از مرگ و دیگر هیچ

 

سنتان که بالاتر برود،اندوهی درونتان شکل می گیرد که به ندرت در مورد آن با کسی صحبت می  کنید.اندوهتان را با خودتان می برید روی تخت. می برید حمام و دستشویی. با خودتان سوار تاکسی می کنید و می آورید اداره. در خیابان رهایتان نمی کند. در پارک می نشیند روی همان صندلی که شما نشسته اید.با شما مسافرت می رود و هر چه شادتر می شوید ، او پر رنگ تر می شود.سنتان که بالاتر می رود،  معمای ذهنتان چیستی زندگی نیست، پذیرش قطعیت  ناشناخته ی دیگریست  به نام مرگ.اندوهی که به ندرت در موردش با کسی صحبت می کنید.... آدم مرگ اندیشی هستم. مرگ اندیش بودنم، ابدا به معنای گریزانی از زندگی یا بدبینی و بدگویی پشت سر هستی،نیست.عده ای از مرگ اندیش بودن یک فرهنگ و جامعه ایراد می گیرند. گروهی هم این فرهنگ را تحسین و تبلیغ می کنند. من از دسته ی دومم.از آنهائی که مرگ اندیشی را مغایر با ستایش زندگی نمی بینم.اندیشیدن به مرگ آنقدر در تربیت درونی  و انتخاب اسلوب و روش زندگی ام نقش داشته است که هیچ چیز دیگری  را نمی توانم همردیف آن مثال بزنم.

اولین مواجهه من با مرگ در شش سالگی ام رخ داد.مثل اکثر جمعه های دوران کودکی ، مادرم مارا برده بود خانه ی مادر بزرگ. بعد از ظهر بود که خاله ام  با نگرانی خبر از آوردن جنازه ی پسر جوان همسایه داد.غرق شده بود. در دریاچه ی نزدیک شهرمان. آنجا بود که من برای اولین بارمرگ را دیدم....صورت خونی و چنگ انداخته خواهران .... غش کردنهای زنان دیگر... نمایشی هولناک از طرز برخورد با مرگ. این صحنه ها کم در زندگی ام تکرار نشدند. جنگ بود. هشت سال. شهید پشت شهید. دبستان ما چسبیده بود به ساختمانی که شهدا را ازآنجا تشییع می کردند... جلوی ساختمان هر روز پر بود از خواهران و مادرانی که برای تحویل گرفتن جنازه می آمدند.... چنگ انداختن به صورت... گیس کشیدن... غش کردن...  دومین بار که حضور مرگ بسیار  پر رنگ تر بود در دریاچه ارومیه بودیم. دریاچه سابق و کویر فعلی ارومیه.... دراز کشیده بودم به پشت روی آب و همینطور داشتم از ساحل دور می شدم.... سرم را متمایل به عقب می کردم و از دیدن آن همه شفافیت آب لذت می بردم.... موج کوتاهی از روی سرم رد شد... از دماغ و دهانم وارد گلویم شد... نمک موجود در آب راه تنفسی ام را بست.... دور بودم از ساحل. از بقیه کسانی که شنا می کردند ...جنازه برهنه ام را تصور کردم.... مادرم را... گیس کندن.... چنگ انداختن به صورت...

 و آخرین بار، مرگ موتورسواری بود که با سرعت بالای هشتاد کیلومتر،پیچید روی خط عابر پیاده...دیشب ساعت 8 سر تقاطع آزادی و خیابان آذربایجان....می دانید و بسیار شنیده ایدکه همه چیز در یک لحظه رخ می دهد... لحظه مقداری از زمان است که مقیاس اندازه گیری ندارد. لحظه برای من به معنای نسبی بودن زمان است. لحظه  برای عابر و ناظر تصادف شاید در چند ثانیه تعریف شود اما برای  من مصدوم بسیار بسیار طولانی تر از زمان واقعی اش هست. بگذارید واضحتر بگویم، فاصله ی برخورد موتور سوار با من و پرت شدن من به زمین شاید در دو یا سه ثانیه رخ داد.اما چگونه در همین زمان بسیارکوتاه ، توانستم  به تصاویر زیر فکر کنم:

