایل ادعایم می توانند باشند. نحوه ی برخورد گلشیفته با بدنش و واکنش مردم کوچه بازار و وبلاگ نویسها و نخبه ها و روشنفکر هایمان را به خاطر بیاورید تا دلیل دیگری بر اهمیت بدن در جامعه ی کنونی ما افزوده شود.

چند سطر فوق شاید این موضوع را در ذهن شما متبادر سازند که موضوع این پست پرداختن به بدن می باشد.اما در اصل با کمک این چند سطر قصدم بیان این نکته است: 

 فاجعه وقتی آغاز می شود که ((چیزی)) را با ((چیز)) دیگری اشتباه می گیریم. مثلا  وقتی ((شعر)) با ((بدن)) کسی اشتباه گرفته می شود.

   خانم. لادن. ک  سی و هفت- هشت ساله که به لطف وارد کنندگان لوازم آرایشی اعم از قاچاق و قانونی وبا استعانت و یاری پزشکان وطنی متخصص در گونه و لب و ابرو و دماغ بیست و سه چهار ساله به نظر می رسد زیرعکس جدیدش که اندازه یک دو ریالی یقه اش باز مانده در استاتوس جدیدی نوشته است:

خسته ام و دلگیر

می روم یک قهوه بخورم

اگر خوابم نبرد

دوباره بر می گردم پیش دوستان.

به استاتوس  فوق در عرض 5 دقیقه 482فقره لایک  و 352نفره (واحد پیشنهادی فرهنگستان برای شمارش کامنت) کامنت تعلق گرفته است.تعدای از کامنتها بر اساس تصادف به شرح ذیل انتخاب شده اند:

بابک: واااااااااای. سالها بود که در فیس بوک شعری به این زیبایی نخوانده بودم.

آریا: درود بر بانوی شعر و ادب و هنر ایران زمین. زیبا چون همیشه. این شعر نشان از سیرت زیبای شما علاوه بر صورت زیبایتان دارد.

مرجان: عسییییسم. چلا خسته و دلگیل؟ عاچقتم . بووووس. لاستی چقد لباس سبز بهت میاد

استاد جلال: در انجمن خواجوی قزوینی مشتاق دیدار بانویی فرهیخته چون شما هستیم. محفل ما را منور کرده قدم بر دیدگان ما بگذارید

محمد: شعری متفاوط و نگاهی متفاوط .از امکانات زبانی وپیشنهادهای مطرح زبانی در دهه نود نهایت استفاده را کرده ای.

نقی: گردنم خشک شد بسکه از چپ و راس و بالا و پائین مانیتور به عکست خیره شدم جیگر! دفعه ی بعد یا پوزیشن عکست روعوض کن یا یقه لباستو . مخلص

کیومرث: فهم شعر بدون توجه به نمادهایش امکان ناپذیراست. در این چند سطر چندین بار اسطوره زدایی و تابو شکنی رخ داده است . شاعر برخلاف جامعه اش که چای می خورند و در خوابند قهوه می خورد تا بیدار بماند. این یعنی اسطوره شکنی چای و نمادی بر علیه خواب آلودگی خلق است.شاعر تاکید می کند که می خواهد نزد دوستانش برگرددو با این سطر رسالت خود را به پایان می رساند. دمیدن روح امید و نشاط در جامعه.  همیشه  بیدار بمان ای شاعر!

دلربا:چقدر عالی! راستی عکستو کجا گرفتی؟ مگه با نیما دوباره آشتی کردین؟

چه گوارا: شعر محشر بود هرچند کمی شبیه به دلنوشته بود.کوبای لبهایت کی به استعمارآمریکای لبهای من در خواهد آمد؟

عرشیا 12ساله: خیلی خوب بود بانو. فروغ اگر زنده می ماند و با تئوری های رایج در جلسات ادبی آشنا می شد شاید می توانست مثل شما شعر بگوید.

 

 

پ.ن:با دعاهای مردی که در راه می رفت و بی اسب و تفنگ مانده بود در اینجا نیز می بینمتان. 

