خانم س.و آقای ح.

 

من هر چقدر به خانم م. توضیح دادم قبول نکرد.گفتم "امکان ندارد کسی بتواند حدس بزند منظور من از خانم س. در این داستان تو بودی"اما توی کتش نرفت که نرفت. گفت" من چطور فهمیدم که منظور تو از خانم س . خودم هستم؟ بقیه هم همونجوری ممکنه بفهمن" دیدم راست می گوید. اصلا فکر نمی کردم که خانم م. ممکن است اینجارا بخواند.حتی یک در صد. دنیا کوچک تر از این حرفهاست. خیلی کوچک تر از تصورات ما.و همه می دانند منظور من از دنیا چیست...

خدا ما را در بزرگراه همت چرخاند.

 

من تهران را دوست دارم.کسی کاری به کارت ندارد. همین بزرگترین حسن زندگی دراین کلانشهر است. به تحمل  آلودگی ها و ترافیک و گرانی واراذل و اوباش و روسپیان ومعتادان وبیماران روانی رها شده در خیابانهایش می ارزد.تهران دوست داشتنی من،پایتخت ((سطح)) است. مرکز ظواهر و نمایش ها. بلوارهای زیبا، ساختمانهای مدرن.شهر گورستانهای مشهور با مرده هایی مشهورتر.در شهرهای دیگر ایران، ((تریپ هنری)) بخواهی برداری محل سگ هم به تو نمی گذارند اما در تهران بر عکس است. تهران بهشت تریپ هنری ها و ادای روشنفکری در آوردنهاست.تجربه من می گوید که تهران شهر عمیقی نیست. همه ی اتفاقاتش در سطح رخ می دهند.جشن ها و عزاداری هایش، راهپیمایی هاو تظاهرات هایش، دینداری و بی دینی هایش حتی روشنفکریهاو  عوام بازی هایش.

 یکی از اداهای ((تریپ هنری))اواسط دهه هفتاد، رفتن به گورستان ظهیر الدوله بود.سر خاک فروغ.یک بسته سیگار،چند عدد شمع، یک جلد دیوان فروغ و همراه داشتن خانمی که بلد باشد شعرهای فروغ را مثل خود فروغ بخواند برای تکمیل این تریپ الزامی بود.

 من با دوستانم اغلب می رفتیم می نشستیم سر مزار ملک الشعرای بهاریا روح الله خالقی تا دور و بر مزار فروغ خالی شود و خلوت.به جز ما که زیاد قاطی سینه چاکان! فروغ نمی شدیم دو دختر دیگر هم بودند که کاری به کار کسی نداشتند.دو خواهر دوقلو.آشنایی ما با این دو از همینجا آغاز شد.حکایت این پست مربوط می شود به این دو خواهر:  

عصر تا صدای اذان در خیابانهامی پیچید ،هر کجای تهران که بودیم ، دستشان را می کردند توی کیفشان،دیوان جیبی حافظ را در می آوردند ولو می شدند کف خیابان . کتاب را می چسباندند  وسط پیشانی شان،نیت می کردند و شروع می کردند به خواندن.با اینکه  حافظ را حفظ بودند اما می گفتند دیوان نور دارد و خواندن از روی کتاب نور چشمانشان را بیشتر می کند!.به حافظ می گفتند پدر.تا پایان اذان حافظ می خواندند و اشک می ریختند.حالا شما واکنش عابران را تصور کنید... 

اکثر اوقات در میان حرفهایشان از شخصی به نام ((استاد)) نام می بردند.گاهی هم به او می گفتند خدا. می گفتند "خدا ما را زیر پل مدرس سوار کرد . "ما با خدا در در بزرگراه همت چرخیدیم". "خدا برای ما چای ریخت"."خدا برای ما آب معدنی خرید"! "((استاد)) در جهان جز زیبایی نمی بیند"."استاد انرژی های غریبی دارد"."استاد زن را آیینه جمال خدا می داند"."استاد در جلساتش ساقیان کمر باریکی به زیبایی حوری های بهشتی دارد".

بعد از سالها بی خبری ،با اینکه محل کار و خانه ام عوض شده بود شماره تلفنم را پیدا کرده با من تماس گرفتند.قرار گذاشته بودیم که همدیگر را ببینیم. آدرس منزلی در سعادت آباد را دادند و گفتند که جمعه عصر منتظرم هستند.با خودم فکر کرده بودم شاید دعوتم کرده اند به یکی از این جلسات عرفانی.اما وقتی رسیدم متوجه شدم جلسه پرزنت هست برای گلدکوئست!بعد از اتمام جلسه حال خدا را پرسیدم.نگاه تلخی به هم کردند. خواهری که ما به او می گفتیم خواهر بزرگه جواب داد" همه ی مردها سرو ته یک کرباسند"  و من تمام داستان دستم آمده بود.یک داستان سه جمله ای: یک شب زن خدا خانه نبود.استاد ما را دعوت کرد منزل.مردک یکی مثل بقیه مردها.... 