۱-مغز من در همان لحظه کوتاه توانست این موضوع را تجزیه وتحلیل کند که با سرعتی که فرد موتور سوار با من برخورد خواهد کرد مرگم قطعی است ۲- همسرم را تصور کردم که از دیر رسیدن من به منزل نگران شده دائم زنگ می زند به تلفن همراهم که از دستم افتاده بود و خاموش شده بود و بقیه ماجرا....۳-واکنش  فرد موتور سوار بعد از حادثه ۴-اگر بمیرم در تهران دفن می شوم یا شهر خودمان ۵-واکنش همکاران وعجیب اینکه واکنش پسر عموهایم از شنیدن خبر مرگم ۶-اگر زنده بمانم باید خودم را برای دو چیز آماده کنم، اول درد بسیار زیاد شکستگی های تصادف ، دوم هزینه های کمر شکن بیمارستانی ۷- آه! من به بسیاری از آرزوهایم نرسیده ام.۸-شعری نوشته ام که با این سطور آغاز می شود/ تمرین می کنم که نمیرم/ به دم به بازدمم/آموخته ام بشود نسیم/ هی بچرخد دور بند رخت/ در بیاید از زیر دامن زن/ برود توی شلوار مرد..... کاش این شعر را تکمیل می کردم.این بارمرگ ،موتور سوار ماهری بود.طوری از کنارم منحرف شد که فقط کوفتگی شدید و کبودی و خراشیدگی روی تنم مانده است.آمد بالای سرم... با ترس و التماس گفت" آقا به خدا بابا بزرگم تو خونه سکته کرده... باید خودمو برسونم وگرنه هیشکی نمی تونه درخونه رو باز کنه".بدنم داغ بود و نمی دانستم چه بلایی سرم آمده. آیا جایی از تنم شکسته؟ ایا اصلا می توانم از روی زمین بلند شوم؟ آیا خونریزی دارم؟....تصور کنید واکنش عابران دیگری را که جمع شده اند روی سرم و دائم می پرسند که آیا حالم خوب است یا نه و به جوان موتور سوار می گفتند " چی چی رو بری ! این هم شیوه ی جدید در رفتنه؟ بابا بزرگت سکته کرده باید بزنی جوون مردمو بکشی؟". مرد موتور سوار دوباره نگاهی به من کرد" آقا گوشی موبایلم بمونه دستت.... من باید برم... پدر بزگم به ابالفضل سکته کرده"

همسرم، همکارانم و عابرانی که انجا بودند همه متفق القول بر این باورند که جوان موتور سوار دروغ می گفت. من دو انتخاب داشتم، از حق و خقوق قانونی خودم دفاع کنم... یکی از عابران زنگ بزند به پلیس  و ادامه ی ماجرا که خودتان بهتر می دانید دوم اینکه همانجا اجازه بدهم که موتور سوار برود. درست مثل تردید بین بخشیدن یا نبخشیدن چیزی به گدا.هر دو کار مایه ی شرمندگی است. اگر چیزی ببخشی ترحم کرده ای و ترحم بزرگترین گناهان است.... اگر نبخشی بی تفاوتی کرده ای و بی تفاوتی از ترحم، بی رحم تر است...." برو آقا.. برو". 

پ. ن:بله! طبق معمول در اینجا نیز .....