پ.ن۲:هر سه شنبه شده با یک سطر یا حتی یک عکس  این وبلاگ تازه می شود 

دوسیم کارته

مردان ((دوسیم کارته))، شک همسرانشان را بر می انگیزانند حتی اگر زن باهوشی داشته باشندکه حساسیت های زنانه اشان را  کمتر بروز می دهند. از شما چه پنهان خود من ناخود آگاه به مردان دوسیم کارته مشکوکم.سال 88من به جرگه ی این مردان پیوستم.یک سیم کارت شرکتی خریدم و انداختمش توی یک گوشی زاقارت و گذاشتمش توی داشبورد ماشینم.هفته ای یک بارگوشی را از داشبورد می آوردم خانه می زدم به پریز برق برای شارژ شدن.یکبار و فقط یکبار همسرم از من پرسیدکه"آخه تو دو تا سیم کارت رو می خوای چیکار؟" من هم جواب دادم که "به قول زامپاتو در فیلم جاده ی فدریکو فلینی حتی یه سنگریزه هم بدرد می خوره."

یکی از نفس گیرترین شبهای زندگی من ، مرداد ماه سال 88 اتفاق افتاد.خواهرم به مناسبتی دعوتمان کرده بود شام به یکی از رستورانهای فرحزاد.چه قدر همه چیز خوب بود تا زمانی که سرو کله ی یکی از مجریان با ارزش!! و ارزشی تلویزیون با سه چهار نفر از دوستانش انجا پیدا شد و نشستند روی تخت روبروی ما.دروغ است اگر بگویم من در زندگی ام از کسی نفرت ندارم. اتفاقا از بعضی انسانها نفرت عجیبی هم دارم.نفرتم از معدودی از انسانها تنفراز آن((فرد)) نوعی  نیست بلکه خشم از سیستمی است که آن انسان را درمقام تنفر قرار داده است.معتاد ها نیز از این دسته اند. بر خلاف شعارهای روشنفکرانه ای مبنی برحمایت و بیمار و قربانی جامعه بودن معتادان ممکن است سردهم ازخود فرد معتاد نمی توانم متنفر نباشم، حد اقل در ناخود آگاهم. 