 

  

پ.ن: لطفا ارتباط عکس  با موضوع این پست را حدس بزنید و جایزه بگیرید.

اعتراف

 

امتحان هندسه را افتاده بودم.نمره ها را چسبانده بودند پشت شیشه ی دفترمدرسه. نمره من شده بود 75/9.با پدرم رفته بودیم داخل دفتر. من به دبیر هندسه التماس می کردم که بیست و پنج صدم به نمره ام اضافه کند و همینطور اشک می ریختم .التماس می کردم و اشک می ریختم.دبیر هندسه از پشت میزش بلندشد. بارها سینوس کسینوس جای مهر روی پیشانی دبیر هندسه مان راحساب کرده بودیم . تسبیح در دست چند قدمی دردفترراه رفت و برگشت به پدرم گفت:

-پسرت اگه نمره می خواد بهش بگو اعتراف کنه.

پدرم گفت" اعتراف کن".پرسیدم "به چی"؟ پدرم داد زد :" اعتراف کن... به یه چیزی اعتراف کن".  

 از خواب بیدار شدم. از اتاق آرام و بیصدا آمدم به پذیرایی.این کابوسیست که هرچند وقت یکبارمرتب برایم تکرار می شود. اگر به تحلیل علمی رویا علاقمند باشید‏، می دانید که خوابهای تکرار شونده ‏،هشداری هستند به صاحب رویا. 

 دراز کشیدم روی زمین برای کشف این هشدار. دستم را گذاشتم زیر سرم.به خودم گفتم "صبح یادم باشد به پدر زنگ بزنم حالش را بپرسم". بعد یادم افتاد فردی که در خواب دیدم، دبیر هندسه نبود، ناظممان بود. بعد اینکه من باید به چه چیزی اعتراف کنم؟ و بعد اینکه پدرم که زنده نیست زنگ بزنم حالش را بپرسم!

غمگین تر شدم . آمدم سیگار روشن کنم یادم افتاد همسرم قلبش درد می کند .

-درسته که خوابه ولی بی انصافیه سیگار بکشم....

من انسانی  هستم معمولی.هرگز، نه علاقه ای به متفاوط!!! بودن داشته ام، نه اصراری به این کار.انسانی معمولی با گناهانی معمولی. با شکستها و پیروزی های معمولی . با داغ ها و حسرت های معمولی. با ظاهری معمولی ،باطنی معمولی و رویاهایی معمولی. اعتراف، به درد کسانی می خورد که چیزی برای مخفی کردن دارند.ارزش اعتراف به وزن گناهیست که آزارت می دهد، یک انسان معمولی چه چیزی برای اعتراف می تواند داشته باشد؟

 حشر و نشر با انسانی که چیزی برای اعتراف ندارد کسل کننده است. بی هیجان است. خود آدم هم گاهی حوصله اش سر می رود از دست خودش.  نه حرفی برای زدن دارد، نه گوشی برای شنیدن. نه همدردی می خواهد نه همدردی می تواند.

آیا بی اعترافی مجوز مرگ آدمی نیست؟

 به گناهانی که برای اعتراف دارید احترام بگذارید. آنها را مقدس بدارید و دوستشان داشته باشید .

اینها را که نوشتم، با صدای نیمه بلند، زیر لب برای خودم تکرار می کردم و داشتم تسلیم وسوسه مزمنم می شدم که سیگاری روشن کنم.

 اما بی انصافی بود...

همخانگی

اگر می خواهی زندگی خوبی با همخانه ات داشته باشی، در او دقیق نشو! در هیچ کدام از کارهایش.

به قیافه اش دقت نکن.به راه رفتنش ، غذا خوردنش ،تلفنی حرف زدنش ، تلویزیون دیدنش ، خروپف کردنش ، دستشویی رفتنش،موسیقی گوش کردنش. این را دوازده سیزده سال زندگی مجردی-دانشجویی به من یاد داده است.

مهمترین پیامد زیر یک سقف رفتن، گند زدن به دوستیهاست.

با آدمی که تا دیروز فیلم می دیدید،تئاتر می رفتید، کتاب می خواندید،موسیقی گوش می کردید، غذا می خوردید و لذت می بردید کافیست دو سه ماه همخانه شوید. بروید زیر یک سقف تا مجددا نظرتان را نسبت به مسائل بالا بپرسم. 

زیر یک سقف زندگی کردن، قواعد خاص خودش را دارد.کشف این قواعد بیشتر از هر چیزی بر عهده ی غریزه است. غریزه تنها چیزی هست که فریبت نمی دهد. بر خلاف باور هایت، بر خلاف آموخته هایت هیچ وقت دروغ از آب در نمی آید. برای همخانه شدن با کسی  به غزیراه ت اطمینان کن. و بعد که با او همخانه شدی ، دیگر در او دقیق نشو. خوش بخت می شوی. قول می دهم.

 دوازده سیزده سال زندگی مجردی این چیزها را به من آموخته است.همخانه شدن با کسی بازی احتمالات است.