از خون بس و ثبت ملی و اولین بودن ها

"خون بس" آنگونه که از نامش بر می آید به معنای پایان دادن به خون و خونریزی است.رسمی که در قبایل و نواحی مختلفی از ایران در استانهای کهگیلویه و بویراحمد، لرستان، سیستان و بلوچستان، چهارمحال و بختیاری، ایلام، کردستان، کرمانشاه، تا بخش‌هایی از فارس و بوشهر و گلستان و استان خوزستان رایج بوده و امروزه هرچند به ندرت و کم اما در میان برخی طوایف اجرا می‌شود. "خون بس" در ظاهر، گذشتن  از "حق انتقام" طایفه ی فرد مقتول در ازای ازدواج با دختری از طابفه فرد قاتل می باشد.خلاصه تر اینکه طبق این سنت یکی از دختران خانواده قاتل به عقد یکی از نزدیکان مقتول درآورده می‌شود. در میان اعراب خوزستان، چهار زن به عنوان «دیه» به طایفه مقتول داده می‌شود؛ یک زن به خانواده مقتول و سه زن دیگر به بقیه طایفه. در عشایر بختیاری و لر در ازای هر مقتول یک زن، به علاوه زمین و گاه مقداری پول پرداخت می‌شود. در میان اعراب زنی که به عنوان خون‌بس می‌رود «فصیله» نام دارد که از حق و حقوق چندانی برخوردار نیست، حق طلاق و شیربها ندارد و تنها از طرف شوهر برای او مهریه‌ای تعیین می‌شود. در خون‌بس حتی ممکن است دختری که به خون‌بها می‌دهند حتی یک‌ساله باشد و متعهد می‌شوند که وقتی به سن بلوغ رسید، او را به عقد خانواده مقتول درآورند(روزنامه شرق،7مرداد1391).این سنت همانند تمام سنتهای دیگر موافقان و مخالفانی دارد. موافقان از این شیوه به عنوان «رهیافت تربیت و اصلاح اسلامی به جای مجازات مجرم، اصلاح و تربیت مجرم به جای مجازات و نابودی مجرم، عفو مجرم توسط سنت خون‌بس به مثابه نماد همبستگی دینی و محیطی، تجدید سنت‌های حسنه بومی، راهکار زیرکانه شوراهای حل اختلاف منطقه، لیاقت و مدیریت روحانیت دستگاه قضایی منطقه و استفاده از مسجد به‌عنوان مرکز اجتماعی» یاد می کنند(سایت موعظه نقادانه حزب‌الله وابسته به ستاد مرکزی حزب‌الله) و مخالفان از آن به عنوان سنتی "ضد زن" نام می برند. بدیهی است هر سنتی را با توجه ظرف مکانی و زمانی اش باید سنجید و قطعا هیچ سنتی بی دلیل و کارکرد خاص به وجود نیامده است. اما اگر آدمی مصر به حفظ تمامی سنتهای خود باشد حتی اگر آن سنت به ضد کارکرد اصلی خود تبدیل شده باشد،استدلال ستیزی و استدلال گریزی خود را نمایش می دهد.من بر این عقیده ام که این سنت نه تنها"ضد زن" بوده بلکه سنتی "ضد مرد" و در اصل سنتی "صد انسانی" است. زیرا مرد طایفه مقتول  همانقدر  در این ازدواج حق اتنخاب دارد که دختر طایفه قاتل در قبول یا رد کردنش. بدیهی است که نه مرد و نه زن  هیچکدام هیچگونه حق انتخابی نداشته و تنها مطیع "ریش سفیدان" قبیله اند. 

 "خون‌بس" ثبت ملی می‌شود . خبر را معاون میراث فرهنگی کهگیلویه و بویراحمد اعلام کرده است.علاوه براداره میراث فرهنگی این استان ،ادارات میراث فرهنگی سه استان دیگرنیز در رقابت هستند تا هرکدام زودتر از دیگری این سنت را به ثبت رسانده ،افتخار مقام اولی در ثبت ملی این سنت را نصیب خود سازند.اولین بودن ، بهترین بودن و بزرگترین بودن گریبان همه ی مدیران را گرفته است. خود من حد اقل شش یا هفت مرتبه به جلسات و جشن های افتتاح"اولین کتابخانه مجازی ایران" دعوت شده ام!!وقتی مدیران در سطح کلان ادعای مدیریت جهانی را داشته باشند و درتائید این ادعا دست به ارائه هر گونه آماری بزنند، مدیران سطوح میانی و خرد را به یک مسابقه ی بی پایان "اولین و بهترین و بزرگترین بودن" کاذب دعوت کرده اند. مدیرانی که گاه حاضرند برای اولین شدن دست به هر گونه بی خردی بزنند.بعید نیست از آنجائیکه الگوی مدیریتی جهانی شده ایم،کشورهای دیگرجهت عقب نماندن از قافله و به تبعیت ازالگوی مدیریتی برتر،اقدام به ثبت جهانی و ملی سنتهای "آدمخواری" و "زنده به گور کردن دختران" ننمایند.