آن موقع که نمی دانستم اما الان که خوب فکر میکنم می بینم تنها دلیلی که باعث شد من ناگهان وسط خنده و شوخی خانوادگی امان از روی تختی که نشسته بودیم بلند شوم و به همسرم بگویم که" بهتر است برویم خانه. من صبح باید بروم اداره" حضور همین حس تنفر بود.سوار ماشین شده و به سمت خانه راه افتادیم. دیر وقت بود و از اتوبان یادگار به ندرت اتوموبیلی رد می شد. از شمال به جنوب این بزرگراه اگر گذر کرده باشید می دانید که حد فاصل فرخزاد تاشهرک غرب هیچ منزل مسکونی وجود نداردودور و بر فقط باغ و دره و تپه است. همسرم گفت "نباید یه هویی بلند می شدی." آمدم لاین سرعت . جواب دادم"آره می دونم". گفت "پس چرا یهویی پاشدی؟ توکه همیشه دیرتر از این موقع ها می خوابی؟"جوابی نداشتم بدهم. سرعتم را زیاد کردم و پرسیدم"به نظرت بعضی ها که کثافتکاری و جنایت می کنن بهش اعتقاد دارن یا دلایل دیگه ای داره؟". همسرم گفت"منظورت همون.." گفتم آره آره همین آدمی که.. که ناگهان چیزی با صدای بلند به شیشه ماشین خورد و شیشه بلافاصله ترک برداشت. همسرم بلند گفت یا اباالفضل و خشکش زد. من دویست سیصد متر پاینن تردر لاین سرعت ماشین را نگه داشتم و به همسرم زل زدم" چی بود؟" گفت " فکر کنم آدم..." جواب دادم "آدم!؟ این هم اینجا؟ این وقت شب؟ " شما با سرعتی که دارید این چند سطر را می خوانید خیلی کمتر از سرعت آن اتفاق و مکالماتی است که بین ما رد و بدل شد. چراغ خطر ماشین را روشن کرده وپیاده شده راه افتادم به سمتی که برخورد رخ داده بود.یادم می اید که دهانم خشک خشک بود و قلبم از اینکه چه صحنه ای خواهم دید نزدیک بود ازدهانم بزند بیرون. دویست سیصد متر را آمدم بالاتر ولی هیچ چیزی در بزرگراه نبود. دویدم سمت ماشین. کاپوت له شده بود. همسرم آرام و با ترسی عجیب  پرسید" عابر بوده؟ زدیم به آدم؟"جواب دادم " نه! هیچ چیزی نبود" اما هیچ چیزی مگر می تواند شیشه ماشین را خرد کند و کاپوت را له؟ ادامه دادم" اگه آدم هم بوده احتمالا چیزیش نشده و از ترسش در رفته. من که چیزی ندیدم تو اتوبان." همسرم گفت " مگه این که جن باشه که تونسته به این سرعت از اتوبان در بره." حالا می توانید تصور کنید که چقدر بزرگراه خلوت بوده است زیرا در تمام این مدتی که این اتفاقات و مکالمات رخ دادند حتی یک ماشین هم از آنجا رد نشد!دوباره  پیاده شدم.چراغ موبایلم را روشتن کردم و نوررا انداختم لا به لای شمشادها و بوته های پرپشت وسط بزرگراه که چشمم خورد به موجودی سر تا پا سیاه کمی شبیه به انسان . ریش بلندو کثیف  موهایی بلند تر از موی یک زن ،پر از آشغال وصورتش به رنگ کیسه زباله مشکی. رسیدم بالای سرش. بدنم یخ زده یود نشستم روی زانوهایم و آرام دست به شانه اش زدم"آقا!آقا! صدامو می شنوی؟" می دانستم که نباید تکانش بدهم و یا جابجایش کنم. نبض اش را گرفتم .این بهترین نبضی بود که تا آن موقع لمسش کرده بودم. داد زدم زنده است زنده است. و بلافاصله شماره اورژانس را گرفتم . همسرم هم از ماشین پیاده شده بود و با دست به ماشین هایی که تک و توک عبور می کردند علامت هشدار و احتیاط می داد. مرد افتاده بودبه خرو خر کردن . به سختی نفس می کشید. ترشحات دماغ و دهانش راه تنفس اش را بند اورده بودند ... تخلیه اش کردم و عاشقانه شروع کردم به دادن نفس مصنوعی...آه خدای من تصورآن صحنه اکنون برایم چندش آور است.

از اینجا به بعد همه چیز با دور تند اتفاق می افتد. زنگ می زنم به پلیس 110. چند ماشین گذری نگه می دارند و ودور برمان شلوغ می شود یکیشان می گوید:ک...خلین که نیگر داشتین. می دونین تو چه درد سری افتادین؟" آمبولانس اورژانس می آید مامور اورژانس هم همین جمله را تکرار می کند" اینا معتادن. انگل جامعه ان. باید ولش می کردین همینجا می گندید".واین جمله ای است که هر مقامی به نوعی تکرار می کنند....من باید بروم بازداشتگاه، ماشینم به پارکینگ و مرد مصدوم بی هوش به بیمارستان. به همسرم می گویم" تو باهاشون برو. برین بیمارستان شریعتی. محمد صیانتی پزشک اون بیمارستانه بهش زنگ بزن" همسرم گفت  که گوشی اش را خانه جا گذاشته. من فاتحانه و با غرورگفتم" یه گوشی اضافی تو داشبورد ماشین هست." 

داشتم می رسیدم به کلانتری که همسرم زنگ زد" می خواستم بهت بگم خیلی خوشحالم که درنرفتیم". من هم گفتم" من هم به تو افتخار می کنم که نگفتی بیا در بریم" و مثل این کارتون ها که پایان خوشی دارند هر دو خندیدیم....  

 

پ.ن: در راستای حمایت ازبیانات آیت ا... علم الهدی در خصوص تغذیه با اشکنه از دوستان اگر کسی طرز تهیه این غذا را بلد است با مواد لازم و طرز پخت درکامنتدانی توضیح دهند! 

پ.ن۲:در اینجا به روزم.