برای خواندن چیزهایی از من به اینجا نیز دعوتید

از جلد هشتم تفسیر المیزان و سرنوشت و شانس و سایرچیزها

هر چقدر به دیگران در باره ی خودت اطلاعات کمتری بدهی در حاشیه  امنیت بیشتری قرار خواهی داشت.سعی کن دیگران از رفت و آمدهایت، مسافرت هایت،علایقت و... باخبرنشوند، بخصوص اگر آن دیگران از آشنایان ،همسایه ها و همکارهایت باشند.برای صحبت در باره این موضوعات به غریبه ها بیشتر می توان اعتماد کرد.این درس را چندین سال زندگی مجردی به من آموخته است و از من مردی کاملا متضاد با شخصیت درونی خود افشاگرانه ام ساخته است.همکارانم به این خصوصیتم پی برده اند. برای همین هم علیرغم برخورد های احترام آمیز هیچکدام سعی در کشف زوایای خصوصی زندگیم نداشته و ندارند. به جز خانم ر.خانم ر با اینکه حول و حوش سن بازنشستگی اش بود اما می شد از چهره اش زیبایی دوران جوانی اش را حدس زد.از این خانم چادری های بسیار شیک. شوهرش هم علیرغم سن و سالش خوش تیپ بود و همیشه مرتب و ترو تمیز. ریش پروفسوری اصلاح کرده ، موهای جو گندمی مرتب و مدل دارو گاهی وقتها که بعد از پایان ساعات اداری دنبال همسرش می امد کراوات هم می زد.خانم ر طبق شایعات و حدسیات سایر همکاران جزو دسته ی مینی ژوپ پوشان قبل از انقلاب بوده که بعدها به هر دلیلی دروس حوزوی را تا سطوحی ادامه داده بود.رابطه ی من با خانم ر تا دوسال اولی که به کتابخانه ی جدید منتقل شده بودم در حد یک سلام و احوالپرسی صبحگاهی بود. آن هم به این دلیل که اتاق ایشان در طبقه دوم و محل کار من در طبقه سوم اداره واقع شده بود و لذا هر صبح باید از جلوی اتاق او رد می شدم...اولین روز کاری پس از تعطیلات نوروز سال 84هنگام عبور از جلوی اتاق خانم ر علاوه بر سلام و احوالپرسی معمول روزانه برای تبریک عید به اتاقش رفتم. دعوتم کرد که برای صرف چای در اتاق بمانم و بی هیچ مقدمه ای با لبخند از من پرسید" چرا ازدواج نمی کنی؟شما که ماشاللا هزار ماشاللا همه چی تکمیلی واخلاق خوب و رفتار شایسته ات هم که زبانزده... کسی رو مد نظر داری؟ یا مورد دلخواهت رو پیدا نکردی؟اصلا خوب نیست آدم تا این سن و سال مجرد بمونه بخصوص شما که شغلتون فرهنگیه و الگوی بقیه باید باشین. اون هم شما که هر روز با صد تا دختر جوون در ارتباط کاری هستید. شیطان میره تو جلد آدم حالا هر چقدر هم که بشه جلوش وایساد بالاخره به روزی آدم کم میاره...بی دلیل نیست که حضرت فرمودند بدون ازدواج، دین کسی کامل نیست". طبق اصول سطور آغازین این متن هیچ لزومی نداشت که با خانم ر از دلایل عدم ازدواجم صحبت کنم."خب هنوز کیس مناسب پیدا نکردم خانم ر."خانم ر مثل عقاب کارتون های دوران کودکی چشمهایش برقی زد و ادامه داد"کیس مناسب به کی می گی؟ بیا من صد تا مورد خوب برات سراغ دارم". دستش را برد توی کشوی میزش و دفتر صد برگی را که جلد کرده بود و توی جدول های خط کشی مشخصات دخترها و پسرهای مجرد را نوشته بود کشید بیرون.بعد انگشتش را گذاشت روی نوشته ها و با عجله دنبال فردی مناسب گشت. همانطور که سرش روی دفتر بود از من پرسید" بهترین نوع ازدواج، ازدواج با هم کفو هستش. یعنی کسی که از هر لحاظ با هم تو یه سطح باشین...هم از نظر دین و ایمان هم از نظر مادیات.شما که دین و ایمانت سر جاشه اما ازمادیات چی داری؟ خونه؟ در آمد،ارث و میراث.شغل پدرو اینا منظورمه." با لبخند ادامه دادم" شما که خودتون کارمندید و من هم یه کارمندم. اوضاع کارمندا چه جوریه؟" در همین حین خانم ر مثل ارشمیدس که صابونش را در حمام یافته بود با خوشحالی و شعف غیر قابل تصوری گفت" آهان ،یافتم... یافتم." من نمی دانم چرا ما آدمها وقتی از چیزی می ترسیم یا متعجب می شویم آن چیز را دو بار تکرار می کنیم.مشخص بود که مورد هم کفو من را در دفترش یافته است.برایم جالب بود تا ببینم مورد مناسب  من از نظر خانم ر چه کسی می تواند باشد. برای فرونشاندن عطش و گرسنگی کرم فضولی، با علاقمندی کاذبی از خانم رپرسیدم" خب ... خب . کی هست؟"  حاج خانم با مهربانی وخوشحال  از اینکه من اینقدر زود در این امر خیر آستین بالا زده ام ادامه داد" اسمش نسرینه. بیست وپنچ سالشه. لیسانسشو گرفته داره برا فوق می خونه. خانواده ی خوبی داره دو تا داداش و یه خواهر دیگه هم داره. قیافش هم معمولیه. یعنی خوشگل نیست اما زشت هم نیست." برای اینکه یک بار دیگر شانسم را امتحان کنم و اعتماد به نفسم را بالاتر ببرم به خانم ر گفتم" نه! این مورد خوبی نیست. برای من زیبایی خیلی مهمه". خانم ر به وضوح تعجب کرد. اما سعی کرد تا موضوع عادی و طبیعی به نظر برسد. برگهای دفتر را عقب جلو کرد و انگتش را گذاشت روی یک اسم دیگر" این اسمش زهراس. خیلی خوشگله. قد بلنده. هیکل خوبی هم داره. خودم دیدمش. چشای روشن و موهای لخت. بیست و دو سالشه. فوق دیپلم" جمله ی خانم ر را قطع کردم" خب برای من تحصیلات هم مهمه.من دوس دارم تحصیلات همسرم یا تو سطح خودم باشه یا از خودم بالاتر".خانم رفت سراغ برگهای اخر دفترچه اش و گفت" تو این ردیف موردهای خیلی خاص رو دارم.برای دوستاو همکارا و آشنا های خودمون . پارتی بازی می کنیم. بذار ببینم اینجا چی پیدا می کنم... بله ... بله شهلا. بیست و شش ساله. فوق لیسانس. خوشگل و جذاب. قد یک و هفتاد و هشت، کمر باریک.کارمند. فقط دو تا ایراد داره یکی اینکه زیاد اهل حجاب نیست نه که بد حجاب باشه ها نه ولی مثل ماها نیست دوم اینکه پدرش معتاده گویا". من هم با جدیت بیشتری ادامه دادم" نه حاج خانم . خانواده برای من خیلی اهمیت داره".

ماهها رابطه ی من و خانم ر اینگونه گذشت:هر بار اوموردی را معرفی کند و من با بهانه ای رد کنم.از این موضوع ناراضی  نبودم.هم می توانستم درتخیلم  به احتمالات احمقانه و مضحک و اینکه چقدر فرصت و حق انتخاب دارم بپردازم هم محترمانه به خانم ر درس عبرت داده باشم تا در زندگی دیگران وارد نشود هم اینکه با آدمهای دورو برم و سرنوشتهای متفاوتشان آشنا شوم هر چند روی کاغذ! خانم ر هم مادرانه و صبورانه با بهانه های من کنار می آمد.ظهریکی از روزها آخر تابستان  خانم ر با تلفن اتاقم تماس گرفت و از من خواست که یک دقیقه بروم اتاقش." یه مورد دارم که دیگه نمی تونی ردش کنی. یعنی تو هم رد کنی من نمی ذارم. تو هم مثل پسر خودمی... دلم نمیاد این شانسو از دست بدی. خدا به خاطر قلب پاکت همچین کسی رو  سر راهت گذاشته". لبخندی زدم و پرسیدم" خب کی هستندحالا ؟" خانم ر ادامه داد" این یکی تو دفترم نیست مشخصاتش... دیروز رفته بودیم عروسی خودم برات پسندش کردم.... ماشاللا هزار ماشاللا عین حوری پریه. موهای بلند و لخت. چشای روشن. سبزه و قد بلند. هیکلش هم خیلی خوبه.داره فوق لیسانس می خونه. کارمنده. خونه هم داره... یه خونه پنچاه متری همین دورو بر.حجابش هم خوبه. مانتوییه ولی حجابش کامله. زیاد آرایش نمی کنه. متین و موقر و باادب. پدر و مادر تحصیل کرده.به خدا اگه پسرم مجرد بود یه دیقه هم دست دست نمی کردم همینو براش می گرفتم".دهان و گلویم خشک شده بود.بهانه دیگری برای رد کردن این مورد نداشتم. با لبخندی ساختگی گفتم"بله خب خیلی خوبه مشخصاتش. ولی ایشون هم باید از من خوشش بیاد یا نه؟ از کجا معلوم منو بخواد؟ دوم اینکه زیبایی یه امر نسبی هستش حاج خانوم.شاید از نظر من زیبا نباشن."حاج خانم  فاتحانه ادامه داد" اتفاقا از شما بدش نمیاد ظاهرا.برای کنکور فوق می اومده کتابخونه شما درس می خونده شما رو می شناسه. مشکل دومت هم که کاری نداره. یه قرار بذارین همدیگه رو ببینین".من که  دراین بازی ابدا دوست نداشتم کار به قرار و قرار بازی بکشد بد جایی گیر کرده بودم.به خانم ر گفتم که بهترین کار این است که با بهانه ای دختر خانم مورد نظر بکشند بیاورند کتابخانه. قبل از اینکه  بیایند هم زنگ بزنند تا خودم از اتاقم بیرون بیایم و پشت میز امانت بنشینم. بعد خانم ر از من بپرسد که آیا جلد هشتم کتاب تفسیر المیزان در کتابخانه موجود هست یا نه؟ من اگر جوابم مثبت بود یعنی اینکه از مورد پیشنهادی خوشم امده است.