بی ماشینی

صبح از خواب بیدار شوید و با عجله سوار ماشینتان شده گاز بدهید تا اداره بعد بروید توی اتاق خودتان و مشغول کارهای اداری شویدبدون اینکه با همکارانتا ن زیاد گرم بگیرید. هوا که تاریک می شود دوباره سوار ماشینتان شده برگردید به خانه و بنشینید جلوی تلویزیون و کانال بالا و پائین کنید وکانال بالا و پائین کنید تا بخوابید و دو باره روز از نو و روزی از نو...

اگر ده سال تمام ،تقریبا هر روزاینگونه زندگی کرده باشید می توانید اندکی حال و روز مرا درک کنید.تنها لطف این برنامه ی روزانه برای من قسمت کارهای اداری اش هست. من به خاطر کتاب خواندن حقوق می گیرم، زیرا محل کار من یک کتابخانه عمومی بزرگ است. من لذتی مضاعف از کتاب خواندن می برم  و تقریبا اکثر ساعات برنامه ی روزانه ام ابا خواندن سپری می شود  اما می خواهم اعتراف کنم که کتابها هر چیزی هم که به شما بیاموزانند، زندگی را نمی توانند .مثال من مثال همان جغرافیدان کتاب شازده  کوچولو هست. ممکن است ارتفاع کوه ها و عمق رودخانه  ها و دریاچه ها را بلد باشم اما هرگز لذت فتح قله و هوای کوهستان وهیجان خیسی رودخانه را لمس نکرده ام.این مثال را تعمیم بدهید به تمام دانسته های دیگرم. از نظریه های روانشانسی  و جامعه شناسی بگیر تا نظریه های ادبی و هنری.ده زمستان و بهار ده تابستان و پائیز گذشته و من دارم فکر می کنم که در این ده سال از راز فصلها چه دستگیرم شد جز اینکه در هوای گرم کولر و در هوای سرد بخاری ماشین را روشن می کنند. ده سال فقط با یک نوع لباس رسمی اداری رفت و آمد کرده ام تابستان و زمستانش فرقی نمی کرد. اما در این یکسالی که اتوموبیلم را فروخته ام تازه فهمیده ام اندازه یک گنجشک هم از تابستان و زمستان چیزی نمی دانم. از بهار و پائیز نیز.بگذارید برایتان لسیتی بنویسم که قبلا هرگز متوجهشان نبوده ام:

1-در آرایشگاه تا زمانی که نوبت اصلاحت برسدو زمان اصلاح با آرایشگرها راجع به چه موضوعاتی می توان هم صحبت شد؟

2- زن زیبای بسیار آلامدی که جلوی پایت ترمزمی زند و تورا به عنوان مسافر سوار می کند و سر صحبت را باز می کند که شوهرش را ازدست داده است و خودش باید هزینه زندگی اش را تامین کند  آیا دارد راست می گوید یا ...

3-برای متقاعد کردن طرف مقابلت که با تو بحث می کند کتابهایی که خوانده ای کارساز تر هستند یا مشت اراذلی که هر شب جلوی باشگاه پرورش اندام جمع می شوند؟؟

4-چرا اکثر بوتیک دارهای خیابانی  که هرشب از آنجارد می شوی فروشنده هایشان زنانی هستند که لبهایشان را پروتز کرده اندو گونه هایشان را تزریق کرده اند و جاهای دیگری از بدنشان را نیز انگار...

5-  لهجه سبزی فروش هایی که روی فرغون سبزی می فروشند مربوط به کجای سرزمینت هست؟ آیا اصلا با آنها هم سرزمین هستی ؟یا مثلا ماهی فروش ها خیابان آذربایجان  چرا اکثر ترک زبان هستند؟ آذربایجان که دریا ندارد!

6-هر چقدر هم که در خواندن و فهم کتابهای روانشاسی خبره باشی هرگر نخواهی فهمید دلیل دلتنگی  این روزهای همسرت چیست. هر انسان نسخه ای تکرار ناپذیر هست که گاه تحت سیطره هیچ قانون علمی در نمی آید...