خانم ر با فرد مورد نظر آمدند طبقه سوم. دختری که زیبایی و معصومیت بی نهایتی را توامان داشت. اگر من تهیه کننده یا کارگردان فیلم زندگی حضرت مسیح بودم بی شک نقش حضرت مریم را به این دختر پیشنهاد می دادم.از شما چه پنهان حتی راه رفتنش به نظرم خرامیدن می رسید نه قدم برداشتن. لحظه ای احساس کردم جایگاه قلب آدمها به جای قفسه سینه در گلویشان هست. خانم ر دقیقا متوجه حالات من شده بود. با لبخندی حاکی از غرور و رضایت بعد از سلام و احوالپرسی گفت" آقای آذری! جلد هشتم کتاب المیزان رو دارین ما امانت ببریم؟"نگاهی به خانم ر انداختم و مثل سریالهای مزخرف تلویزیون نگاهی کلیشه ای به مریم مقدس!آب دهانم را قورت دادم و به خانم ر گفتم" نه. نه متاسفانه. امانت داده ایم". خانم ر لبخندش روی دهانش ماسید. و با لحنی دستوری گفت" خوب نگاه کن! خوب نگاه کن . دارین ها! من می دونم دارین. یه بار دیگه ببینش." این بار کمی محکمتر اما غمیگن تر از دفعه قبل ادامه دادم" نه. مطمئنم که نداریمش . به یکی  امانت دادیمش". خانم ر با عصبانیت دست دختر را گرفت و خداحافظی غلیظی با من کرد. نفس عمیقی کشیدم و رفتم سراغ قفسه ای که تفسیر المیزان در انجا بود. دنبال جلد هشتم کتاب.... نیافتمش...

      

پ.ن:بعد از بازنشسته شدن خانم ر امید وارم که ایشان به وبلاگ خوانی روی نیاورده باشند. 

پ.ن۲: من در اینجا هم چیزهایی برای گفتن دارم انگار.

از حقارت و فروتنی و غر زدن و سایر...