7-این زنان روسپی که اول بزرگراه یادگار امام می ایستند و اکثر اوقات مسیرشان فرحزاد هست چقدر مگر در آمد دارند که شغلی با این همه ریسک و خطر را برگزیده اند؟؟؟

8- مردانی که جلوی زنان فوق ترمز می زنند اکثرا متاهل به نظر می رسند بعد از سوار کردنشان این زنها را کجا می برند؟؟

9-معتاد هایی که لابلای بوته ها و شمشادهای یادگار امام شب را صبح می کنند چند روز از مرگشان بگذرد بوی گندشان اتوبان را پر می کند؟

10- راننده خطی  مسیرت که کر و لال است آیا زن و بچه دارد؟ این مرد چگونه می اندیشد؟ با زبان و واژه؟ ایا مطالبی که در مورد اینگونه انسانها خوانده ای کاملا منطبق با واقعیت است؟

در خیابان چیزهای زیادی برای آموختن هست که درهیچ کتابی نمی شود پیدایش کرد. پس اگر مردی را دیدید که با دهان باز مثل کودکانی که برای اولین بار از دهات به تهران امده اند دارد به مغازه ها و عابر ها زل می زند فکر بدی نکنید....   

 پ.ن: سعی می کنم این وبلاگ را مرتب به روز کنم از همین چیزهایی که در خیابان می بینم و می بینیم... 

پدر

کبوتری سفید با بالهایی خاکستری نشست روی شانه هایش و مثل پرنده ها به وقت آب خوردن،دومرتبه منقارش را در شانه هایش فرو بردو بالا آورد ،فرو برد و بالا آورد وسپس به آرامی پرواز کرد همچون پروانه ای از روی برکه.

کبوتر که می گویم، قصد استفاده از استعاره یا مجاز را ندارم ها!یعنی واقعن کبوتر.سفید با بالهایی خاکستری.این امر بر می گردد به سالهایی که اکثر کوچه ها،اسم خاکی اشان را بیشتر می پسندیدند، مخصوصن اوقاتی که باران نم نم بود.

چهار شانه بود و قدش لابد برای این بلند بود که جوجه گنجشکهای نابلد پرواز را از کف کوچه های خاکی خردادها بردارد و بگذارد بالای شاخه ای ، روی دیواری یا هر جای بلندی.مرد مهمی نبود که مرگش ارزش خبری داشته باشد اما اهمیتش را پرنده های کوچه  می دانستند.

                                                      ********************

مردن راه و رسم دارد.روش خودش را دارد.تا جایی که من شنیده ام و خوانده ام و دیده ام کیفیت خاصی دارد.تو اما بلد نبودی بمیری، ناشیانه مرده بودی . انگار تعمدا مرده باشی ای مرد!.شوخی می کردی حتمن.بر خلاف همیشه ات در مردن جدی نبودی . خودت را زده بودی به بی تفاوتی .مثل وقتی که شنیدی رتبه ی پسر بزرگت در کنکور دشوار آن سال های سخت تک رقمی شده است .گفته بودی مهم برای تو این است که فرزندانت تا به حال پایشان را جلوی تو دراز نکرده اند و چقدر هم با افتخار گفته بودی!

 نقش آخر خودت را خوب بازی نکردی پدر! مرگ تو هیچ ارزش خبری ندارد ،هیچ خبر گزاری خبربرهنگی ات را در غسالخانه پوشش نداد اما پرندگان روی سیم های تیر برق کوچه جور عجیبی دارند می خوانند. تواز استعاره و مجاز و کنایه چیز زیادی نمی دانی. وقتی می گویم پرندگان،  منظورم گنجشکها هستند. وقتی می گویم عجیب یعنی عجیب ها!

                                                 ************************

پرستار بخش گفت که صبح زود تمام کرده است. با برادرانم که رفتیم تحویل اش بگیریم بالای درب ورودی بیمارستان، کبوتری نشسته بود سفید با بالهای خاکستری ....  

 

                                                                                                      ۱۹تیر 1390

گاهی خودمان را می زنیم به خریت. راه خوبی برای شناخت آدمهای دورو برمان هست. می خواهیم ببینیم اگر الاغ باشیم، چه کسانی سوارمان می شوند و تا کجا قصد دارنداز ما سواری بگیرند. آدمی برای شناخت پیرامونش، هزار راه بلد است این هم یکی از راههایش.این شگرد برای کشف بیشترخودمان نیز کاربرد دارد.