1-اواخر شهریور و اوایل مهر ماه، حوالی غروبشان را دوست دارم.دمای معتدل ، رنگ آسمان،نسیم ملایم و آفتاب نوازشگر با همراهی نوستالژی های دوران کودکی دست به دست هم می دهند و سطح سروتونین مغزم را افزایش می دهند.سروتونین با اینکه هورمون نیست اما معروف است به هورمون شادی.در یکی از همین غروبهای دلچسب-حدس می زنم هفت هشت سال قبل –داخل ماشین متوقف شده بودم پشت چراغ قرمز میدان توحید. از آن چراغ قرمز های دلنشین وقتی که عجله نداری. به کودکان داخل ماشین های دیگر لبخند می زنید و اکثر زنان به نظرتان زیباتر می رسند.زل می زنید به عابران و احتمالا یکی از همین عابران با دیدنتان ممکن است در دلش به شما بگوید سرخوش بی درد! رادیوی ماشین روشن بود. این اخلاقم به پیر مردها رفته است. اغلب اوقات رادیوی خودرویم روشن بود. مجری رادیو انگار که بخواهد قیمت بستنی آلاسکا را اعلام کند گفت" بله دوستان! دانشمندان فاصله دورترین کهکشان از زمین را سیرده میلیارد سال نوری تخمین زده اند". پشت بند خبر هم مضحک ترین موسیقی ممکن پخش شد.... با خودم تکرار کردم "سیزده میلیارد سال نوری! سیزده میلیارد! سال نوری!!!".باید دور میزدم و در جهت مخالف خیابان خودم را می رساندم به اولین مسجد.نیاز به سجده در مقابل سیزده میلیارد سال نوری در آن لحظه در من عود کرده بود....  

این عکس را چند سال پیش مریخ نورد ناسا به زمین ارسال کرده است. جایی که فلش به آن اشاره می کند، زمین است. یعنی کره ای که همه ی ما آنجاییم. بله. همه ی ما.دوستی می گفت این عکس تحقیر انسان است. من می گویم بر عکس. نشانه عظمت انسانی است که دارد سعی می کند بفهمد که چقدر حقیر است. یادمان باشد که عکس فوق را دستگاه کوچکی که ساخته ی دست و مغز انسان است ارسال کرده است.بر خلاف آموخته هایمان که سعی می کنند انسان حقیر را مستحق بخشش و عنایات خداوندی بدانند، به حقارت انسان بی اعتقادم و فکر می کنم به جای فروتنی،حقارت را به ما آموخته اند.حقارت سراسر اندوه است و ذلت. اما فروتنی لذت پیوستن به بطن هستی است آنگاه که فهمیدی ذره ای بیش نیستی....  

2-مردها کوه می کنند.پل و تونل می سازند.قطار و بولدوزر و تریلی می رانند. در معدن گیر می کنند. آتش خاموش می کنندو باقیمانده اجساد را از روی زمین جمع می کنند.می جنگند و جنازه ی دوستشان را با خودشان بر می گردانند پشت خط.اما از هیچ چیز به اندازه غر شنیدن  خسته نمی شوند.غر زدن یکی از سلاح های نامرئی زنان است که تاریخ به آنها اعطا کرده است. مردها به ندرت توانایی تسلیم نشدن در مقابل این سلاح را دارند.غر زدن در پیش فرضهای ذهنی ما ، پدیده ای زنانه به نظر می رسد.این پیش فرض مثل اکثر پیش فرض های دیگرمان باطل و بیهوده است. در تاکسی ، مترو ، اتوبوس، قصابی و بقالی و چقالی مردها دائم در حال نالیدن هستند. مدام مشغول غر زدن. در ادارات و خیابانها و حتی دستشویی ها ی عمومی هم دست از این کارشان بر نمی دارند. زن ها از زندگی شخصی شان می نالند، مردها از دست روزگار.... ما همه مشغول نالیدن و غر زدنیم. بیشتر از همه روشنفکر های و طنی، یا آنهایی که فکر می کنند افتاده اند وسط یک گله گوسفند و وبا تمام وجود دارند در این سرزمین تباه می شوند.همینکه دور هم جمع می شویم غر می زنیم و غر می زنیم و غر می زنیم .به جای غر زدن ای کاش غریدن را یاد می گرفتیم.یکی از اختلالات شخصیتی ،اختلال شخصیتی منفعل- مهاجم است. افراد مبتلا به این اختلال در بیانی ساده همیشه مشغول غر زدن و و نالیدن از دست متولیان امور و نه  آوردن در کار هستند. اما کارشان را با اجبار و اکراه انجام می دهند. یک صفت و اختلال اگر در جامعه ای به وفور یافت شود آیا نمی شود آن جامعه را مبتلا به اختلال دانست؟ من فکر می کنم جامعه ی ما مبتلا به این اختلال است . اینکه فقط بنالیم و غر بزنیم و فکر کنیم کسانی هستند که نمی گذارند ما به شایستگیهایمان برسیم. ای کاش به جای غر زدن، غریدن را یاد بگیریم.....  

پ . ن:بحرین، پایتخت سوریه است؟! 

پ.ن2:در اینجا هم از من چیزهایی هست.

از ریا و سایر مزخرفات

 

آقای الف گفت" من دیگر دخترم را نمی بوسم. چون شش سالش تمام شده و وارد هفت سالگی شده است". من سرم را به نشانه تائید تکان دادم و با لبخندی ادامه دادم"بله. طبق روایات کار درستی می کنید".آقای الف که از حرکت من سر ذوق آمده بود ادامه داد"به مادرش هم گفتم که دیگر پسرمان را نبوسد ".اینبار فقط لبخندی زدم و از اتاقش بیرون آمدم. هم من و هم آقای الف هر دونفرمان زر زده بودیم.زر در اینجا یعنی حرف مفت و معنی دقیقش ریاکاری است.آقای الف برای اینکه مرا متوجه عمق حساسیت های خودش نسبت به مسائل دینی کند این زر را زد و من برای اینکه امضای یک نامه ی اداری را از ایشان بگیرم.ما ایرانیها شهره ایم به ریاکاری . خوب بلدیم کجا از این تکنیک استفاده کنیم .وقتتان را هدر نمی دهم. اگر با  جمله فوق موافق نیستید از خواندن ادامه این متن پرهیز کنید.با نخواندن این متن  چیزی را ازدست نخواهید داد مگر اینکه آقای الف بر حسب تصادف اینچا را بخواند. بله آقای الف!

زندگی برای ما ایرانیان بدون ریاکاری ناممکن نیست اما سخت و طاقت فرساست.می گویند ریاکاری مساویست با رفتار منهای باور،تظاهر به آنچه که نیستی ویا پوشاندن چیزی که هستی.من معادل یونانی ریاکاری- hypocrisy -را می پسندم. ریاکاری در یونان باستان به عنوان شگردی که بازیگران روی صحنه استفاده می کنند به کار می رفته است.پس ریاکاری تکنیکی است که در رفتارهایمان از آن برای فریب  دیگران استفاده می کنیم.عده ای بر این نظرند که  ایرانیان در طول تاریخ علیرغم حملات متمادی اقوام دیگر، اگر توانسته اند به حیات و بقا ادامه دهند به خاطرتوانایی اجدادشان در استفاده از این تکنیک بوده است.دیکتاتوری،حکومت نامقبول،عدم شایسته سالاری، مشروعیت بخشیدن به این رفتار از طرق توجیهات  دینی و عقلانی تحت عناوین مصلحت و تقیه، تربیت خانوداگی و خصوصیات فردی ازعواملی هستند که به شیوع این رفتار دامن می زنند.اما ریاکاری زمانی تبدیل به فاجعه می شود که جزء معدود راههای رشد اجتماعی و سازگاری با شرایط در یک جامعه باشد.

 ریاکاری مجازی شیوه ی جدیدی از ریاکاری کلاسیک است.بر خلاف تصور که فضای مجازی را محلی برای خود افشاگری و به تعبیری حضورراحت و صادقانه می پنداریم ،این نوع ریاکاری را در اکثر وبلاگها و شبکه های اجتماعی مجازی بوضوح می توانیم ببینیم.ما در وبلاگها و فضای های مجازی دوست داریم روشنفکر، نخبه ،متعهد و دلسوز، خاص و متفاوت و سرشار از عواطف و احساسات ملایم و رمانتیک به نظر برسیم . و یا بر عکس با تظاهر به ساختار شکنی ها و سنت شکنی ها ی مجازی! اندکی در نظر دیگران نامتعارف و شایسته توجه به نظر برسیم.عده ای از ما حتی اگر با نام مستعاروبه صورت ناشناس هم  که بنویسیم نمی توانیم ریاکار نباشیم.دانشمندان علم وراثت معتقد هستند که صفات اکتسابی تبدیل به صفات ارثی نمی شوند. اما من گاه با خودم می اندیشم بعید نیست ریادر ژنهایمان رسوخ نکرده باشد!