 من آخرین بار که از  شیوه ی فوق استفاده کردم سر تقاطع خیابان آذربایجان با آزادی ایستاده بودم پشت چراغ قرمزعابر پیاده. چراغ قرمز120ثانیه ای. تلفن همراهم زنگ خورد. 

-سلام علیکم.جناب آقای آذری؟ 

-بفرمائید لطفا 

-من ح هستم.دوست محمد حسن.محمد حسن الف. 

-بله حاج آقا. احوالتون چطوره؟بفرمائید امرتون رو 

-واللا محمد حسن موضوع آن دختر خانم را با بنده در میان گذاشتند. خیلی خیلی ناراحت شدم. از ناراحتی زیاد نتوانستم صبر کنم فردا با هاتون تماس بگیرم. در این موضوع حساس یک دقیقه صبر هم جائز نیست. 

- خدا خیرتون بده حاج آقا. اون بنده خدا هم شب و روز کارش شده گریه و زاری.من چه کاری باید انجام بدم؟ 

-شما بفرمائین در اولین فرصت تشریف بیارن پیش بنده

-حاج آقا ایشون امکان بیرون اومدن از خونه براشون  نیست. می خواین شما راه حلتون رو به بنده بفرمائین تاهم من جیزی از شما یاد بگیرم! هم به ایشون منتقل کنم. 

-حقیقتش را بخواهید مشاوره اینجوری  کار بسیار سختیه. اما چون هم شما نیتتون خیره هم بنده صبر رو در این امر جائز نمی دونم راه حلم را به شما می گم تا ببینیم خدا چه می خواهد. 

- بله بله حاج آقا. گوش می کنم. 

- از قرار معلوم اون چیزی که محمد حسن به بنده گفت این دختر خانم بیچاره رو شیطان فریب داده ودخترانگیشون رو از دست دادند.حالا هم که خواستگار خیلی خوبی براشون پیدا شده نه می تونن واقعیت رو به خواستگارشون بگن نه دلیل موجهی برای رد کردن این خواستگار دارن. چیزی که من فهمیدم اینه که پسره هم فرد مومن و با ایمان و پولداریه درسته؟ 

-بله بله حاج آقا.دقیق رسوندن خدمتتون. 

-باز خدا خیر بده این دختر خانم را که هنوز عزت و صداقتش رو از دست نداده. هر کس دیگری جای این بنده خدا بود می رفت عملی چیزی می کرد و قال قضیه رو می کند. 

- بله حاج آقا. یه اشتباه انسان رو که نمی شه به کل زندگیش تعمیم داد.. 

- علی ای حالن بنده راه حلم اینه چون این دختر خانم نمی خوان به خواستگارشون دروغ بگن  از طرفی هم نمی تونن تمام گذشته اشون رو توضیح بدن،من حاضرم ایشون را عقد موقت کنم. 

-به به! چه راه حل بکری حاج آقا.شما واقعا دارین فداکاری می کنین. 

-به هر حال کار بندگان خدا را باید راه انداخت.اگر ایشان با بنده عقد کنند می توانند به خواستگارشون بگویند که پای مواعظ بنده حاضر می شدند و آنقدر شیفته ی مباحث شده بودند که با بنده ازدواج موقت کردند. فکر نمی کنم خواستگارش هم زیاد از این موضوع ناراحت بشوند. 

- خیلی عالیه آقای ح. راه حل بسیار خوبی پیشنهاد دادید. من به زودی نتیجه رو بهتون می گم.  

چراغ سبز می شود. هیچ کسی تا به حال یک خر را در حال رد شدن از روی خط کشی خیابان آزادی و آذربایجان ندیده است. 

تلفن همراهم را می گیرم دستم. به آخرین تماس رسیده زنگ می زنم. 

-سلام علیکم بفرمائین. 

--حاج آقا می خواستم عرض کنم خر خودتونین و هم آغل هاتون. 

حالا پرنده ای هستم که می پرم تا سر اتوبان یادگار امام، تاکسی بگیرم و برسم به منزل.....